مهمونی در مهمونی!

سلام دوستان. حالتون چطوره؟ چه می کنید با این هوای بارونی؟ عجب چیزیه. دیشب چند بار از صدای خفن بارون بیدار شدم. هیچ وقت تا این حد صداش نمیومد. پریدم تو بغل سیگما که منو از شر بارون در امان نگه داره 

خب از چهارشنبه 18ام بگم که به خیل عظیم کارهام فکر می کردم و یه پروژه جدید هم شروع شد و اولین جلسشو رفتیم و بعد از اتمام ساعت کاری هم رفتم خونه، سریع یه دور کرم کارامل درست کردم و گذاشتم تو یخچال خنک بشه. بعدشم یه دور لباس شستم. سیگما زنگید که من دارم زود میام خونه، یه تفریحی بنا کنیم. گفتم بیا فیلم ببینیم. تا بیاد لاک سرمه ای خوشگل زدم و به ابروهام رسیدگی کردم. اومد ولی دیگه سریال دلدادگان شروع شد و شام خوردیم و بعدشم جلسه ساختمون بود و سیگما رفت پارکینگ. من فیلم رو دیدم و رفتم حمام و وقتی سیگما برگشت یه دور دیگه کرم کارامل درست کردم و کلی با هم گپ زدیم و خوابیدیم.

پنج شنبه صبح ساعت 8.5 بیدار شدم و صبحونه آماده کردم با سیگما خوردیم. سیگما رفت حلواشکری برام خرید چون تو رژیمم داشتم. صبحونه خوردیم و من یه دور دیگه کرم کارامل درست کردم و همه وسایل مهمونی رو جمع کردم و حاضر شدم برم جلسه که به یارو زنگیدم و گفت جاش عوض شده و رفتم جای جدید و هر چی دنبال جاپارک گشتم پیدا نکردم و وقت جلسه تموم شد! منم زنگید سر آقاهه غر زدم که چرا یهو واسه خودت جاشو عوض می کنی! بعد رفتم جلسه دومم و بعدشم رفتم خونه مامان. مامان تازه از استخر اومده بود و اونم وسایلشو جمع کرد و با کلی وسیله رفتیم خونه بتا. دوره خانوادگیمون خونه بتا بود. داماد هم بود. نهار خوردیم و با بچه ها بازی کردیم و میوه و شیرینیشو چیدیم و داماد رفت و ما حاضر شدیم و از 4 مهمونا اومدن کم کم. آهان راستی اون کالج چرمی رو هم که واسه بتا گرفته بودم بهش دادم و پرو کرد و یه کم بهش بزرگ بود. قرار شد عوضش کنم. بعد دیگه مهمونا خورد خورد میومدن. من پیرهن آبی آستین حلقه ای گل گلی نیونیلم رو پوشیده بودم. بعد اونجا همه اظهار داشتن که لاندا تپل شده.  البته تابلو بودم دیگه. بعد گفتن نینی داری؟ منم جواب همیشگیم اینه که بعله دوقلو  خلاصه دیگه ساعت 6.5 من بلند شدم که برم خونه مادرشوهر. یه سریا تازه 6 اومده بودن ولی رفتم دیگه. سر راه رفتم دم خونه دوستم که کفش بتا رو عوض کنم و اونم اصرار اصرار که بیا تو و بقیه کفشا رو ببین. رفتم بقیه رو هم دیدم ولی دیگه خدا رو شکر هیچی سایز من نداشت. بعدشم بدیو بدیو رفتم خونه. به سیگما گفته بودم کاراملا رو از قالب دربیاره. اونم نامردی نکرده بود همه رو ریخته بود تو یه ظرف فشرده فشرده! دیگه هم نمیشد جابجاش کرد! هیچی دیگه من بدیو بدیو حاضر شدم. بیخیال اون پیرهن سبزه شده بودم که تنگ بود. یه پیرهن دامن چین چینی داشتم که بالاش سفید سیاه خالخالی بود. اونو پوشیدم با جوراب شلواری و کفش مشکی. دیگه جهیدیم بریم خونه مادرشوهر و 8:20 اینا رسیدیم و دیدیم مهمونا اومدن. ولی فقط عروس داماد و مامان باباشون اومده بودن. دیگه من تا رسیدیم یه کم نشستم و دیگه بقیشو رفتم تو آشپزخونه کمک مادرشوهر. بنده خدا کلی غذا درست کرده بود و دخترشم که همش درگیر بچه ش بود و نمیرسید به کاراش. من حلیم بادمجون رو تزیین کردم. کبابا رو که از بیرون گرفته بودن چیدیم تو ظرفا و میز رو چیدیم خورد خورد. ترشی هم براشون برده بودم. البته خریده بودم ولی چون خوشمزه بود برده بودم. دیگه سر شام هم تشکر کردن از دسر من و وقتی تموم شد گاما اومد بچشو ببره دسشویی سریع که کفشش گیر کرد به فرش و خورد زمین با بچه. البته چیزیش نشد ولی زانوش درد می کرد. همونجور هم که فرناز جان تو کامنتا گفت، گویا بچه رو زود گرفته از پوشک و هنوز بعد از 2 هفته عادت نکرده. از دستشویی شماره 2ش هم میترسه بچه. حالا دنبال راهکارن. خلاصه دیگه میز رو جمع کردیم و اومدیم نشستیم پیش مهمونا. ساعت 12 رفتن. سیگما هم با دامادشون گرم گرفته بود بلند نمیشد. منم داشتم از کمردرد میمردم دیگه. از 9 صبح همش بیرون بودم و سر پا. 7 جا رفتم تو یه روز! خلاصه تا 1 موندیم و بعد رفتیم خونه و بیهوش شدیم.

جمعه 20 مهر، سیگما 11 جلسه داشت و دیگه 10 بیدار شدیم. صبحونه خوردیم و سیگما رفت و منم رفتم سر لباسای کثیف. چند سری لباس ریختم تو ماشین و پهن کردم. البته قبل از پهن کردن به گلدونای بالکن آب دادم و دیدم گلدون لوتوس توی آشپزخونه م چنتا برگش زرد شده و ریشه ش از زیر گلدون زده بیرون. یه گلدون بزرگتر داشتم و بساط باغبونیمو پهن کردم و گلدون لوتوس رو عوض کردم و یکی از ساکولنتامم خیلی بزرگ شده بود که گلدون اونم عوض کردم و حسابی به گلدونام رسیدم. هال و پذیرایی رو هم یه کم مرتب کردم و همه چیز رو ریختم تو اتاق ولی دیگه انرژیم تموم شد و اتاقو تمیز نکردم. سیگما اومد نهار خوردیم. من دپرس بودم چون اصلا نشده بود این هفته به رژیمم پایبند بمونم از بس که مهمونی رفته بودم. سیگما هم دلداریم میداد همینکه چاق نشدی خوبه و اینا. تازه من کلی رعایت کردم. این همه شیرینی و دسر تو هر دوتا مهمونی بود هیچی نخوردم. شیرینی نخوردن واسه من جهاده رسما. بعد از نهار آهنگ دونه دونه محسن ابراهیم زاده رو پلی کردیم و من یه بلوز گشاد داشتم که از اپ ماهدخت ایده گرفته بودم که باهاش ور برم و لباس خوشگل درست کنم. یه لباس باحال درست کردم و کفش پاشنه دار هم پوشیدم و کلی رقصیدیم دوتایی  بعدشم جلسه بعدیشو یه کم عقب انداخت و منم حاضر شدم و منو برد مترو رسوند و خودش رفت جلسه. خیلی وقت بود سوار مترو نشده بودم. داشتم لذت میبردم. دلدادگان رو هم با آیو تو مترو دیدم و رسیدم خونه مامانینا. نشد بخوابیم دیگه. من و مامان کلی حرف زدیم و مهمونی دیشبو براش تعریف کردم و ساعت 6 اینا بابا از ییلاق اومد. من رفتم حمام و بعدش بتاینا اومدن و بعد سیگما و بعد هم داداشینا. خیلی وقت بود ندیده بودیمشون. از عاشورا به بعد. خلاصه خوش گذشت. شام خوردیم و بعد من استرس جمعه شبی گرفتم و دیگه ما 11 پاشدیم و رفتیم خونه و خوابیدیم.

شنبه صبح نتونستم زود بیدار شم. 7:15 پاشدم و اتاق شلوغ رو که دیدم یه ربع نشسته بودم غصه میخوردم! اعصابم خیلی خط خطی بود. با بدبختی اومدم شرکت. کم کم بهتر شد اعصابم. کارای جدید داشتم که انجامشون دادم. عصری با دوستم جلوی در شرکت زیر بارون کلی حرف زدیم و بعد رفتم خونه. واسه شام یه دونه شیشلیک خوردم و یه قاشق کوبیده و برنج. یه کم کتاب خوندم و سیگما با کلی خرید اومد و اونا رو جابجا کردم و دلدادگان دیدیم و شامش رو دادم و خودم شیر و خرما خوردم و رفتم بخوابم ولی چون پشت خونمون ساخت و ساز بود تا 12 خوابم نبرد! نمی دونم چه داستانیه که اون موقع شب کار می کردن. صدای گودبرداری هم نبود آخه. هر روز هم از 6 صبح شروع می کنن! روانی کردن دیگه. من هی خوابم میبرد با صدای بار خالی کردن اینا بیدار میشدم. بعدشم که با صدای بارون بیدار شدم. فک کنم 7-8 بار تا ساعت 2 هی بیدار شدم. خدا رو شکر بالاخره خوب خوابیدم بعدش رو.

صبح امروز هم 6.5 بیدار شدم و اومدم بیرون. تو ماشین بارون نم نم میزد و آهنگ دونه دونه گوش میدادم و زود رسیدم دم یوگا. یه کم زیر بارون تو ماشین نشستم و بعد رفتم یوگا. خیس خالی شدم زیر بارون. البته بارونی تنم بود. هداستند رو خیلی بهتر رفتم و مربی تشویقم کرد. بعدشم اومدم شرکت و کلی سرحالم الان.

الان دوستم پیام داد که حال باباش بدتر شده... نگرانم...

نظرات 9 + ارسال نظر
میلو یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 01:22 ب.ظ

آقا من یه هفته اینجا سر نمی زنم‌کلی پست نخونده می مونه :)) البته خوبه، حال میده کلی پست میخونم پشت هم...
چقد سفرتون خوب بوووود من خیلی دوست دارم اصفهان برم یه بار :(( مارس پایه نیست خوشش نمیاد...
بعد لاندا یه‌چی‌بگم؟ :)) آقا من هنوز یاد نگرفتم بتا و تتا و‌کاپا و تیلدا و اینا هرکدوم چه کسی هستن :)) سخته خداییش گیج میشم همیشه :)) گاهی حتی سیگمارو هم قاطی میکنم کی بود :)) شرم بر من


نه بابا چرا. حق داری. همه تو مایه های همن.
بتا خواهرمه. تیلدا دختر بزرگشه و تتا دختر کوچیکش
کاپا پسر برادرمه
حالا اینا رو گوشه وبلاگ میذارم که اگه سوال بقیه هم بود حل بشه
چرا اصفهانو دوس نداره؟ برید چادگان تابستون دیگه. مثل شماله. اونجا بیاد شاید از اصفهان هم خوشش بیاد

الهه یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:18 ب.ظ

لاندا جونم احوال یو؟
اول که خیلی خوشحال شدم و حض کردم که با سیگما خوب و خوش هستین. ماشاالله
بعد راستی خط چشم مایع دو سه رو گرون خریدم ولی اپلیکاتورش رو دوست ندارم به نظر من یکم زیادی نازکه، مثل مارک مای خوش دست نیست. ولی حداقل خوبه که نمی ریزه. لطفا اگه خط چشم مایع مارک خوب پیدا کردی به منم بگو.
من قد 160 وزن 48 کیلو هستم، و خیلی رژیم غذاییم رو رعایت می کنم، مهم ترین اصل رژیمم هم اینکه تا گرسنه ام نشه چیزی نمی خورم دور شیرینیجاتم خط قرمز کشیدم خیلی دوست دادم ولی به ندرت می خورم . گفتم بهت بگم شاید کمکی کرده باشم.

قربونت عزیزم. مرسی.
والا من مایع که گفتم مصرفم زیاد نیست، ولی از اون روز که یادم انداختی همون مای رو واسه مهمونیا استفاده می کنم و راضیم ازش.
خوش به حالت خیلی لاغری. من نمیتونم دور شیرینیجات خط قرمز بکشم واقعا. دلخوشی های زندگیمن. از اول هم که لاغر بودم، شیرینی رو میخوردم. باید فعالیتم رو زیاد کنم و غذام رو کم. بعد از ازدواج زیاد رستوران میریم و مهمونی. از کنترلم خارج شده
راستی میشه بپرسم چند سالتونه؟

رویای ۵۸ یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:24 ب.ظ

دو سال قبل ۱۴ کیلو کم کردم و خیلی خوب شده بودم اما بعد از بارداری چند کیلوش برگشت...الان ۶۷ هستم و نه انگیزه و نه حوصله ی کم کردن ۵ کیلوی لعنتی رو دارم...ولی دوست دارم ۶۲ بشم دوباره....خیییلی رو مخمه...‌هر چی که می خورم زهرمارم میشه...ان شالله این هفته به رژیمت پایبند میشی

ایول. 14 کیلو. چه خفن. با رژیم کم کردی؟
قدت رو نمیدونم ولی 5 کیلو اضافه وزن یه همت کوچیک میخواد.
کاش بتونیم

فرناز یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 03:40 ب.ظ

انقدر لجم میگیره یکی تازه عروسی کرده تا یه ذره چاق میشه میگن نینی داری!! در مورد پوشک هم من چندتا کتاب خوندم همشون نو شته بودن وقتی بعد دو هفته بچه همش اشتباه می کنه باید ببندنش و بعد دوماه دوباره شروع کنن. یعنی تو این دو ماه هیچی هم بهش نگن تا یادش بره همه چیز. بهش بگو کتاب بخره بخونه خیلی توصیه های خوبی توش هست.

آره دقیقا. من که از ماه اول عروسیم الکی ملت می گفتن! بعد هی اینجوری بودم که من که الان از عروسیم لاغرترم. یه بارم به یکی دوتاشون گفتم به دختر و عروس خودتون بگید! والا!
الان دیگه میگم دوقلو دیگه ادامه نمیدن خودشون
بهش گفتم. میگه دیگه نمیذاره پوشک براش ببندیم. حالا گفتم برو یه کم تحقیق کن ببین باید چه کنی دیگه، زود بود واسش

میلو یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 06:50 ب.ظ

یه گاما هم داشتی یا توهم زدم این یکی رو دیگه؟ :))

نه هست درست میگی، ولی اونو همیشه توضیح میدم، میگم گاما، خواهر سیگما

الهه یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 07:03 ب.ظ

پرسیدی چند سالمه؟ حدس بزن؟ دوست دارم بدونم تا الان تو ذهنت منو چطور دیدی.
می دونی لاندا، نمی دونم چرا ولی باهات احساس راحتی می کنم. پس دوست دارم جواب سوالتو بدم، تازه حدس می زنم بعد جوابم احتمالا یه سوال دیگه هم تو ذهنت داشته باشی، چون دوستت دارم اونم جواب میدم.
من 33 سالمه و مجردم. راستش دلیل اینکه هنور ازدواج نکردم این بود که رویکرد مثبتی به ازدواج نداشتم، خیییییییلی سخت می گرفتم و فرصت های طلایی رو از دست دادم، البته تو جمله هام همش از فعل گذشته استفاده کردم، چون دیگه با مشاوره و یکسری دوره ها نگاهم کاااااملا مثبت شده و مطمئنم با این روحیه بزودی همسر خوبی جذب می کنم.
از وبلاگت خوشم میاد و باز هم مثل همیشه میگم من دلنوشته هاتو دوست دارم.
خوش باشی عزیزم.

ای جان. خب نمیتونستم حدس بزنم. خوب شد که خودت گفتی.
چقدر خوب توضیح دادی. بعد از کامنت قبلیت حدس زدم. میدونی من اینجا روابط عاشقانه و شخصیم با سیگما رو توضیح نمیدم اصلا. فقط گاهی یه اشاره ای می کنم. خب اینجا خیلی پابلیکه، از دختر 13-14 ساله تا مرد 30-40 ساله به هر حال گذری هم که شده میخونن اینجا رو و نمیخوام یه چیزایی رو بگم. واسه همین شاید ازدواج واقعا بهتر از اون چیزی باشه که میبینی.
هر چند که اگه انتخاب درست نباشه یا هماهنگی بینتون نباشه، خیلی خیلی هم میتونه بدتر از هر چیز دیگه باشه. با چشمای باز انتخاب کن

رویای ۵۸ دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:38 ق.ظ

کالری شماری می کردم من....قدم ۱۶۰ ه...با ۶۲ هم هنوز تپل محسوب میشم ولی نهایت همت من رسیدن به شصت و دوه...‌ البته اگه بشه

خوبه باز. ایشالا که میشه

لاندا سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:56 ق.ظ

دوستای خوبم من نمیتونم تغییری تو متن کامنتا ایجاد کنم. در نتیجه پابلیش نمی کنم پیام هایی رو که نمیخواید عمومی بشه

الهه سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 10:40 ق.ظ

اااااای جانم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد