یه کم از سرعت زندگی کم کن

سلام اهالی بلاگستان. خوبین؟ اوضاع چطوره؟ من خوبم. یعنی خیلی دارم سعی می کنم خوب باشم. راستش باز مشکلات گوارشیم شروع شده. دیگه فهمیدم به خاطر وسواس فکریه. همون چیزی که قبلا گفته بودم. خودم اسمشو گذاشتم وسواس فکری زمانی. اینکه دائم دارم تو ذهنم فکر می کنم که چه کارایی انجام بدم، مرحله به مرحله بهش فکر می کنم. داره جسممو داغون می کنه این پروسه. باید حلش کنم. در همین راستا یکشنبه عصر تصمیم گرفتم استخر نرم و برم خونه استراحت کنم. گفتم بسه که واسه هر عصر هی برنامه میچینم. حالا که یه جلسه کلاس زبان تموم شده بهتره برم خونه استراحت کنم. 5:15 رسیدم خونه. رکوردی بود خودش. رفتم تو تخت ولی خوابم نبرد. یه کم ول چرخیدم تو خونه. کتاب "سیذارتا" رو شروع کردم ولی یه کم بیشتر نخوندم. با گوشیم بازی کردم. و هیچ کاری نکردم. سیگما هم زود اومد به نسبت. 7.5 خونه بود. ذوق کردم. شام رو گرم کردم و آوردم با هم خوردیم قبل از 8. پاستای جمعه رو گرم کردم. خوردیم و بعد میخواستیم فیلم ببینیم که ندیدیم و به جاش سریال دلدادگان رو دیدم. مامان قبلیاشو برام تعریف کرده بود و از اینجا به بعد خواستم ببینم. دیدم و بعدش رفتم تو تخت و 11.5 خوابیدم.

دوشنبه ساعت 7 دم در شرکت پارک کردم. یه ربع تو ماشین چرت زدم و بعد رفتم شرکت. کار خوب بود. همکار جدید هم خوبه بنظر. ولی ظهر یه چیزی شد که ساحل خیلی ناراحت بود. یه نوع شکست عشقی بود. همش گریه می کرد و دیدم دیگه سر کار ضایعس و همه میان ازش می پرسن چی شده، بهش گفتم بریم بیرون از شرکت. رفتیم یه کافه نزدیک که راحت حرفاشو بزنه و هر چقدر که میخواد بغض کنه. آب هندونه سفارش داد و من اوتمیل با نوتلا. از نامردی های طرف گفت. خیلی حق داشت. البته پیش از این رابطشون تموم شده بود ولی امروز چیزی رو فهمیده بود که باعث شد کلا نظرش راجع به طرف برگرده. اینکه اصلا چرا عاشق چنین آدمی شده بود... خلاصه لحظات غم انگیزی بود. یه کم که حالش بهتر شد و حالت چشماش طبیعی شد برگشتیم شرکت. عصری با گیلی رفتم دم خونه بتاینا دنبالشون که بریم خونه مامان. تو خونه مامی کلی با کپل بازی کردیم من و تیلدا. خوردنیه ماشالا. بعد مامان گفت بریم خرید. رفتیم تره بار خرید میوه جات. مامان خرید می کرد و من وسایل رو ازش گرفته بودم و نشسته بود رو نیمکت. یهو دعوا شد اونجا. یه آقای جوون به یه پیرمرد گفت خجالت نمی کشی همش دنبال مادر من راه میفتی؟ زنگ بزن پسرت بیاد ببینم. عین فیلما بود. دیگه همون موقع ساحل بهم زنگ زد و نفهمیدم بقیه ماجرا چی شد. مامان خریداشو کرد و با هم برگشتیم خونه و بتا دخملاشو گذاشت و با داماد رفتن خرید. منم تتا کوچولو رو نگه میداشتم و بهش شیر خشک دادم خورد. یکی از بهترین لحظه هاس که به بچه ها تو بغلم شیرخشک بدم. خوابوندشون هم همین طور. معمولا بغلش می کنم میرم تو یه اتاق کم نور و هی راه میرم و واسش لالایی میخونم یا از گوشی پخش می کنم تا خوابش ببره. البته گاهی هم خوابش نمیبره و دست از پا درازتر برمیگردیم و خانم به ریش من میخنده. بعد سیگما اومد و با تیلدا بازی کرد و من بچه داری کردم. بتاینا برگشتن و با هم شام خوردیم و دلدادگان دیدیم و دیگه 11 بود که ما برگشتیم خونمون و تا بخوابیم شد 12.5.

سه شنبه 7:15 بیدار شدم و رفتم پارکینگ پارک کردم و شرکت کلی کار داشتم. همکار رفته و همه کارای اونم با منه. عصر مهمونی دوره خونه دایی بزرگه بود ولی من چون کلاس داشتم نرفتم مهمونی رو. به جاش رفتم کلاس زبان. معلممونو خیلی دوس دارم. خیلی بامزه س. کلاس رو تموم نمی کرد که. ساعت 9 دیگه من پاشدم از سر کلاس و 9.5 رسیدم خونه. پریدم تو حموم. دیگه شام هم نخوردم چون سر کلاس شیرینی خورده بودم. 11.5 هم خوابیدم.

چهارشنبه که امروز باشه، صبح زود اومدم شرکت. باز 7 رسیدم و نزدیک شرکت پارک کردم. تو ماشین نشستم و لاک زدم و کتاب صوتی "بی نوایان" رو تموم کردم. قشنگ بود. همون بی نوایان قدیمی که احتمالا همه هزاربار خوندن. من نخونده بودم ولی بخشایی از فیلمشو دیده بودم. قشنگ بود. تو این مدت هم کتاب صوتی "سه شنبه ها با موری" رو قبل از این تموم کرده بودم. قبلا کتابشو خونده بودم و این بار صوتیشو گوش دادم. خیلی دوسش دارم. به حرفاش فکر می کردم همش. قشنگ بود. بعدشم که امدم شرکت و وسط کارام خورد خورد این پست رو نوشتم. واسه عصری برنامه دارم برم آرایشگاه و بعد خونه یه کم کار دارم و بعدش بریم خونه مادرشوهر. میخوام آخر هفته بدون سیگما برم ییلاق. کار داره و نمیتونه بیاد.

 

نظرات 6 + ارسال نظر
تیلوتیلو چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 02:30 ب.ظ

نمیخوای آخر هفته بمونی خونه و از تنهایی لذت ببری؟

خدا را شکر که همه چیز خوبه
بیشتر به خودت برس

میدونم یه توصیه س به موندن. ولی واقعیت اینه که الان از تنهایی لذت نمی برم. کل هفته انگار تنهام. وقتی سر کارم که دائم با خودمم. اینور اونور هم که معمولا تنها میرم. خونه هم که با سیگما خیلی کم پیش همیم. روزی 2 ساعت اگه با هم باشیم. دوس دارم یه کم با بقیه باشم و حرف بزنم. دلیل اصلی رفتنم هم همینه

سارا س چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام لاندا جونم انشاالله که حال همه اهالی وبلاگستان خوب باشه مخصوصا حال شما خوب خوب خوب باشه روزایی که میری خونه مامان و تعریف میکنم خیلی دوست دارم خدا حفظشون کنه وبهشون سلامتی بده عزیزم، منم تازه از آرایشگاه اومدم وپستت رو خوندم ودیدم نوشتی میری آرایشگاه

سلام عزیزم. خیلی ممنون. لطف داری.
آرایشگاه نرفتم که. نبود خانمه

فرناز چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 07:54 ب.ظ

چقدر دلم برای خوابوندن نی نی تنگ شده خیلی آرامش بخشه البته اگه بخوابه! آخر هفته خوش بگذره

وای آره. دقیقا اگر بخوابه. آخر هفته هم یه بار موفق شدم بخوابونمش

Zahra شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 10:27 ق.ظ http://narsis16n86.blogfa.com

منم به کارهایی که باید انجام بدم، همینطوری فکر میکنم. گاهی وقت ها یاد بازی کامپیوتری سیمز میفتم، وقتی من دبیرستانی بودم، خیلی محبوب بود، یادمه یک شخصیت داشتی برای خودت و بهش برنامه میدادی و همه کارهای روزانه روی سرش با تصاویر ریز ردیف میشدن.

آخی آره یادش بخیر، سیمز. همه چی برنامه ریزی شده. همونم من دقیقا

نفس یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام عزیزم خوبی
کم پیدایی
منم قبلنا همیشه تنهایی رو ترجیح میدادم اما الان مدتیه دوست دارم همش توی جمع باشم اینروزا بیشتر میرم خونه مامانمینا
یه جورایی وقتی تنهام احساس پوچی و بی هدفی میکنم. دورم شلوغ باشه و حرف بزنیم احساس رضایت بیشتری دارم

سلام نفس جان. آره خیلی سرم شلوغ شده. اگه برسم امروز یه پست میذارم.
منم قبل از ازدواج همش دوس داشتم تنها باشم. ولی الان که میتونم تنها باشم همش دوس دارم کنار بقیه باشم ساز مخالم قشنگ
ولی کلا واسه اینکه احساس پوچی و بی هدفی نکنی واسه اوقات تنهاییت یه تفریحی بچین. مثلا فیلم دیدن یا کتاب خوندن یا کاردستی درست کردن. اینجوری دیگه این حس رو نخواهی کرد

نفس یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 11:42 ق.ظ

مرسی عزیزم فکر خوبیه فیلم خیلی دوست دارم باید توی برنامم بذارم

آره خیلی خوبه. مثلا واسه خودت برنامه بریز که اگه 4 روز تنهایی، مثلا دوتا فیلم رو حتما ببینی. اینجوری با برنامه دیگه اصلا احساس پوچی نمی کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد