باغ وحش و شهربازی

سلام و صبح بخیر. بریم سر تعریف کردنیا که آخر هفته رو خیلی دوست داشتم. چهارشنبه از سر کار یه سر رفتم بیرون که برم داروخانه و یه کم خرید کنم. چند وقتیه که دهانم آفت زده و خوب نمیشد. دیگه دکتر شرکت برام دارو نوشته بود و بالاخره رفتم که بگیرم. سر راه یه دسته گل آفتابگردون هم گرفتم که عصری ببرم خونه مامان. مامان پارچ سفالی آبی داره و به نظرم آفتابگردون تو اینا خوشگله فقط. سر کار همه خوشحال بودن. خوب گذشت 4شنبه. عصری هم بالاخره ساحل باهام اومد بعد از مدت ها و با هم برگشتیم و تو راه کلی حرف زدیم. البته که هی باز داشت اعتراض می کرد از همه چی. من واقعا دیگه خسته ام از این صحبتا. این که ایرانیا بدن و داغونن و فلان و بهمان! بعد هی داشت از بی قانونی می گفت، دیدم خودش کمربند نبسته. بهش گفتم خانوم قانون مدار، کمربندت کو؟ (بار اولش هم نیست همیشه باید بهش بگم تا ببنده!!!!) گفت من این یه قانون خیلی سختمه و نمیتونم رعایت کنم! همه همینن دیگه. همه قانونه سختشون بوده که رعایت نکردن! خلاصه حرصم گرفته بود. همه فقط اعتراض می کنن بدون اینکه یه نگاهی به خودشون بندازن! البته دوسش دارما ولی خب دیگه. اونو رسوندم و خودم رفتم ساعت سازی دم خونه مامانینا که بدم ساعتامو باتری بندازه که بسته بود و رفتم خونه مامان. مامان و بابا و بتاینا بودن. بتا و بچه هاش خواب بودن. منم دستم پر گل و اینا. شرکت شیرینی داده بود و برده بودم اونجا. بتا هم بیدار شد و چای و سوهان خوردیم و گل ها رو گذاشتیم تو همون پارچ سفالی. کلی حرف زدیم 4تایی به یاد دوران تجرد. بعد رفتم به زور کپلک رو بیدار کردم و یه کم چلوندمش. تیلدا هم بیدار شد و اومد بغلم. بعدشم سیگما هم زود اومد با یه کیک به مناسبت عید و با بچه ها بازی می کرد. خصوصا با تیلدا. من و تیلدا هم کلی بدو بدو کردیم. بعد دیگه داماد هم اومد و شام خوردیم. داداش هم ماشینش خراب شده بود و نیومد. کیک و چای خوردیم و 12 اینا دیگه سیگما رفت و من موندم. بعد هم بتاینا رفتن و من بی نهایت خوابم میومد و فکر کنم 2 خوابیدم. پ هم شدم. بیخود نبود دو شب پیش زده بودم زیر گریه!

پنج شنبه ساعت 11 بیدار شدم و صبحونه خوردم. بابا رفته بود ییلاق و مامان از 7 بیدار بود. یه کم حرف زدیم و بعد یه کم آهنگ واسه گوشی مامان ریختم و با بتا برنامه چیدیم که عصر تیلدا رو ببریم باغ وحش و بعدشم شب بریم شهربازی. من با تیپ سرکار رفته بودم خونه مامانینا و گفتم پس ما اول میریم خونه ما که هم ماشینمو بذارم و هم لباس عوض کنم. آخه سیگما واسه باغ وحش نمیومد ولی قرار شد شهربازی رو بیاد و خب الکی دیگه ماشین اضافه نبریم. این بود که عصر من و مامان رفتیم خونه ما. مامان تا رسید اومد خونه رو مرتب کنه. رفت تو آشپزخونه ماشین ظرفشویی رو خالی کرد و جای ظرفا رو پرسید و چید تو کابینتا. من قشنگ شرمنده طور بودم. ولی مامان گفت تو کارمندی و نمیرسی و اینا. من یه دقیقه ای برات مرتب می کنم. بعد دیگه همه وسایل آب چکون رو هم میداد بهم بذارم سر جاشون. چارپایه گذاشتم و همه رو گذاشتم کابینتای بالا. هر چیز اضافه ای بود جمع کرد. حوله هامونم از رو مبل تا کرد بذارم سر جاش. خخخ. شانس آوردم اتاقا رو نیومد ببینه. ولی سه سوت خونه انقدر مرتب شد که نگو. باید یاد بگیرم ازش که سریع وسایل اضافه رو جمع کنم از این به بعد. من حاضر شدم و کتی که واسه سیگما گرفته بودم رو هم به مامان نشون دادم و چای آوردم و فلاسک رو هم پر از آب جوش کردم که ببریم با خودمون. تی بگ و لیوان اینا هم برداشتیم. مامان هم میوه و زیرانداز و خوراکی آورده بود. بتا اینا اومدن و همگی رفتیم پارک ارم. اول رفتیم باغ وحش. کالسکه آورده بودن و تتا تو کالسکه خوابید. ورودی باغ وحش خرسا رو دیدیم. من فکر کنم 20 سال بود باغ وحش نرفته بودم. خیلی واسم تازگی داشت. سایز و قیافه واقعی حیوونا رو یادم رفته بود اصلا. بعد میمونا رو دیدیم. کلی بو میدادن. تیلدا بدش اومده بود. هی میگفت بریم یه حیوون دیگه ببینیم. پفک هندی و پاپ کورن میخوردیم و گوزن و آهواینا رو دیدیم. کانگورو. روباها رو دیدیم. الهی بمیرم غم همه عالم تو چشمای روباهه بود. اینکه تو قفس بودن خیلی از حیوونا، خیلی ناراحتم کرد. ولی خب چه میشه کرد؟ ... لااقل سالم باشن و بهشون برسن کاش. گراز وحشی، الاغ سفید و شتر و لاما و فیییل. عاشق فیلَم. دوتا فیل بودن بامزه. هی با هم کل کل میکردن. بعدشم رفتیم سراغ شیرها. خیلی خوشگل بودن. هی میومد از کنار شیشه ها رد میشد. خیلی بزرگ و ترسناک بود. ولی عاشق شیرها ام. بعد یه سری اسب کوچیک یا پانی بودن که به بچه ها سواری میدادن. تیلدا سوار شد و یه عالمه ذوق کرده بود. تتا رو هم دادیم بغلش یه عکس انداختن. بعدشم ببرها رو دیدیم. گنده بودنا. اصلا یه چیزی. سپس! از تونل مارها و خزنده ها رد شدیم و رفتیم سوسمارها رو دیدیم. بعد من واسه همه بستنی قیفی گرفتم و نشستیم خوردیم و باز برگشتنی رفتیم پیش خرسا. یه چیز جالب این بود که همه جا نوشته بود به حیوونا خوراکی ندید، ولی خیلیا میدادن! هی چیز میز مینداختن براشون! انگار نه انگار! تو راه بیرون رفتن از این تستای تمرکز هم دادیم. از اینا که باید یه دسته رو از میله بگذرونیم و به هیچ جا نخوره. من زود باختم، ادامشو داماد بازی کرد اونم زود باخت. خخخخ. خلاصه از باغ وحش رفتیم بیرون و سیگما تو راه بود که بیاد و بریم شهربازی. کلی تو ورودی پارکینگ به ترافیک خورده بود. ما رفتیم نزدیک شهربازی بساط پیک نیک کوچیکمون رو علم کردیم. همه خیلی مجهز اومده بودن. اینکاره بودن اصلا. ما فقط زیرانداز و میوه و چای داشتیم که تازه تی بگ ها رو هم تو ماشین جا گذاشته بودیم و اونجا یکی بهمون چای خشک داد که ریختیم تو فلاسک. جامون خیلی یه گوشه بود و امکان نداشت سیگما پیدامون کنه. ولی من واسش لوکیشن فرستادم و از روی اون پیدامون کرد و حال داد. اونم اومد نشست و چای و سوهان خوردیم و میوه و بعد پاشدیم رفتیم توی شهر بازی. مامان کنار تتا کوچولو نشست و ما رفتیم تو شهربازی. میخواستیم بریم بازیای بزرگونه ولی خب تیلدا رو چه می کردیم. اون بخشی هم که بودیم بازی بچگونه نداشت. یه دونه از اینا که با چنگک باید عروسک بردارن بازی کردیم و باخت. دو دور بازی کرد و خانمه دلش سوخت یه عروسک کوچیک بهش داد. بعد تیلدا رو بردیم پیش مامان گذاشتیم و پسرا گفتن اسکیت هوایی بریم. همونی که من و سیگما تو چیتگر رفته بودیم و من از ترس رنگم پریده بود و میلرزیدم! بتا که گفت نمیاد اونو ولی من گفتم میام. صفش خیلییییییییی طولانی بود. پسرا وایستادن تو صف. من یه کم وایستادم خسته شدم. رفتیم با بتا که تیلدا رو ببریم بازیای بچگونه که دیدیم تتا گریه می کنه و شیر میخواد. دیگه بتا نشست به اون شیر داد و من و مامان تیلدا رو بردیم بازیای بچگونه. اول قطار سوار شد. بعد ماشین برقی سوار شد. حال میکرد. بعدشم بردیمش قصربادی. از اون بالا سر میخورد و میومد پایین. مثل فرفره دوباره سریع میرفت بالا. خیلی حال کرده بود. تو این فاصله اونا تو صف بودن. به من زنگ زدن که بیا نوبتمون شد. من دوییدم رفتم و هماهنگ کرده بودن که من یه نفر آخرش از در خروج برم تو. البته خداییش این بنظرم کار بدی نبود. چون اونا تو صف بودن و من یه نفر فقط بعدا اضافه شدم و همه هم قبلش میدونستن که من تو صفم و هیچ کس هم اعتراض نداشت. خلاصه سوار شدیم و آقا ترسناک بوداااا. من از ته دلم جیغ میزدم. از ترس هم چشمامو میبستم. اینجوری دیگه به مرز سکته نرسیدم و مثل دفعه پیش نشدم. ولی خیلی حال داد. ترشح آدرنالین خالص رو حس می کردم قشنگ. بعدش دیگه بتا هم اومد و 4تایی رفتیم سفینه. فکر می کردیم اون دیگه ترسناک نباشه ولی اونم بود یه کم. داماد کمردرد داشت و دیگه بدتر شده بود. یه کم وایستاده بودیم که یهو خاله کوچیکه ی سیگما رو دیدیم. یعنی اونا ما رو دیدن. خیلی جالب بود. یه کم خوش و بش کردیم و اونا رفتن و ما رفتیم تو صف تاب پرنده که داماد که گفت نمیاد و بتا هم رفت پیش بچه هاش و من و سیگما دوتایی سوار شدیم. اصلا ترس نداشت. فقط اون بالا خنک شدیم وگرنه خیلی مسخره بود. بعدش تیلدا رو آورد و گفتیم برن سرسره بزرگه. به منم گفت خاله توام بیا. دیگه تصمیم گرفتیم من و بتا و تیلدا سرسره رو بریم. تیلدا انقدر خوشحال بود هی دستمونو فشار میداد، بغلمون می کرد. خیلی ذوق داشت. رفتیم بالا و تیلدا ترسیده بود از ارتفاع. خیلی سخت سطح شیبدارشو رفت بالا. اونجا هم به بتا گفت میخوام تو بغل تو باشم و تو بغل اومد پایین. اونم ترس داشت خب. یه جاهاییش دل آدم میریخت. سیگما رفته بود پیش تتا و مامان اومده بود پیش ما. دیگه ساعت 12:15 رفتیم سمت سیگماینا که دیگه جمع کنیم و بریم. کپلک خاله خواب بود. گذاشتیمش تو کالسکه و من و سیگما از بقیه خدافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین خودمون. خیلی راه بود ولی حال داد پیاده روی. سیگما هم خیلی خوشش اومده بود از اینکه با هم اومدیم شهربازی و یه کم تخلیه روانی شدیم. به این نتیجه رسیدیم سالی یه بار بریم. خیلی خوب بود. ساعت 1.5 رسیدیم خونه و سیگما 2 خوابید و من تا 3 گوشی بازی کردم و بعد خوابیدم.

جمعه 9 شهریور، سیگما 9 جلسه داشت و رفت و من تا ساعت 12 ظهر خواب بودم!!!! دو روز قبل با مهسا دوستم قرار گذاشته بودیم جمعه بریم استخر، ولی اینجوری که شدم قرار رو عوض کردیم. قرار شد بریم بیرون. ولی دیدم حال بیرون رفتن ندارم. خونشون به ما خیلی نزدیکه. بهش زنگیدم گفتم میای خونمون و گفت آره. ساعت 4 میام. دیگه من پاشدم خونه رو مرتب کردم و 1 نهار خوردم و خونه رو تمیز می کردم و مرتب. البته بد نبود اوضاع. سه سوت تمیز شد. بعد رفتم دوش گرفتم و سیگما 2 اومد نهارشو دادم و یه چرت خوابید که دوباره 4 بره جلسه. اون رفت و مهسا ساعت 4:15 اینا اومد. شربت به بهش دادم و کلی حرف زدیم. میوه خوردیم و چای آوردم و گل ریز ریختیم توش و خوردیم با مسقطی. 2 ساعتی حرف زدیم و دیگه 6 رفت. سیگما هم 6.5 اومد. حاضر شدیم و 8 رفتیم خونه مامانشینا. من یه سرهمی جین داشتم که از ترکیه آورده بودم. یه کم بهم گشاد بود قبلا. الان یه کم چاق شدم سایزم شد پوشیدمش. خخخ. خاله ش دم در بود با نینیشون. یه سر هم به مامانبزرگش زدیم و بعد رفتیم بالا. نینی بازی کردیم. پسرخاله سیگما واسم کتاب "بی شعوری" رو آورده بود. حال کردم. میخونمش حالا. فعلا که گیر ملت عشق افتادم. جذبم نکرده که بخوام تمومش کنم. دوست هم ندارم نصفه ولش کنم. حالا میخونمش دیگه. بدم نمیاد ازش ولی حوصله م نمیگیره بخونم. خلاصه اینجوری. دیگه شام و گپ و گفت. من دلدرد هم گرفته بودم. دیگه 11.5 پاشدیم اومدیم خونه. منم زدم زیر گریه از دلدرد و اینکه حس چاقی مفرط داشتم. یه کم گریه کردم و خوابیدیم ولی سیگما قول داد که حالا که حالم بده و شب تا صبح هم باید صدبار بیدار بشم، صبح منو برسونه.

امروز صبح بازم یه کم بیشتر خوابیدیم و بیدار که شدم نق نقو و گرسنه بودم. رفتیم شیرکاکائو و پچ پچ خوردیم تو راه و بعد من و گلدونامو رسوند شرکت. چنتا از گلدونامو آوردم شرکت بچینم دور میزم. الانم که یه کم کار کردم و بعد اینا رو نوشتم.

 

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 12:36 ب.ظ

همیشه به گردش عزیزم
عاقا یه سوال فضولی نباشه برام سوال شد توی شهربازی شام نخوردید؟

نههه. ساعت 10 تازه رفتیم تو شهربازی. میخواستیم شام بریم بیرون. بعد 12 آخر بازیا، دیدیم بیرون بسته س رفتیم تو خود شهربازی شام بگیریم گفتن تموم شده!!!
البته من واقعا میل نداشتم از بس پفک مفک خورده بودم ولی بقیه خیلی دنبال شام بودن. ما که خدافظی کردیم رفتیم، سر راه مامانینا یه رستوران باز دیده بودن و رفته بودن، ولی من و سیگما شام نخوردیم دیگه

تیلوتیلو شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 01:25 ب.ظ

وای یاد شهربازی و باغ وحش واقعا حالم را خوب کرد

ای جان

فرناز شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 01:27 ب.ظ

مامان منم هنوز میاد خونه مون نیم ساعته آشپزخونه برق میوفته. شهربازی خیلی کیف داره ولی من دیگه دل سوار شدن خیلی چیزا رو ندارم! پست قبلتم خیلی خوب بود کلی اطلاعات مفید داشت

جدی؟ این مامانا چرا انقدر کدبانو ان؟ سه سوت ها. حالا من! بخوام تمیز کنم باید یه روز رو واسش خالی کنم!
آره سن که میره بالاتر آدم ترسوتر میشه. منم از سقوط آزاد ترسیدم و نرفتم سوار شم. البته خیلی صف داشت ولی خب بازم جرات نداشتم برم.

سارا س شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 04:18 ب.ظ

سلام لاندا جونم همیشه به گردش وخوشی عزیزم،ای جونم تیلداکوچولو

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد