روزهای کلاس زبانی!

سلام سلام. این مشغله های من تمومی نداره که. تازه خودم واسه خودم بیشترش می کنم. خب خونه ما غربه و خونه ماماینا شرق. محل کارم هم تقریبا وسط ایناس که البته به خونه خودمون نزدیکتره. بنده دوشنبه عصر با ون راه افتادم سمت خونمون که سیگما زنگید که شب دیر میاد! و گفت برو خونه مامانینا که حوصله ت سر نره. منم هی با خودم دودوتا چارتا کردم که برم یا نه، آخر تصمیم گرفتم برم. گفتم اوکی این تاکسیه تا صادقیه میره و منم باهاش میرم و بعد با متروی صادقیه برمیگردم سمت شرق. آقا چشمتون روز بد نبینه. حالا تو ون که کلی طول کشید تا صادقیه و بنده پول نداشتم تو کیفم و اونم فون پی نداشت و مجبور شدم کرایه رو واسش کارت به کارت کنم که هیچی، رسیدیم صادقیه و من هیچ ایده ای نداشتم که متروش کجاست، از یکی پرسیدم و یه خانمه یهو گفت من دارم تا اونجا میرم، میخوای با من بیا. گفت من پیاده میرم، تاکسی هم میره ولی خیلی ترافیکه. پیاده 10 دقیقه راهه و نزدیکه. گفتم خب بریم. هیچی دیگه دنبال خانمه راه افتادم و مگه میرسیدییییییییییییم؟ انقدر دور بود. 20 دقیقه پیاده روی داشت. تا برسم خونه مامانینا، 2 ساعت طول کشید! با مامان گپ و گفت میکردیم که تلفن زنگ زد، بتا بود. (شوهرش شیفت شب بود و خونه نبود و مامان بهش گفته بود که بیاد خونه ماماینا). برداشتم دیدم صداش یه جوریه. میگم داری میخندی؟ گفت نه،،،، تتا نفس نمی کشه، بهش قطره دادم پریده تو گلوش هر کار می کنم نفسش بالا نمیاد. ای وای. گوشی رو دادم به مامان و خودم شماره دوست پزشکم رو گرفتم (تو دوره قبلی داشتن بهمون یاد میدادن که وقتی یه چیزی پرید تو گلوش چه کنیم) برنداشت. 115 رو گرفتم. چقدر مزخرف شده. دوساعت اولش حرف میزنه بعد هم گفت کارشناس فری نداریم بای! یه دوست دیگمو گرفتم و اون گفت که مایعات زیاد مشکل ساز نیست ولی تتا هنوز نفسش بالا نیومده بود. گفت ببریدش دکتر. حالا بتا هم تنها با دوتا بچه. من و مامان پاشدیم بریم اونجا. ماشین هم نداشتیم بدبختی! دیگه تو کوچه بودیم که بتا زنگید که بهتر شده بالاخره نفس کشید. دیگه مامان برگشت خونه و من با تاکسی رفتم. باید دو خط تاکسی می گرفتم. و یهو دیدم که عه بازم پول ندارم که! پول خوردای تو کیفم رو شمردم 1500 تومن شد. یه مسیر رو کفاف میداد. به آقاهه که گفتم پیاده میشم گفت من مسیرم اونوریه اگه میرید میبرمتون. گفتم اتفاقا منم اونوری میرم ولی فقط همین پولو دارم. کارتتونو بدین بقیشو کارت به کارت کنم. گفت اشکال نداره، بریم. خلاصه 10 دقیقه ای رفتم خونه بتاینا. با بچه ها اومد پایین. چشماش قرمز بود از بس گریه کرده بود. تتا رو بغل کردم و عقب کنار تیلدا نشستم. تتا تو بغلم خوابش برد. رفتیم خونه مامانینا. کلی با تیلدا بازی کردم. توپ بازی و بعدشم گوشیمو دادم بازی کنه. بابا و داماد نبودن. سیگما هم ساعت 10:15 اومد! بتا برام از شمال کلوچه و جای انگشتری آورده بود. خیلی نیاز داشتم به همچین چیزی. حالا عکسشو میذارم اینستا. شام خوردیم و من خیلی خوابم میومد. 11 بلند شدیم! تقصیر خودشه که دیر اومده بود. رفتیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه من با ماشین سیگما اومدم شرکت که اون ماشین منو ببره نمایندگی! یعنی سرویس شدیما. پارسال ماشین 0 خریدیم، همش روغن ریزی داره. تا حالا صدبار هم بردیم نمایندگی درست نشده. این بار دیگه برد نمایندگی مرکزی، خداکنه درست بشه! بعد میگن کالای داخلی! ماشینشو دادم کارگر پارکینگ بشوره. کارم هم خیلی شلوغ بود. کلی هم تکلیف زبان داشتم که انجام نداده بودم. عصری تا برم ماشین رو بگیرم و برم دم کلاس زبان پارک کنم، 5 دقیقه ای دیر رسیدم و چقدر شانس آوردم. استاد واسه دیدن تکالیف از جای من رد شده بود، و ندید که تازه اومدم. منم به روی خودم نیاوردم.  به پسر بغل دستیه گفتم کلمات جدیدتو بده بنویسم میخواست لو بده منو شوخی شوخی. بخش دوم تکالیف رو ولی گفتم که ننوشتم. همشون میخوان واقعا آیلتس بدن و برن از ایران، خیلی جدی دارن زبان میخونن! من تفننی رفتم اصلا وقت نمیذارم  ولی خود کلاساش خوبه، دوس دارم. تا برم خونه ساعت 9:15 شد. سیگما هم گفت که امشب خیلی خیلی کار داره و یه عالمه کار مهم باید بکنن و شب دیر میاد. منم واسه خودم یه کم شام گرم کردم و دیدم سیگما همه قابلمه ها رو شسته و ظرفا رو چیده تو ماشین و ماشین هم همه رو شسته. خیلی گله. کلی استرس ظرفا رو داشتم که از یکشنبه مونده بود و رو هم تلنبار شده بود! فیلم پدر رو دیدم و شامم رو خوردم. کارای قبل از خواب رو کردم و از 10:15 رفتم تو تخت. نیم ساعت بازی کردم و بعد مگه خوابم میبرد؟ تا 11:30 بیدار بودم! بالاخره خوابم برد و صبح دیدم سیگما اومده. وقتی میخواستم برم بیدار شد و از دیشب برام تعریف کرد و من اومدم سر کار. 10 دقیقه دیر رسیدم. امشبم احتمالا بریم خونه مادرشوهر. واسه فردا هم قصد دارم یه برنامه تفریحی با دوستام بچینم. ببینیم میشه یا نه. 


پ.ن: اون پست معرفی اپلیکیشن ها رو که قولشو داده بودم، دارم مینویسم. به زودی آپ می کنمش 

نظرات 1 + ارسال نظر
فرناز چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 12:27 ب.ظ

وای پستتو خوندم قلبم اومد تو دهنم خیلی وحشتناکه یکی از توهمات من سر هر دوتا بچه هام همین بود که یه چیزی بره تو گلوشون باور کن کل مدت شیر خوردنشون دعا میکردم. خدا همه بچه ها رو سلامت نگه داره

آره واقعا خیلی ترسناکه. بچه هر مرحله بزرگ شدنش کلی ترسناکه. هر آن ممکنه یه بلایی سرش بیاد. واقعا خود خدا حواسش هست به بچه ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد