کابینت!

سلام. روز به خیر. خوبین؟

الان ساعت یک ربع به 11 روز دوشنبه، 29 بهمنه. تولد دوست شفیق قدیمیمه. ولی الان اون سر دنیاست و چند ماهی هست ازش بی خبرم. من سر کار پشت میزم نشستم، تازه چای و اسنیکرزمو خوردم! پ شدیدم و به خودم اجازه دادم کلی شکلات بخورم تا شب.

مامان قبل از 9 زنگ زد، گفت شانس آوردین من الان زنده ام. کپ کردم. واسم تعریف کرد که صبح که بیدار شده، اول میخواسته بره سمت کتری و چای بذاره که گفته بذار قبلش پرده ها رو بدم کنار. میره سمت پرده ها که یهو کابینت بالای ظرفشویی که کنار گاز بوده، کنده میشه و میفته پایین. 4 تا کابینت! همه چینی های مامان میشکنه... خدا رو شکر که خودش اونجا نبوده. خدا خیلی رحم کرد... دیگه مامان کلی ترسیده بود و زنگ زده بود بابا از ییلاق بیاد. برقا هم قطع شده بود و سیگما گفت من میرم پیش مامان کمک. از اونور داماد هم رفته بود. خلاصه برن جمع و جور کنن و وصل کنن دوباره کابینت رو. هیییی. خدا رحم کرد.

خب من از 4شنبه بگم که رفتم خونه مامانینا. زود زدم بیرون از شرکت و با بی آر تی رفتم. رسیدم دیدم مامان و کپل (تتا) بیدارن. مامان گفت کپل داره دندون بالاش رو هم درمیاره و خیلی بی قراری می کنه. کلی واسه من خندید. مامان آش دندونیشو درست کرده بود، هی ریختم هی خوردم. مامان اومد بالاسرم با ملاقه زد تو سرم. آی سرم آی سرم. خخخ. یادتونه این شعره رو؟ 

کلی با کپل بازی کردم. بتا اومد از سرکار. بعد بابا اومد. بعد داماد و سیگما و داداشینا اومدن. کاپا هم کلی نمک ریخت برامون. به من میگفت عمه لاندا کوچولو. مامان، مامانجون خوشگله بود. خلاصه کلی قربون صدقه ش رفتم. شام خوردیم و گپ و گفت و تا 1 اونجا بودیم و دیگه رفتیم خونه خوابیدیم.

5شنبه صبح، قبل از 8 بیدار شدم. یکی از بچه ها واسه دوره، دعوتمون کرده بود صبحانه هتل لاله. منم یادم رفته بود براش کادو بگیرم. اما دو سه هفته پیش واسه خودم دوتا شال بهاره خریده بودم که خب هنوز نپوشیدم. خوشگله رو برداشتم گذاشتم تو ساک و کادو بردم واسه دوستم. دلم تنگ شده بود براشون. دوتاشون رو بعد از مدت ها میدیدم. دیگه دور هم صبحونه خوردیم (بد نبود صبحونه ش ولی قبلیا بهتر بودن). خیلی خوش گذشت با بچه ها. بعد از صبحونه رفتیم بازارچه پارک لاله یه کم راه رفتیم و دیگه 11.5 رفتیم خونه هامون. من که تا رسیدم بخاری برقی رو روشن کردم و خزیدم زیر پتو. بیهوش شدم. 2.5 بیدار شدم. رفتم حموم سریع. بعد هم حاضر شدم رفتم کلاس. کلاسم طولانی بود. شب هم خونه مامانبزرگ سیگما دعوت بودیم به مناسبت سالگرد پدربزرگش. از کلاس بدیو بدیو برگشتم خونه حاضر شدم و 9 رسیدیم مهمونی! شام هم با ما رسید. شام خوردیم و بعد با پسرخاله های سیگما نشستیم پای اسنپ کیو و کوییز و اینا. خیلی حال داد. تا 12 بودیم و بعد برگشتیم خونه لالا. راستی ولنتاین برگزار نکردیم. اصلا آمادگیشو نداشتم. سرم خیلی شلوغه این روزا. به سیگما گفتم بمونه واسه اسفند، یهو کنکورم رو هم بدم و 5 اسفند سپندارمذگان میگیریم. البته خورد خورد دارم شکلات اینا واسش میگیرم.

جمعه صبح ساعت 8 باز رفتم کلاس. جنازه بودم. خیلی خوابم میومد. ولی رفتم. وسط کلاس کلی خوراکی خریدم که به هوای اونا بتونم بشینم. تایم نهار رفتم تو ماشین خوابیدم و بعد یه ساندویچ هات داگ قارچ و پنیر دبش زدم بر بدن و کلاس بعدی رو نشستم تا 3.5. دیگه بعدش خوابم میومد و رفتم خونه. سیگما هم بود. یه کم حرفیدیم و بعد من دو ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم شیر نسکافه خوردیم. بعد سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که شام بریم بیرون با هم؟ گفتم بریم. به مامان زنگیدم که میایم و شام درست نکنه. 7.5 رسیدیم خونه مامانینا. فقط مامان بود. تا 8 نشستیم و بعد رفتیم رستوران نزدیک خونه ماماینا. مامان عاشق کبابه. کباب لقمه اسپشیال سفارش دادیم همگی که روش یه لایه کباب مرغ داشت و من زیاد حال نکردم. شام خوردیم و کلی حرف زدیم و 9 مامان رو رسوندیم و خودمون رفتیم خونمون و نشستیم پای دیدن ممنوعه. بعدشم رفتیم خوابیدیم.

شنبه صبح سیگما من رو رسوند شرکت، یه عالمه کار داشتم و یه جلسه اعصاب خوردکن. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد رفتم خونه که درس بخونم ولی حوصله نداشتم. سیگما اومد و شام خوردیم و نشستیم پای تی وی، سریال گرگ و میش رو دیدیم و شب هم زود خوابیدیم.

یکشنبه هم با سیگما اومدم شرکت. به رییس جدید گفتم مرخصی میخوام واسه سه شنبه و چارشنبه (میخوام بشینم واسه کنکور بخونم) قمیش اومد. میخواستم بزنمش. گفتم بار اولیه که از شما مرخصی میخوام ها! 2 ماه هم هست که مرخصی نرفتم. بعد خنده ش گرفت. یاد 2 ماه پیش افتاد که با هم دوبی بودیم. خلاصه اوکی کرد! رییسای قبلی عمرا بهم نه نمی گفتن! حرصم گرفت این انقلت اومد! عصری کلاس داشتم رفتم کلاس تا 9 شب. با اسنپ برگشتم خونه پلو کم داشتیم، درست کردم و بعد شدیدا پ هم بودم و خیلی خسته. یه کم تی وی دیدیم و زود خوابیدیم.

دوشنبه هم که امروزه، با سیگما اومدم شرکت و مامان زنگ زد اون اتفاق رو تعریف کرد. الان ساعت یک و نیمه که بالاخره تونستم تکمیل کنم این پست رو. هنوز آقایون خونه مامانینان. کابینت رو دوباره وصل کردن و اینا...

نظرات 5 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 02:37 ب.ظ

خدا را شکر که مامان هیچیشون نشده
صدقه بدین حسابی
چقدر بنده خدا ترسیده

آره واقعا. صدقه گذاشتیم کنار. خیلی ترس داره واقعا...

سارا س سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 12:23 ق.ظ

سلام عزیزم خوبی؟واقعا بعضی وقتا این ثانیه ها جون آدمو نجات میدن خداروشکر که بخیر گذشته ومامان خوبند، انشاالله که موفق میشی عزیزم همیشه برات دعا میکنم.

قربونت مرسی. آره واقعا.
ممنونم. با دعاهای شما انشالله

رویای ۵۸ سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 03:08 ب.ظ

شکر خدا که بخیر گذشته

فرناز سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 05:16 ب.ظ

وای چقدر خدا رحم کرده بهشون. به کابینت هم دیگه نمیشه اعتماد کرد. امیدوارم کنکورت رو عالی بدی

آره واقعا
مرسی

میلو چهارشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 04:41 ب.ظ

وای من همییییشه فوبیای ریخته شدن کابینتا رو دارم :(((
خدا رو شکر طوریشون نشد :×

جدی؟ من تا حالا بهش فکر نکرده بودم اصلا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد