باز دردسرای قبل از سفر

سلام سلام. من بالاخره تونستم به اینجا سر بزنم. البته هنوزم کلی کار دارم ولی چون دارم تلف میشم یه معجون عسل آبلیموی گرم برای خودم درست کردم و تا اینو بنوشم اینجا در خدمتتونم. 

خب عرضم به خدمتتون که یکشنبه عصر با همکار جدیدم رفتیم پیاده روی و چقدر حال داد. یک ساعت موک پیاده روی تند و کند داشتیم. بیشترش تند بود. خیلی حواسمون نبود که تناوبش رو رعایت کنیم ولی عالی بود. رسیدم خونه پریدم تو حموم و شام خوردیم و بعد با سیگما افتادیم به جون خونه. البته خونه انقدر نامرتب و کثیف بود که با یکی دو ساعت کار هنوز تمیز محسوب نشه. فقط اندازه سه سری ماشین لباسشویی پر لباس تا کردم گذاشتم تو کشوها. 

دوشنبه صبح با سیگما رفتیم بانک که صندوق امانات بگیریم. ولی قیمتاشون انقدر زیاد شده بود تو دوماه که مخمون سوت کشید و بی خیال شدیم. من با تاکسی رفتم شرکت. کارام تو شرکت خیلی زیاد بود و سر درد داشتم. کلی هم مشکل خورده بودیم و اعصابم خورد بود. عصری با تاکسی برگشتم خونه و سر راه دم اون پارکی که تازه کشف کردم پیاده شدم و کلی تنهایی پیاده روی کردم. نیم ساعت راه رفتم و بعد هم 20 دقیقه تا خونه رفتم. دوش گرفتم و قرار بود شام بریم خونه مادرشوهر. حاضر شدم و رفتیم. حالا سردرد هم داشتم. انقدری خسته بودم که دیگه نمی تونستم بنشینم. یه ربع رو تخت سیگما دراز کشیدم و تا 11.5 بودیم و بعد رفتیم. بعد تازه خونه که رسیدیم حالم بهتر شد و کلی خوش گذروندیم!

سه شنبه 6 صبح با گلودرد بیدار شدم! صبحا جدیدا خیلی زود بیدار میشم. دیگه دیدم به ترافیک میخورم و رفتم یوگا که تشکیل نشد و رفتم شرکت. جلسه تودیع رییسمون بود. رفت و ما افتادیم گیر یه رییس سخت گیر. خدا بخیر کنه. وسط جلسه یه کم سرچ کردم واسه صندوق امانات و یه شعبه دیگه پیدا کردیم که خیلی ارزونتر بود و یه ساعت مرخصی گرفتم و سریع رفتم صندوقو گرفتم. بازم یه عالمه کار داشتم شرکت. همش بدو بدو. عصری باز یه کم اضافه کاری موندم و  دیگه از شدت مریضی داشتم تلف میشدم که رفتم. البته دو بار عسل و آبلیمو خوردم و قرص سرماخوردگی. رفتم خونه مامانینا و مامان هم سرماخورده بود و رفته بود دکتر. رفتم رو تخت خودم، تو اتاق تاریک خودم ولو شدم و حدود یه ساعت خوابم برد. خیلی خوب بود. حالم خوب شد قشنگ. خب معجونم تموم شد. سریع بگم برم سراغ کارام. مامان از دکتر اومد و دوتایی با هم شام خوردیم و حاضر شدیم که بریم خونه دایی، دیدن زندایی. عمل زیبایی کرده زندایی. آبدومینوپلاستی شکم و پهلو و کمر و سینه. داف میشه دیگه. خخخ. رفتیم خونشون و بتا هم خودش اومده بود با بچه هاش. خواهر زندایی هم با بچه هاش اونجا بود. دیگه خودش بخیه هاشو نشونمون داد و تعریف کرد. بعدشم همشون تتا رو گرفته بودن بغلشون میچلوندنش. اونم هیچی نمیگه چلوندنش حال میده. دیگه ساعت 10 شب خدافظی کردیم و مامان با بتا رفت و منم رفتم شرکت سیگما و دوستاش. دوستش یه سگ چاوچاو ی باحال داره که آورده بود ما ببینیم. من که از در رفتم تو دیدمش ذوق کردم اینم دویید اومد پرید بهم. کلی خوشحال میخواستم بغلش کنم که سیگما گفت گاز میگیره ها. هیجانیش نکن. من سکته کردم دیگه. جیغ میزدم. بعد گفتن نه بابا گاز نرم میگیره، ترسم ریخت. دیگه هی باهاش بازی می کردم ولی بدم میومد گاز بگیره. سگای خودم گاز نمیگیرن، خیلی باهوش تر از این بودن از همون بچگی. این صاحبش رو هم گاز میگیره هی! البته آروم ولی بازم من بدم میاد. ولی خیلی بامزه بود. کلی قربون صدقه ش رفتم. دیگه 12 رفتیم خونمون و با سیگما نشستیم طلاها رو بسته بندی کردیم که ببریم بانک و دیروقت خوابیدیم.

چهارشنبه صبح، یعنی امروز، استرس داشتم که شب مهمون دارم و کارام مونده. قرار بود مامانینا و بتاینا بیان خونه ما شب بخوابن که صبح پنج شنبه بریم سفر. دیگه من سریع میوه شستم و گوشت گذاشتم تو یخچال که یخش باز بشه و دو سری یه ربعه کتونی اینا شستم با ماشین لباسشویی و یه ذره هم خونه رو مرتب کردم تا سیگما حاضر بشه و با هم راه افتادیم و رفتیم بانک و وسایل رو گذاشتیم تو صندوق امانات که مسافرت میریم، دزد خسارت کمتری بهمون بزنه اگه اومد! بعد سیگما رفتم و منم با ماشین رفتم شرکت، ماشین رو دادم کارگره بشوره و رفتم سراغ سیل عظیم کارهام. من قرص واسه تیروییدم میخورم ناشتا و بعدش باید نیم ساعت بعد صبحونه بخورم. بعد از قرص رفتم جلسه و حالا مگه تموم میشد. ساعت 10.5 صبحونه خوردم!!! دیگه همین جور پشت سر هم تا الان جلسه داشتم. الانم باز باید برم جلسه. حالا اینا رو بگم که ما فردا صبح اگه خدا بخواد راهی اصفهان هستیم. بتا گفت که کاراش رو نکرده و اونا شب نمیان. ولی ماماینا میان. حالا خونه هم هنوز کثیفه. من هم هیچییی جمع نکردم واسه سفر. برم خونه یه عالمه کار دارم. اینجا هم انقدر سرم شلوغ بود که حتی نرسیدم مموری دوربین رو خالی کنم. کاش تو این فرصت نوشتن این پست گذاشته بودم خالی بشه ها. بعد حالا فکر کنین هممون مریضیم. گلودرد و آبریزش بینی و سردرد دارم و فکر کنم پریود هم بشم امروز فردا! باز ما سفر نرفتیم نرفتیم حالا با چه وضعیتی داریم میریم! دعا کنین خوش بگذره بهمون. 

نظرات 5 + ارسال نظر
رویای ۵۸ پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:02 ق.ظ

خوش بگذره لاندا جونم

مرسی عزیزم. واقعا خوب بود با آرزوهای خوب شما

سارا س پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:34 ق.ظ

سلام عزیزم انشاالله که این سفر حسابی بهت خوش میگذره ووقتی ازش یاد میکنی بعدنامیگی بهترین سفر بود خیلی خیلی بهتون خوش بگذره و جای مارو حسابی خالی کن عزیزدلم.

مرسی عزیزم. خیلی خوش گذشت. جاتون خالی واقعا

فرناز جمعه 6 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 07:30 ب.ظ

خوش بگذره حسابی عکسم بذار

مرسی فرناز جان. چشم عکسای دوربینو خالی کنم بازم عکس میذارم

مامان ایلیا یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 12:56 ب.ظ

لاندا جونم انشاله سفرتون بیخطر باشه وخوش بگذره من هم تازه ازسفر برگشتم تا راه نیفتی کارهایسفرتمومی نداره والا چه کاریه ...

آره دقیقا. همین جوری هی کار پیش میاد. ممنون از آرزوی خوبتون. خوش گذشت واقعا.

الهه سه‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:01 ب.ظ

لاندا جونم حالا که خدا رو شکر سفر بهت خوش گذشته بیا برامون از جاهای خوشگلش تعریف کن، که من دلنوشته هاتو خیلی دوست دارم

چشم عزیزم. پستش رو کامل کردم. الان براتون میفرستم منم به شوق شماها مینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد