دوشنبه تعطیله

سلام و صبح بخیر. خوبین؟ 

چه خوب که پست قبلی رو دوست داشتین. از شما چه پنهون که به خودم هم کلی انرژی داد. حالا تعریف می کنم.

اون روز یکشنبه، عصر که شد سرگیجه گرفتم. سر جام نشسته بودم ولی سرم گیج میرفت. یه کم چشمامو بستم دیدم بدتره. فقط دلم میخواست بخوابم و خب اینجا هم که نمیشد. یه کم گردو و شکلات خوردم بهتر شدم. حالا عصری هم 3 ساعت کلاس زبان داشتم و اصلا حسش نبود، ولی چون سه شنبه پیش هم واسه عروسی نرفته بودم، دیگه کلاس رو رفتم. خوب بود. بد نبود. تا 9 شب کلاس بودیم! بعد تا خونه گاز دادم فقط. خلوت بود. سیگما هم تازه رسیده بود تقریبا. سریع شام رو گرم کردیم و خوردیم. بعدشم گلهای تازه رو از یخچال آوردم گذاشتم رو میز که جلوی چشمم باشه. سیگما کلی میوه اینا هم خریده بود. بعد از تذکرام دیگه یه کم حواسش هست به خونه زندگی  اون شب بسیار خسته بودم و 11 خوابیدیم. شب سخت تقویم هم بود واسم.

دوشنبه صبح ساعت 7 بیدار شدم و یه گلاب به روتون هم رفتم ولی دیدم حوصله ندارم برم سر کار. باز رفتم خوابیدم که شاید بعدا بیدار شم با سیگما برم. ولی سیگما که بیدار شد دیدم خوابم میاد باز و سرگیجه هم دارم. هم کلی خون ازم رفته بود و هم آزمایش دیروز دیگه باعث شده بود چپه بشم. به سیگما گفتم من نمیرم سر کار. میخوام بمونم استراحت کنم. واسه خودم خوابیدم و 10 بیدار شدم! بعد دیدم حال ندارم برم خونه مامانینا و مامان بازم چند روز و شبه که تنهاست. بهش زنگیدم که پاشو بیا خونه ما. بهترین فرصت بود چون هم خونه تمیز بود، هم کلی میوه تازه داشتیم، هم گل داشتیم تو خونه و هم اینکه من خیلی کم پیش میاد بدون اینکه کاری داشته باشم، خونه بمونم. مامان گفت نمیاد چون تازه رژیم شروع کرده و باید بر اساس رژیمش غذا بخوره و بیاد خونه ما مجبوره! زیاد بخوره و اینا. خلاصه هیچی، نیومد. منم کلی تو تخت وول خوردم و گوشی بازی کردم. بعد پاشدم واسه خودم صبحونه درست کردم. از وقتی اومدم سر کار بجز آخر هفته ها چای شیرین نمیخورم. ولی دیروز خوردم. بعدشم میخواستم برم ولو شم تو تخت که یاد پست خودم افتادم. رفتم موهامو شونه کردم و جمع کردم عقب و دم اسبی کردم. بعد یه تاپ و شلوارک خوشگل داشتم که مامان از مالزی برام آورده بود و خیلی کم پوشیده بودمش. پیداش کردم و پوشیدم (بعدا که منو دید ذوق کرد) و دیدم حالا که هال و پذیرایی تمیزه، بهتره که بقیه جاها هم تمیز بشه. از آشپزخونه شروع کردم. فوق العاده کثیف بود. همه ظرفا رو چیدم تو ماشین، بقیشونم خودم شستم. ظرفای تمیز رو تو کابینتا جا دادم و تمام کانترا رو دستمال کشیدم و وسایل اضافشو برداشتم. تمیز تمیز شد. بعدشم بقیه خونه رو گردگیری کردم. روی میز توالت و میز تحریر خیلی شلوغ بود و تمیزش کردم. بعد باز به مامان زنگیدم که سیگما شب دیر میاد و بیا پیشم. گفت باشه بعد از نهار میام. نهارش تاس کباب بود و در من نمیدید بتونم درست کنم  البته به هم نداشتم. گفتم باشه. دیگه نهار خودم رو خوردم و شربت پرتقال درست کردم با تخم شربتی. بعد هم رفتم سراغ ملت عشق. داشتم میخوندم که مامان زنگید که داره با مترو میاد. ایستگاه مترو از خونمون دوره و یا باید میرفتم دنبالش، یا ماشین میگرفت. نرفتم. به جاش یه تپسی براش گرفتم که بیارتش اینجا. ساعت 3.5 رسید. شربت هم نخورد چون رژیمه. با گل ها خیلی حال کرد. نشستیم یه کم حرف زدیم و بعد بهش بالش دادم که چرت بزنه. نیومد رو تخت بخوابه. خودم رفتم رو تخت کتاب خوندم و خوابیدم. 1 ساعت خوابیدیم تقریبا و بعد چای دم کردم و عصرونه خوردیم و حرف زدیم. بعدشم فیلم "مردی به نام اُوه" رو گذاشتم و با هم دیدیم. در حینش پاشدم واسش عدسی درست کردم (شام رژیمش عدسی بود) و برنج هم پختم. (اول میخواستم ماکارونی بپزم ولی مامان گفت فقط باید عدسی بخوره، در نتیجه دیدم قرمه سبزی هم داریم واسه خودمون و دیگه شام نپختم). ساعت 8.5 سیگما اومد. گفت زود اومده چون مهمون داشتیم. ذوق کردم که واسه مامان زود اومده. شام رو آوردم خوردیم و مامان یه قاشق هم قرمه نخورد. رژیمشو سرسختانه شروع کرده. بعد هم نشستیم با هم سریال "پدر" رو دیدیم. دومین قسمتی بود که میدیدم، همش هم گریه زاری. حالمون گرفته شد اصلا. بعدش چای آوردم و مامان اصرار داشت که تا مترو بسته نشده ببریم بذاریمش مترو ولی دیدیم دیره دیگه و اونور خطریه 5 مین پیاده روی. اول سیگما گفت خودمون ببریم مامان رو ولی دیگه اسنپ گرفتم و مامان رفت. تو راه هم چک می کردمش و وقتی رسید تلفنی باهاش حرف زدم و یه مسکن واسه دلدردم  خوردم و خوابیدم. 

امروزم باز با بدبختی بیدار شدم و هنوزم همش خوابم میاد. یه قهوه درست کردم خوردم ولی بازم خوابم. یوگا هم نرفتم این هفته. کلا به هم ریخته سیستم بدنم. خوبیش اینه که آخر هفته نزدیکه  و آخر هفته با خونه تمیز یعنی همش استراااااحت.  میخوام ییلاق هم نرم و همش تو خونه باشم و کلی استراحت کنم. 

چقدر خوب بود یه روز خونه موندم. به کلی از کارام رسیدم. میشه گفت به همش! فقط مشقای زبانمو انجام ندادم. جاست دیس!  کاش همیشه دوشنبه ها تعطیل بود. 

پ.ن 1: بیاین راجع به مدل شب خوابیدنتون یه کم توضیح بدید. اگه مجردید با عروسک میخوابید؟ زود خوابتون میبره؟ اگرم متاهلید، اولش رو تو بغل همسرتون میخوابید؟ کل شب رو؟ اصلا تو بغل هم نمیخوابید؟ چجوریه کلا؟ پوزیشن خواب دونفره رو هم تونستید توضیح بدید. پست تکمیلیشو بعدا میذارم 

پ.ن 2: آب زیاد بنوشید! 

نظرات 5 + ارسال نظر
تیلوتیلو سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 10:45 ق.ظ

بعضی وقتا باید به صدای بدن گوش بدیم و هرچی گفت ما اجرا کنیم
بخصوص وقتایی که اینطور بی انرژی میشیم و نیاز به استراحت داریم
منم بعضی از روزها دوست دارم بمونم خونه و هیچ کاری نکنم...

خب من که کلا تنهام ... تنها میخوابم و تنها بیدار میشم ... بدون بالشت اضافی ... عادت ندارم تختم شلوغ باشه

آخ آخ آره دقیقا. کاش میشد همیشه به حرفش گوش بدیم. بدن من همش میگه بخواب
انقدر دوس دارم که بشه موند خونه ...

خیلی هم عالی. منم قبلنا اینجوری بودم.

فرناز سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 06:39 ب.ظ

منم کلی ازت انرژی گرفتم . خیلی کیف داره خونه تمیز خستگی آدم در میره. در مورد خواب هم که من یا باید برم اتاق بچه ها به سختی رو تخت یا رو زمین بخوابم یا سه نفری رو تخت دو نفره ما منتظریم بچه ها برن دانشگاه که راحت بخوابیم

ای جان. وای اره واقعا. خونه که کثیفه همش یه بخشی از ذهن آدم پیشش میمونه.
جدی؟ ماشالا بزرگ شده که. بعد به من میگن چرا بچه دار نمیشی؟ خواب راحتو از آدم میگیرن این بچه ها
شوخی می کنم البته، خیلی خوبه بچه

زهرا ۲۷ چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام
منم که مجرد با بالشتام میخوابم,وقتی هم این دست اون دست میشم بین زانوهام میزارمشون که لگن و پاهام توی پوزیشن درستش باشه (اخه تو ۲۱سالگی خیلی سرو صدامیکنن مفاصلم ) حالا ی چیزی بگم باورت نمیشه لاندا اصن بلد نیستم زیاد بخوابم. وقتی ی نفر میگه تا۱۱ظهر خواب بودم من به جاش احساس رخوت میکنم . بعد اصن یادم نمییاد بعد از ساعت ۸ بیدار شده باشم اکثر اوقات ساعت۷بیدارم حتی اگه کاری هم نداشته باشم. شبا هم ساعت ۱۱الی۱۲ شب میخوابم صبم ساعت ۷بیدار. هیچی هم به اندازه زود بیدار شدن بهم انرژی نمیده. تا وقتی هم که خسته نباشم تو رخت خواب نمیرم چون اگه بخوام به زور بخوابم ۲_۳ساعتی بیخواب میشم. بهترین دوست مجازی منی تو :-*
چشم ابم زیاد میخوریم

چه جالب. سیگما هم گاهی بالش میذاره ولی من نمیتونم اصلا.
وای خوش به حالت که سحرخیزی. من تایم خوابم بیشتره. البته شاید الانا چون در طول هفته خسته میشم آخر هفته زیاد باید بخوابم. وگرنه همون روزی 8 ساعت کافیه.
عزیزم

نسترن پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام لاندا جون
خیلی روون مینویسی...
بهت سر میزنم اکثرا ولی تنبلم...روم سیا
خب من یکساله متاهلم روزای اول خیلی رمانتیکانه همدیگر رو در آغوش می گرفتیم دیدم نه بابا من دارم خفه میشم خوابمم نمیبرد...متکای مجردیهامو آوروم که مال بچگیم بود و تو مجردی همش بغلش میکردم..عروسی کردیم مامانم گفت خجالت بکش خرس شدی..با عرض معذرت
ولی نچ ....نشد.... اونو آوردم...چندین بار تو سط همسر پرت شد به این سو و آنسو ولی خب من اقتدارمو حفظ کروم گفتم متکامو میخام...دیگه با همون آغوش می خوابم...البته دستای جناب عشق و میگیرم ولی آغوس فقط دخترم که متکامی بچگیم باشه

سلام عزیزم. نه بابا چرا روت سیاه؟
ای جان. خفه میشم رو خوب اومدی متکاتم خیلی باحال بود

کتی شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 04:33 ب.ظ

لاندا جان،شنیدی که میگن هیچ چیز بهتراز تنها خوابیدن روی تخت دونفره ودونفری خوابیدن روی تخت یکنفره نیست...من متاهل هستم ولی ازون مدلهام که دلم میخواد شبها رها بخوابم،دست کسی دورم نباشه،نفسش به صورتم نخوره،پتوی مشترک دوست ندارم چون ممکنه در هنگام خواب کلشو دور خودم بپیچم وطرف یخ کنه...خلاصه نقطه مقابل همسرم هستم...یعنی اگه مرد بودم زنم دق می کرد ولی از شوخی گذشته یک وقتهایی تو ناراحتی ودلتنگی ومشکلات فکری ،آغوش بی دغدغه همسر میچسبه

آره دقیقا تو متن هم اشاره کردم به این تناقض تختخوابی
وای وای پتوی مشترک. خیلیییی سخته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد