سفرنامه اصفهان و چادگان

سلام سلام. من اومدم. بالاخره طلسم سفر شکست و ما تونستیم بریم مسافرت. خیلی هم خوش گذشت، جاتون خالی.

چهارشنبه عصر باز زود نتونستم برم خونه. اضافه کار موندم کمی و بعد تا برسم خونه ساعت شد 6.5 عصر. 4تا خورش آلو اسفناج از شرکت گرفته بودم. اول میخواستم خودمم شام درست کنم ولی مامان گفت دیگه درست نکن چیزی، حاضری میخوریم که من دیگه خورش گرفتم بردم و تو خونه برنج درست کردم. تا رسیدم لباسا رو شستم و به گلدونا آب دادم و لباسا رو پهن کردم. خونه رو گردگیری کردم و مرتب کردم هر چی اضافه بود. مامانینا خودشون کار داشتن و دیرتر میومدن. میوه ها رو هم چیدم و ساعت 8.5 سیگما اومد. چمدون رو برام درآورد و خودش رفت سلمونی. همون موقع مامانینا هم اومدن. تلویزیونمون خیلی وقته قطعه آنتنش و مامان میخواست سریال دلدادگان رو ببینه که با اپ آیو تو گوشی براش پلی کردم و دید. سیگما هم اومد و شام آوردم خوردیم و مامان کلی کمکم می کنه همیشه تو جمع و جور کردن. این وسط همینجور هر چی رو فکر می کردم لازمه میذاشتم تو چمدون. تازه داشتم چمدون می بستم! بابا کمرش درد می کرد و رفتیم پایین که وسایل رو از ماشین بابا بذاریم تو ماشین ما. من و سیگما نذاشتیم بابا دست بزنه دیگه. بیشترشو سیگما جابجا کرد و دیگه اومدیم بالا دشک انداختم واسه مامان و بابا و ساعت 12 خوابیدیم.

پنج شنبه 5 مهر، روز موعود رسید. ساعت 6 صبح بیدار شدیم و سیگما رفت حموم و بعد تازه شروع کرد به جمع آوری لباساش. منم لباسا رو از رو بند برداشتم و پتو سفری و شمدها رو هم تا کردم و گذاشتم تو چمدون. سویشرت اینا هم برداشتیم چون هواشو چک کرده بودم و شباش سرد بود. خلاصه چمدون رو صبح بستیم و دیگه رفتیم 4تایی سوار ماشین شدیم. ماماینا انقدر وسیله داشتن که وسط صندلی عقب رو هم پر کرده بودیم و بین من و مامان که عقب نشسته بودیم دیوار بود. با بتاینا دم عوارضی جاده قم قرار داشتیم. رفتیم بنزین زدیم و راه افتادیم. از شهر که خارج شدیم من و مامان هم کمربندامونو بستیم و بعد از اولین عوارضی بتاینا رو دیدیم. هم تیلدا و هم تتا تو صندلی ماشیناشون بودن. بعد از سلام و احوالپرسی راه افتادیم به سمت اصفهان. سر راه رفتیم استراحتگاه زیتون و صبحونه رو اونجا خوردیم. به مامان اصرار کرده بودم که تخم مرغ آبپز بیاره به یاد بچگیا. آخه من آبپز دوس ندارم و فقط به عنوان صبحونه بین راهی میتونم بخورم. دیگه کلی ذوق کردم. زیرانداز انداختیم و مامان یه صبحونه مفصل تدارک دیده بود و خوردیم و راه افتادیم به سمت اصفهان. دیگه هیچ جایی نگه نداشتیم و مستقیم رفتیم. ساعت 1 اینا بود که رسیدیم اصفهان. مستقیم رفتیم بریونی اعظم. اول فکر کردیم اشتباه اومدیم، انتظار داشتم جای بزرگتری باشه ولی درست رفته بودیم. موقع سفارش دادن هیچ دیدی نداشتیم که آب گوشتش چیه. من به سیگما گفتم دونفر یکی آب گوشت بگیره، ولی خود بریونی رو به تعداد سفارش دادیم و خوشم اومد از غذاش. البته از آب گوشته اصلا خوشم نیومد و سیگما همشو خورد. بعد از غذا تا خود شب داشتیم آب میخوردیم. چقدر آب میکشه. بعد از اونجا رفتیم سمت جایی که گرفته بودیم ولی گفتن فعلا پره و عصری خالی میشه! بی برنامه ها! ما هم رفتیم یه کم تو شهر گشت زدیم. اول رفتیم سی و سه پل. زاینده رود خشک خشک بود. زمینش مثل کویر ترک داشت. البته دهان ما از زاینده رود هم خشک تر بود. حدس زدیم یه نفر یه بریونی انداخته تو زاینده رود که همه آب رو کشیده و انقدر خشک شده. J والا. کیف لپ تاپ رو با خودمون حمل می کردیم و کلی عکس انداختیم با سی و سه پل و زاینده رود. یه چیزی که بود این بود که شبیه میدون آزادی تهران، پر از آدمای علاف و جوونای بیکار و سرباز اینا بود. یه صحنه بدی هم از پایین، روی پل دیدم که حالم بد شد. محیطش جالب نبود خلاصه. کاش دوباره زنده میشد زنده رود.... خلاصه ما یه خروار عکس انداختیم و بعد رفتیم چهلستون که تا ما رسیدیم بسته شد. انقدر شلوغ بود اونجا. گفتن روز گردشگری بوده و بازدید از کاخ رایگان بوده، واسه همین انقدر شلوغ بود. خلاصه ما که دیدیم بسته س و رفتیم نقش جهان. سه تا کالسکه سوار شدیم و نصف میدون رو دور زدیم. حال داد. بعد هم یه کم اونجا پرسه زدیم که تماس گرفتن که بیاین جاتون اوکی شده. دیگه من و بابا یه ربع پیاده روی کردیم و بقیه رفتن سمت ماشین که بیان اونجا. جا رو گرفتیم، یه خونه سه خوابه، 6 تخته. عالی. هر خونواده یه اتاق داشتیم. واسه شام مامان کتلت درست کرده بود و آورده بود، چون تیلدا که لب به غذای بیرون نمیزنه، بابا هم زیاد دوس نداره. دیگه کتلتمون رو خوردیم و دلدادگان رو دیدیم و ساعت 10 شب ولو شدیم از خستگی. خوابیدیم.

جمعه 6 مهر، صبح ساعت 9 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و وسایلمون رو جمع کردیم که بریم یه جای دیگه رو هم ببینیم و دیگه بریم سمت چادگان. رفتیم چهلستون و چقدر خلوت و خوب بود. خیلی هم خوشگل بود نقاشیاش. کلی عکس انداختیم. هوا هم بسی مطبوع. بعد از چهلستون باز رفتیم نقش جهان و کلی بازارش رو گشتیم و من یه کیف نشون کردم که برگشتنی بگیریم ولی یادم رفت دیگه. رفتیم عالی قاپو. مامان و بابا نیومدن بالا چون زانوی مامان درد می کرد. تتا رو نگه داشت و ما رفتیم. اون حرکت جالبی که تو ورودی عالی قاپو اگه تو قطرها بایستیم و حرف بزنیم اونی که اونور قطر باشه میشنوه. کلی بازی کردیم با این فیچر و بعد رفتیم تو ایوون طبقه 3 و کلی عکس انداختیم از ویوی نقش جهان که تو اینستا هم گذاشتم. بعد هم تا طبقه 6 و تالار موسیقی رفتیم بالا. تیلدا عین بزکوهی این پله های بلند رو بالا میرفت. کلی ذوق داشت. همش هم از ما عکس می گرفت و مردم خنده شون می گرفت این فینگیلی عکس میگیره. خداییشم خوب عکس مینداخت. دیگه اومدیم پایین و رفتیم سوغاتی گز اینا خریدیم همه و بعد دنبال فست فود بودیم واسه نهار و سرچ کردیم و یه جا رو پیداکردیم و رفتیم کباب ترکی خوردیم. تتا کوچولو هم از ماها ویروس رو گرفته بود و سرفه های جانگاهی می کرد. خیلی زور داره بچه 4ماهه سرفه می کرد. رفتن از داروخونه داروهایی که دکتر بهش داده بود رو گرفتن و دیگه جدا جدا راه افتادیم به سمت چادگان. تقریبا 2 ساعت راه بود. من همش زیر آفتاب بودم. مانتو و روسریمو درآورده بودم و واسه خودم راحت بودم. یه سایه بون هم البته به شیشه زده بودم و دید نداشت. ساعت 5.5 عصر رسیدیم چادگان و رفتیم ویلامون رو تحویل گرفتیم. این یکی دوبلکس دوخوابه بود با 6 تا تخت که البته مامان و بابا دشک های تختشون رو تو هال مستقر کردن و نیومدن تو اتاقا پیش ما. از شهرک توریستیمون خیلی خوشم اومد، شبیه شمال بود قشنگ، مثل نمک آبرود. کلی امکانات تفریحی رفاهی داشت. البته چون تابستون و فصل توریستیش تموم شده بود یه سری چیزا  جمع شده بود که بعدا فهمیدیم. اون شب رفتیم یه کم تو محوطه گشتیم دنبال رستوران، ولی هیچی نبود. همشون مال تابستون بودن. یه کم خرید کردیم که غذا بتونیم تو خونه درست کنیم و بعد چون حال تتا کوچولو خوب نبود، بتاینا زود رفتن خونه. تتا داشت تب می کرد و بی قرار بود. بتا کلی گریه کرد براش. منم پ شدم ضدحال طوری. من و سیگما یه سر رفتیم شهربازی که ببینیم کار می کنن یا نه و دیدیم هستن. نیم ساعت میز بیلیارد رو رزرو کردیم و سیگما بهم 8بال رو یاد داد و وایستادیم بازی کردن. من که اولش شوت بودم قشنگ. ولی هر سه دست سیگما رو بردم. اونم سر اینکه سیگما نتونسته بود توپ سیاه رو توی گودال درستش بندازه! وگرنه خیلی زودتر از من توپاش تموم شده بود. یه ساعتی بازی کردیم و بعد رفتیم خونه، پیاده رویش خیلی حال داد. مامان غذا درست کرده بود، مرغ درسته. از رستورانا هم خوشمزه تر. حال داد بسی. بعدشم دلدادگان دیدیم و لالا.

شنبه 7 مهر، صبح 9 بیدار شدم و رفتم حمام. صبحونه مامان برامون پن کیک درست کرده بود. خیلی حال داد. بعد حاضر شدیم و رفتیم سمت دریاچه ش. پشت سد زاینده رود بود. یه عالمه عکس انداختیم و بعد رفتیم قایق سواری. آی حال داد. خیس خالی شدیم. ظهر برگشتیم خونه و واسه نهار مامان آبگوشت بار گذاشته بود. رسیدیم خونه حاضر بود و آبگوشت مفصل خوردیم و استراحت و لالا. تازه خوابم برده بود که با گریه ی جانسوز تیلدا بیدار شدم. زنبور زده بودش. دیگه نشد بخوابیم. با سیگما و بعد بابا و بعد داماد بدمینتون بازی کردیم تو محوطه چمنی جلوی خونه. خیلی حال داد. من اول شدم. بعدشم من و سیگما و داماد با ماشین رفتیم خود شهر چادگان، خرید. من رانندگی می کردم و اونا هی راه افتاده بودن دنبال خرید گوشت چرخ کرده و جوجه. بالاخره پیدا کردن و خریدن و برگشتیم خونه. بعد حاضر شدیم و دسته جمعی رفتیم شهربازی. هیشکی نبود، فقط خانواده ما بودیم. کم کم دوتا خانواده دیگه هم اومدن. تیلدا اول رفت کلی سرسره بادی بازی کرد. ما چیپس و پفک میخوردیم و تماشاش می کردیم. سیگما و داماد رفتن از این بازیا که اسمش رو نمیدونم و حال هم ندارم توضیح بدم بازی کردن. :پی یه چیز تو مایه های هاکی دستی! بعدش دسته جمعی رفتیم بولینگ. اولش ما جوونا بودیم و بعد کم کم مامان و بابا هم اومدن واسه اولین بار بازی کنن. یه دست بازی کردیم. بعد مامان و بابا رفتن خونه که شام آماده کنن و ما جوونا با تیلدا رفتیم سراغ بیلیارد. سیگما به بتا و داماد یاد داد و بازی کردیم. ولی خب نشد مسابقه طوری بازی کنیم. دیگه 10.5 بود که با ماشین برگشتیم خونه و شام خوردیم. شب موقع خواب من رفلاکس شدید داشتم و بالا آوردم. شب سخت پ هم بود و تا صبح 10 بار از پله ها رفتم بالا و رفتم دستشویی! هم تختم جیر جیر می کرد و هم در اتاق و هم در دستشویی! خیلی بد گذشت!

یکشنبه 8 ام، ساعت 9.5 بیدار شدیم و بازم پنکیک داشتیم با نوتلا. بسی خوردیم و بعدش من و سیگما جوجه ها رو با ماست و پیاز و زعفرون طعمدار کردیم و حاضر شدیم رفتیم تو محوطه. یه جای پر درخت خوشگل بود که کلی عکس انداختیم. بعدشم با ماشین گشتیم و هر جا خوشگل بود پیاده میشدیم عکس بگیریم. دنبال ماشین شارژی و پیست دوچرخه سواریش بودیم که بسته بود. زود برگشتیم خونه و نهار ماکارونی مامان پز خوردیم. ظهر یه کم دراز کشیدم و همکارم که تازه از سفر برگشته بود کلی استرس بهم وارد کرد. آخرش زنگ زدم به رییس جدید و دیدم اصلا مشکلی پیش نیومده و خیالم راحت شد. عصری یه کم بدمینتون بازی کردیم ولی باد میومد و نشد بازی کنیم. دیگه حاضر شدیم و این دفعه پیاده رفتیم به سمت شهربازی. تو راه با یه خانواده ای هم مسیر شدیم و این بار شهربازی شلوغ تر بود. اول رفتیم بیلیارد و من و بابا بازی کردیم. من بابا رو بردم. همه با هم بازی می کردن. بعد پسر صاحب شهربازی اومد با سیگما کلی بازی کردن و من و مامان و بتا و تیلدا رفتیم ماشین سواری خانوادگی. من و مامان تو یه ماشین، بتا و تیلدا یه ماشین. بتا زد به دیواره و سر تیلدا خورد به ماشین و کلی گریه کرد. یه بارم من زدم به دیواره و زانوی مامان خورد به ماشین! کمربنداش خراب بود لعنتی. ولی خوش گذشت. کلی بازی کردیم و بعد پسرا اومدن پایین و رفتیم بولینگ. این بار بابا هم حسابی بازی کرد و عالی میزد. اول شد. همش استرایک میکرد. کلی حال داد. منم دوم شدم. هاه. بازم تا 10.5 اونجا بودیم و بعد پیاده راه افتادیم سمت خونه. داماد تتا کوچولو تو ماشین بودن وکنار ما میومدن. آهنگ گذاشته بود و من کل راه رو رقصیدم و راه رفتم. رسیدیم خونه و سیگما رفت جوجه ها رو کباب کرد و شام زدیم بر بدن. بعدشم قسمت اول فیلم ممنوعه رو دیدیم و مامان چمدونش رو بست و منم تا حد خوبی وسایل رو جمع کردم و رفتیم خوابیدیم.

دوشنبه 8 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و دیگه بار و بندیلمون رو بستیم و ساعت 9.5 صبح راه افتادیم به سمت تهران. تو راه با اپ آیو سریال دلدادگان رو دیدیم. ساعت 1.5 رسیدیم به استراحتگاه مهر و ماه بعد از قم. خیلی شیک و خوشگل بود. بنزین هم زدیم. واسه نهار رفتیم رستوران بزرگی که هم خوشگل بود و هم غذاش خوب بود. بعد از نهار هم یه سر رفتیم ال سی وای کیکی که قیمتاش افتضاح بود و هیچی نخریدیم. رفتیم سوهان محمد ساعدی نیا و سوغاتی خریدیم و واسه خودمونم سوهان و شکلات خریدیم. بعد دیگه از بتاینا خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت تهران. به ترافیک هم خوردیم. سر راه رفتیم شرکت سیگماینا رو به ماماینا نشون دادیم و بستنی خوردیم و بعد رفتیم خونمون. وقتی رسیدیم پارکینگ میخواستیم بارهای مامانینا رو بذاریم تو ماشینشون که دیدیم باتری ریموت بابا تموم شده و دیگه اومدن بالا و سیگما رفت ریموت بابا رو بده باتری بندازن. من چای تو فلاسک که هنوز داغ بود رو با سوهان آوردم مامانینا بخورن و مامان باز کلی کمکم کرد و ماشین ظرفشویی رو خالی کرد برام و خونه مرتب شد که چمدون که میاد تمیز باشه خونه. بعدشم هر کار کردم شام نموندن و سیگما که اومد رفتیم پایین وسایل رو جابجا کردیم و ماماینا رفتن. ما هم اومدیم بالا من اول پتو ها و شمد ها رو شستم و بعدش چمدون رو خالی کردم همه لباس روشنا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت آنتن بخره که تی وی رو درست کنه که نشد و داشت با تی وی ور می رفت همش. منم نخودفرنگی شویدپلو درست کردم با چلوگوشت تو زودپز که بی نهایت خوشمزه شد. شام خوردیم و بعد تو گوشی دلدادگان رو دیدیم و لباسا رو پهن کردم رو بند و به گل ها آب دادم و خوابیدیم.

امروز سه شنبه، ساعت یه ربع به 8 رسیدم شرکت و شروع شد خیل عظیم کارهام. از صبح دارم بدو بدو می کنم و هنوز تو شرکتم. پاشم برم خونه که هنوز لباسای تیره رو باید بشورم و چمدون رو جمع کنم از وسط زمین.

مرسی از دعاهاتون. مسافرتمون خیلی خوب بود و قشنگ رفرشم کرد. داشتم میمردم دیگه سر کار. ولی امروز خیلی سرحال بودم و شونه درد هم نگرفتم. 

نظرات 8 + ارسال نظر
مامان ایلیا چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 08:09 ق.ظ

خداروشکر که بهتون خوش گذشته همیشه شاد و سرزنده باشیدانشالله در کنار خانواده

مرسی عزیزم. همچنین شما

Zahra چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:55 ق.ظ http://narsis16n86.blogfa.com

خداروشکر که بهتون خوش گذشته، من یکبار تو بچگی رفتم اصفهان، راهنمایی بودم. خاطره خوبی ازون سفر دارم، ولی دیگه قسمت نشده برم.

من خودمم سه سالگیم رفته بودم اصفهان. اصلا یادم نبود. پیشنهاد می کنم برید. من که خیلی خوشم اومد. تو این فصل هم واقعا خوش آب و هوا بود

رویای ۵۸ چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 10:36 ق.ظ

شکر خدا که خوش گذشته بهتون...منم دلم مسافرت می خواد ولی چند وقته خیلی بی پولیم

ای جان، یه مسافرت آخر هفته ای کوچیک جور کن، همین اطراف تهران. الانا هوا خوبه. خیلی روی روحیه تاثیر داره

نفس چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 11:13 ق.ظ

سلام عزیزم خوب خداروشکر که خوش گذشته ما هم امسال عید رفتیم اصفهان خیلی خوب بود
همیشه به گردش و سفر عزیزم

ممنونم. واقعا خوب بود اصفهان، من خیلی ذوقشو کردم.

فرناز چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 01:34 ب.ظ

چه خوب که خوش گذشته من عاشق اصفهانم. چادگان چه خوب بوده من نمیدونستم اصفهان همچین جایی داره

آره چادگان عالی بود. حتما باز هم خواهم رفت. البته تابستون که برنامه های مفرحش برپا باشه

عسل چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:30 ب.ظ

سلام خداروشکر که خوش گذشته بهتون
حدود کمتر از یکساله که وبلاگتونو ب صورت خاموش میخونم اصولا خیلی اهل نظر دادن نیستم اما خیلی از نحوه زندگی کردنتون و حداکثر استفاده از زمان بردنتون خوشم میاد و بهم انرژی میده و تشویقم میکنه برای اینکار
امروز فرصتی دست داد که تصمیم گرفتم از اول وبلاگتونو بخونم ولی اکثرا رمزگذاری شده اس در حالی که تو این مدت ندیدم رمزبذارین
خواستم اگه صلاح دیدین و اشکالی نداشت بمن رمز بدین بخونم
پایدار باشه عشقتون

سلام عزیزم. خوش آمدین. چه خوب که نوشته هام تاثیر مثبت براتون داشته.
عزیزم نوشته های قبلی آرشیو شدن و هیچ کسی دیگه رمزشونو نداره.
ممنونم

نگار چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 11:28 ب.ظ

سلام خیلى خوشحالم که اصفهان شهر زیباى من بهتون خوش گذشته اصفهان اوایل بهار و اوایل پاییز بسیار زیباست و اب و هواى خوبى داره

به به چه خوب که دوست اصفهانی داریم اینجا. آره واقعا عالی بود شهرتون. هواش هم عالی تر. خوش بحالتون اگه اونجا زندگی می کنید

نفس شنبه 14 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 10:17 ق.ظ

نظر من کووووو

نظرات رو تازه دارم تایید می کنم عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد