رفیق شفیق میخوام

گفته بودم بهتون که با همکارام زیاد حال نمی کنم. یعنی حتی اون دو سه نفری هم که باهاشون صمیمی ام زیاد فیوریتم نیستن. حال نمی کنم از دیدنشون. واسه همین سر کار اومدن سختم شده. من تمام مدرسه رو به ذوق دوستام میگذروندم. عاشق این بودم که برم مدرسه. از تعطیلات تابستون خسته میشدم و دوس داشتم مدارس زودتر باز بشن که برم مدرسه. ولی الان اینجوری نیست. اصلا بهم ذوق اومدن رو نمیدن. همش دوس دارم تعطیل باشه نیام شرکت. گاهی حتی دوس دارم همکارام نیان که کمتر ببینمشون! بجاش روزایی که با دوستای خودم قرار دارم صبح از ذوق از تخت میپرم بیرون! شدیدا دلم دوست خوب و صمیمی میخواد. میسپرمش به خدا که دوستای خوب بذاره سر راهم.

دیروز عصر تاکسی گیر نمیومد. کلی تو صف بودم. بالاخره گیر اومد و رفتم از داروخونه شبانه روزی نزدیک خونه میسلار واتر بگیرم. بایودرما روش زده بود 59 تومن و خانومه هم گفت 59 ئه. بعد که بارکد خوان بارکدشو خوند گفت 75 تومن! لحظه ای قیمتا عوض میشه. بعد گفتم نوار بهداشتی هم میخوام، گفت خبر نداری خانوم؟ نیست اصلا. نداریم! عجب مملکتی شده! فکر کنم یکی دو بسته خونه مامانینا داشته باشم. خدا کنه باشه. حکم طلا رو داره الان دیگه! البته میگن هنوز یه جاهایی دارن. ولی اگه خونه مامان سه بسته داشته باشم فعلا نمیگیرم تا ببینم چی میشه. احتکار نمی کنم. فعلا همش دارم سعی می کنم به خودم بگم زندگی هنوز عادیه!!!! با اینکه نیست! ولش کن.

رفتم خونه و برنامه ریزی کردم واسه انجام کارام. اول زنگ زدم به مامان که خونه بتا بود. واسه خودمم یه شیرقهوه درست کردم و با شکلات خوردم. گرسنه م بود. بعد لباسا رو ریختم تو ماشین. تو واتس اپ با دوستام یه بحث داغ داشتیم که نشستم پاش. تو این فاصله گوشت رو گذاشتم بیرون یخش آب شه. یه ساعتی موند و نشد. دیگه با ماکروفر یخ زدایی کردم و یه بسم الله گفتم و زودپز رو علم کردم. اولین بار بود که کاملا تنها بودم و میخواستم باهاش کار کنم. از سری قبل نوت برداشته بودم که چجوری باید باهاش کار کنم. گوشت رو ریختم توش و مراحلش رو رفتم. بعد صدا میداد، ترسیدم رفتم تو اتاق که اگه ترکید نمیرم! قبلش البته لباسا رو پهن کردم رو بند و لباسای قبلی رو هم بردم تا کردم چیدم تو کشوها. بقیشم پای گوشی بودم تا نیم ساعت بعد که گوشت حاضر شد و سیگما هم اومد. شام خوردیم با هم. زیاد هم خوردم :پی بعدشم سیگما رفت تو گوشیش و منم رفتم تو گوشیم رو تخت. ولی تا بخوابیم 12 شد.

امروز صبح کله سحر با گیلی رفتم یوگا. 6 نفر بیشتر نبودیم. خیلی خوب بود کلاس. کلی حرکت کششی کار کردیم که من توش درخشیدم باز. بعد از 2 هفته میرفتم کلاس. از وقتی گردنم گرفته بود دیگه نرفته بودم. خیلی حال کردم. رفرش شدم. بعد رفتم شرکت و یک عدد همکار جدید اومده برامون که خودم رزومشو داده بودم. البته تو اداره ما نیست. از بچه های دانشگاه بود و رزومه ش خوب بود. البته وقتی تو دانشگاه بودیم من نمیشناختمش. ولی الان علی الحساب نهار رو با هم خوردیم و فکر کنم دختر خوبی باشه. کاش بشه باهاش صمیمی بشم. امیدوارم نتیجه دعای پاراگراف اولم باشه که قبل از نهار نوشته بودم :پی

 

نظرات 6 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 02:52 ب.ظ

منم همیشه به عشق دوستام میرفتم مدرسه ولی الان اصلا با دوستای دبیرستانم حال نمیکنم فقط با یکیشون رابطه دارم. ولی دوستای دانشگاهم خیلی ماهن وقتی با همیم شارژ میشم. همکاراهم که هیچی اصلا از وقتی سرکار نمیرم کلا منو فراموش کردن. کلا آدم سنش بالاتر میره سختتر دوست پیدا میکنه

دوست خوب نعمته واقعا. من همه دوستای صمیمیم دوست دبیرستانم هستن. این گروه جدید هم بچه های سال پایینی دبیرستانمونن که بعدا تو تلگرام باهاشون دوست شدم و خدا رو شکر خیلی مچ شدیم با هم. با دوستای دانشگاه زیاد نموندیم. همشون رفتن از ایران.
این رو خیلی قبول دارم که سن که بالاترمیره سخت تر میشه. آدمای شبیه کمتر پیدا میشن

تیلوتیلو یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 04:13 ب.ظ

یه عالمه وقته دارم تلاش میکنم و یه عالمه نظر مینویسم و میخوره... امان از این نت... از این سیستم بلاگ اسکای

ای وای چه بد. کاش ازش یه کپی بگیری همیشه قبل از زدن ارسال. واسه منم زیاد پیش میاد.

تیلوتیلو یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 04:13 ب.ظ

انشاله که دوستای خوبی سرکارت پیدا کنی
دوست خوب تو محل کار برای آدم انگیزه و انرژی هست
یه عالمه حس خوب
به آدم قدرت و توان میده


امان از گرونیها

آره واقعا همه اینا هست. خیلی مهمه به نظرم

سارا س یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام عزیزم خوبی؟انشاالله که خدا آدمای درست رو تومسیر زندگیت قراربده و همینطور دوستای خوب اینروزا سرم خیلی شلوغه و داریم برای مهر مدرسه و کارای مربوط بهش رو انجام میدیم ولی وبلاگت همیشه توالویتهامه و باید زودی بخونمش،بابت مسائل مملکتم فعلا امیدوارم فقط امیدوارم که زود همه چی برگرده سرجاش وگرنه واقعا نمیدونم بااین وضعیت چطورمیشه زندگی کرد.خیلی خیلییییی دوست دارم❤❤❤❤

ای جان. به به باز آمد بوی ماه مدرسه. چه حس خوبی داره واسه شمایی که تو مدرسه اید ها.
منم خیلی دوست دارم

ساچی دوشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام لاندا جان
همکار.. دوست.. نیست.
تو محل کار دنبال دوست نگرد بذا همکار بمونن با همون چارچوبای خاص و معمول.
موفق باشی.

سلام عزیزم. میدونم، قبول دارم. ولی خب دوست دارم ذوق دیدنشون رو داشته باشم. کاش میشد صمیمی شد. البته قبول دارم که با یه همکاری که حیطه کاری آدم یکسانه، خوب نیست زیاد صمیمی شدن و خوشبختانه الانم همین دوستام، تو بخش های دیگه هستن و رییسمون یکی نیست.

دنیا دوشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 01:31 ب.ظ

سلام
شرکتتون خصوصیه؟ آخه برام جالبه هر وقت تمایل به کار ندارین نمیرین شرکت یا دیر میرین. سر کار رفتن اینجوری می ارزه با وقت آزاد زیاد و مزایای خوب.

سلام. بله ولی واقعا کم پیش میاد که کلا نیام شرکت. الان سه ماهه که مرخصی غیر از مریضی نگرفتم (البته به جز یه روز که واسه عروسی فامیلمون مرخصی گرفتم تو مرداد)
ولی دیر اومدن زیاد ایراد نداره تا حدود 2 ساعت. تایم شناور داریم.
من حس نکردم از حرفام وقت آزاد زیاد برداشت بشه، اونم با این تایم کاری. روزی 9 ساعت کار سرعتی! راجع به مزایاش هم یادم نمیاد اینجا زیاد چیزی گفته باشم. نمیدونم چجوری اینا رو نتیجه گیری کردین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد