لاندای بی حوصله

سلام بروبکس. خوبید؟

من چهارشنبه مستقیم از شرکت رفتم خونه مامانینا چون بابا ییلاق مونده بود و مامان شب تنها بود. البته دو سه شب بود که تنها بود و مریض هم بود و من فرصت نمی کردم برم پیشش. دیگه چهارشنبه رفتم و حالش خوب شده بود خدا رو شکر. ماشین رو بردم تو پارکینگ چون بابا نبود. یکی دو ساعتی بودیم که بعد مامان گفت که داماد تا آخر شب سر کاره و بتا اینا تنهان، یه سر بریم خونه اونا. رفتیم خونه بتا و با دخترکاش بازی کردم. بعد عکسای عروسی رو گذاشتم ماماینا دیدن و کل عروسی رو براشون تعریف کردم. یه عالمه تعریفی داشتم. از خونه دوستم و عروسی و همه اینا. واقعیت اینه که الان یه مدته، تقریبا دیگه داره یه سال میشه که سیگما بیشتر مواقع خیلی خیلی سرش شلوغه. همینجوریش که زیاد خونه نیست، وقتایی هم که هست همش کار داره و سرش تو موبایل و لپ تاپه و اگه هیچ کدوم هم نباشه، وقتی دارم براش یه چیزی تعریف می کنم میفهمم که حواسش نیست و مثلا زل زده به دیوار و داره به کاراش فکر می کنه و وانمود می کنه که گوش میده ولی حواسش نیست! این چند روزه در اثر افت هورمون هام نزدیک پریود، بسیار بی اعصاب بودم و این چیزا بیشتر برام بولد شده بود. دلم میخواست خونه نباشم و جایی باشم که هی حرف بزنم و تعریف کنم و بقیه گوش بدن. اصلا بدجور ارضا شدم اون شب. خخخ. بتا کلی اصرار کرد که شام بمونید ولی من میخواستم با مامان شام برم بیرون. به اونم گفتم بیاین ولی چون چند روزه که رفته دکتر تغذیه و رژیم رو شروع کرده نیومد. دیگه من و مامان رفتیم نزدیک خونه مامانینا فست فود و غذای ایتالیایی. 11 شب چقدر شلوغ بود. کلی تو صف بودیم. بالاخره نوبتمون شد. یه کمبوی مرغ سوخاری و پاستا و سیب زمینی و یه چیز فرایز سفارش دادیم و خوردیم. خوش گذشت دوتایی. 12 هم رفتیم خونه و نشستیم به حرف زدن. تا ساعت 1.5 داشتیم حرف میزدیم و چیز میز تعریف می کردیم! اون شب سیگما هم رفته بود خونه مامانشینا چون خونه خودمون خیلی سر و صدا بوده و خونه مامان من هم دوره و نیومد. سعی کردم حرص نخورم. کلا بی تفاوت بودم. دیگه خودش پی ام دادم که از 10.5 تا 2.5 شب داره با نیروی شرکت که دورکاری می کنه اسکایپ می کنه! گفتم خوب شد با هم نیستیم پس، وگرنه من دیگه خیلی حرص میخوردم. واسه خودم تا 3.5 شب بیدار بودم و ملت عشق میخوندم. دوس دارم کتابش رو. 

پنج شنبه 11ام، ساعت 11 بیدار شدم. صبحونه خوردم و حرفیدیم با مامان و بعد گوشی بازی می کردم و گوشی مامان رو درست می کردم و ملت عشق میخوندم. خیلی حال میده وقتی هیچ کاری نمی کنم و ریلکس می کنم. ظهر هم حسابی خوابیدم. با صدای دوییدن تیلدا و دوستش بیدار شدم. اومده بودن و با هم بازی می کردن. رفتم کلی تتا بازی کردم. دنبک شده (دنبه ی کوچک) تپل لوپو! بچه های شیرخشکی خیلی باحال تپلو میشن. یه کم بازی کردم و خوابید. دیگه بابا هم اومد از ییلاق و نشستیم سه تایی (من و بابا و بتا) با هم گردو مغز کردیم. کلی هم حرف زدیم. بابا کتاب ملت عشق رو برداشت و ورق زد. مامان گفت ملت عشق رو که میخوندم فکر می کردم اللا خود منه. گفتم همه زنای ایرانی این فکرو می کنن. بعد بحث بی توجهی مردا بود. منم که حسابی شاکی، داشتم میگفتم که سیگما گوش نمیده به حرفام. مامان گفت بابا هم اون وقتا که سرش شلوغ بوده همینجوری بوده. بتا هم گفت شوهرش همینه. خخخ. خلاصه دلداری بود کمی. ساعت 9.5 داداشینا و ساعت 10 سیگما اومد. زیاد سمت سیگما نمی رفتم. بازم زیاد تو موبایل بود! با بچه ها بازی کردم و کمک مامان پیتزا درست کردیم. شام خوردیم و داداشینا 1 رفتن و داماد همون موقع اومد از سر کار. یه کم نشست و دیگه حدود 2 رفتن و ما همونجا خوابیدیم. به سیگما گفتم از دستش دلخورم و این روزا چون حالم خوب نیست نمیخوام راجع بهش صحبت کنم. 

جمعه صبح 10.5 بیدار شدیم و بابا رفت ییلاق. ما صبحونه خوردیم و سیگما رفت سر جلسه ش و من کتاب خوندم. ظهر هم نهار خوردم با مامان و دیگه 2 بود که پاشدم حاضر شدم که با دوستم برم استخر. اون و دوستش زودتر رفته بودن و منم یه ربع به 3 رفتم تو آب. 22 تا عرض 16 متری رفتم و بعد اونا نهار نخورده بودن و رفتیم چیپس و پنیر خوردیم. من کم خوردم البته. بعدشم رفتم خونه. سر راه یه کم خرید کردم. سیگما زودتر از من رفته بود خونه خوابیده بود. بیدار شد و گفت نهار نخورده. و ساعت 5 هیچ غذایی هم نداشتم. خوب شد گوجه خریده بودم. عاشق املتای منه. بدون اینکه لباسامو دربیارم، سریع دوتا گوجه گنده با گوشت کوب برقی براش له کردم و با 6 تا تخم مرغ! املت درست کردم. زیاد درست کردم که شام هم همینو بخوره. بعد پیاز تفت دادم و رب و زردچوبه و گوشت و لپه و بعد آب ریختم بپزه. هفته پیش قیمه درست کرده بودم ولی انقدر خوب شده بود باز هوس کرده بودم. تا قیمه بپزه، قرار شد بیفتیم به جون خونه. تمام ملافه ها رو شستیم. سه تا مهمونی و یه عروسی رفته بودیم که لباسای همشون رو مبلا و حتی کف زمین پخش و پلا بود. 5-6 جفت کفش مهمونی وسط خونه بود! (البته کفشای روفرشیم بودن و تمیز). لباسی که عروسی پوشیده بودم رو سیگما شست و همونجا از دوش حموم آویزون کرد که خشک بشه. باز لباس شستم و ظرفا رو چیدم تو ماشین. سه چهار ساعت طول کشید تا کل خونه جمع آوری بشه! بعدشم سیگما جارو برقی و تی کشید. بالاخره خونه جنگ زده مون تموم شد. خیلی لذت بخش بود. ولی حسابی خسته شدم. آخرای کار بودم که پریود هم شدم و دیگه له لورده افتادم. یه کم ملت عشق خوندم و بعد املت و پلو دادم سیگما خورد و غذاهای فردامونم آماده کردم. شیر موز خوردیم و یه ربع از فیلم دختری در قطار رو دیدیم و یه ربع به 11 رفتیم بخوابیم. سیگما قول داد که بیشتر برام وقت بذاره. قرار شد جور کنیم و یه سفر بریم. 6 ماهه از استان تهران خارج نشدیم! سینما و خرید هم که نمیریم! تنها تفریحاتمون رستوران و مهمونی و جمع شدن با دوستا بوده. باز خوبه همینا بوده وگرنه الان افسرده تر بودم! خلاصه خوابیدیم ولی خوابمون نمیبرد که. من خارش گرفته بودم و خوابم نمیبرد! با بدبختی خوابیدیم.

امروز صبح 7:15 بیدار شدم و نصفه حاضر شدم دیدم حوصله ندارم برم سر کار. باز رفتم خوابیدم! 8.5 بیدار شدیم و سیگما رفت دوش گرفت و قرار شد منو برسونه. یه شیر کاکائو کیک هم خوردیم. من همچنان خسته و افسرده بودم. کمرددرد هم داشتم. ساعت 10 رسیدم سر کار! اون هدیه ای که از دوستم گرفتم و یه تنگ ماهی ریز با گل هست رو هم آوردم سر کار. یکی از ماهیام هم مرده. فقط یکی دیگه داره. گذاشتم جلوی روم که ببینمش. چیه تو خونه اصلا نمیبینمش. حیف که جام نورگیر نیست وگرنه همه گلامو میاوردم اینجا. تو خونه که نیستیم اصلا. عصرا خسته و کوفته میرسیم خونه وقت لذت بردن از گل و ماهی نداریم که. 

یادتونه پست دو هفته پیشم رو که گفته بودم میخوام کار هنری کنم و به خودم بیشتر برسم و اینا؟ یه کم تریکوبافی کردم، ولی خیلی کم.  از اون روز دارم به خودم بیشتر میرسم. خصوصا دستام. الان که لاک خوشگل موندگار داره و انگشتر و دستبندم دارم همش. تازه هفته پیش که مهمونی و عروسی بودم و کلی به خودم رسیدم روح زنانگیم تقویت پیدا کرد. ولی خب الان دپرسم و میگم بیا، اینم ناخنای خوشگل. چقدر تو روحیه ت تاثیر داره حالا؟ زیاد نداره. آدم باید از درون شاد باشه. حالا به هر نحوی که شده. امیدوارم این تغییرات هورمونی زودی تموم شه، باید سعی کنم خودمو شاد کنم باز. فعلا همین که خونه تمیزه و منم مرتبم خوبه خودش. 


پ.ن: من هنوز نگران "سارا س" هستم. کسی نمیشناستش یا خبری ازش نداره؟

نظرات 4 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 04:23 ب.ظ

من نمیشناسمشون

این روزها انگار همه یه طوری خسته و افسرده ن
تو که همیشه شاد و سرحالی از افسردگی نگو تو رو خدا

از خواننده های اینجا بود
تازه یادم رفت تعریف کنم که 5شنبه همه داشتن در مورد بدبخت بودنمون تو ایران حرف میزدن و من افسرده تر شدم. بازم هی میگفتن هر کی بتونه بره و نره خنگه و فلان و بهمان...
آدم هر کاری هم بکنه روش تاثیر میذاره بالاخره...

لاله شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 07:56 ب.ظ

لاندا جون زیاد سخت نگیر تو و سیگمه سنی ندارید و قبول کن که اون سرش به کاره وقتی برا او وقت نمیزاره . به فککر بازی و سرگرمی مردونه و .... نیست . این خیلی خوبه یعنی تعهد و مسئولیت میشناشه .
اول زندگی همینه به خدا یه کم باهاش راه بیا
راستی میشه یه کم به ما روح زنانگی یاد بدی؟

آره خداییش میدونم همش حواسش به کاره. ولی نمیخوام کیفیت زندگیمون فدای کار بشه. من متعقدم که آدم کار می کنه که زندگی لذت بخش تری داشته باشه، نه اینکه زندگیشو فدای کار کنه. البته بنده خدا قول داده تا آخر تابستون کاراشو سبک کنه، ولی خب من امیدی ندارم
چشم. در خلال پست هام سعی می کنم بیشتر بگم

رویای ۵۸ یکشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 12:17 ق.ظ

یه وقتهایی که همسرم خیلی سرش شلوغه،منم دپرس میشم...‌حق داری که از دستش دلخور باشی...
.لاندا جان اینستا نداری؟

چرا عزیزم دارم. IDتون رو بذارید که فالو کنم. اگرم خصوصیه بگید که پابلیشش نکنم.

فرناز یکشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 02:22 ب.ظ

هممون روزهای بدی رو می گذرونیم ولی من خیلی خوش بینم. حتما روزهای خوبی در انتظارمون هست شاید یه مقدار دور باشه ولی حتما میرسن. لاندا جون ببخشید که من تو زندگیت دخالت میکنم ولی فقط یه نصیحت خواهرانه است وقتی از همسرت به هر دلیلی ناراحتی حتی خیلی کوچیک با خانوادت درد و دل نکن این مسائل با حرف زدن بین خودتون و یه ذره درایت تو حل میشه ولی معمولا مامانا روی دامادشون حساس میشن و یه مسئله کوچیک تو ذهنشون میمونه چون آدم همیشه نگران بچه شه و اینکه نکنه دامادش اونقدر که باید به دخترش توجه نمیکنه نمیدونم منظورم رو متوجه شدی یا نه. البته بازم معذرت میخوام من فقط تجربه خودمو گفتم

انشالله.
مرسی فرناز جون. درست میگی. خودمم همیشه به این قضیه فکر میکردم و هیچ وقت مسائل رو مطرح نمی کردم با خانواده. این دفعه هم بنظرم حاد نیومد که گفتم. یعنی یه جورایی دور همی داشتیم مینالیدیم. ولی راست میگی، همینش رو هم نباید بگم. مرسی گوشزد کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد