تابستون تابستونی

سلام بچه ها  خوبید؟ چه می کنید با تایم جدید ساعت کاری؟ البته مال ما تغییر نکرده 

شنبه پیش یعنی 9 تیر، عصری پیاده رفتم خونه و یادم نیس اصلا که چه کردم. غذا که داشتیم، خونه هم مرتب بود. تا رسیدم اول عصرونه م رو طبق رژیم خوردم و بعد رفتم حموم و دوش گرفتم. بعد لباسای یوگا و شنام رو آماده کردم واسه فردا و نشستم کتاب دختری در قطار رو خوندم تا سیگما اومد. بعد سالاد درست کردم و شام خودم رژیمی و شام سیگما غیر رژیمی رو آوردم خوردیم. بعد هم فکر کنم فوتبال دیدیم و خوابیدیم.

یکشنبه صبح زود با گیلی رفتم یوگا، خیلی خوب بود کلاس. بعدشم رفتم شرکت و کلی کار داشتم. عصری زود زدم بیرون و با گیلی رفتم استخر. دوستم نیومد و تنها بودم. مربی عوض شده بود. بهش گفتم آخر جلسه قبلم (که قبل از ماه رمضون بود) مربی قبلی باهام قورباغه کار کرده بود. دیگه اونم ادامه داد و حرکتاشو بهم گفت و بعد خیلی خوب بود. یه جلسه ای گفت عالی میری و جلسه بعد فقط یه کم تکنیک یادت میدم و دیگه تموم. البته من قبلا هم قورباغه شنای اصلیم بود ولی خب دقیقا این مدلی که اینا گفتن نبود. زودتر کارم تموم شد چون بهم گفت خوبه و بسه دیگه تمرین. بعد فهمیدم که مربیمون مربی تنیس هم هست. من عاشق تنیسم ولی خب هیچ وقت بازی نکردم!!! خلاصه که به فکر افتادم. بعدش با موهای خیس رفتم خونه و خیلی خسته بودم. با این حال پلو درست کردم. واسه خودم برنج قهوه ای درست کردم آبدار! سوپ شد در واقع. از بس که برنج قهوه ای سفته، آبدار درست کردم که نرم بشه یه کم. خوشمزه شد. شام خوردیم و بسی خسته بودم. بابا رفته بود دکتر و احتمالا باید عمل کنه L یه قرص ضد حساسیت خوردم و خوابیدم.

دوشنبه صبح بازم خودم ماشین بردم و پارکینگ نزدیک شرکت پارک کردم. 8 ساعت خوابیده بودم ولی شدیدا خوابم میومد. همش هم به خاطر قرصه بود. بجای کار باید میرفتیم کلاس، منم خواب خواب بودم. کلاس پروژه خودم هم بود و خیلی ضایع بود که انقدر خوابالو بودم! وسط روز یه قهوه خوردم خیلی سرحال شدم. عصری رفتم خونه چون مامانینا عروسی دعوت بودن و نرفتم اونجا. رسیدم خونه برق قطع بود. ماشین رو بیرون پارک کردم و 4 طبقه با پله رفتم بالا. هلاک شدم از گرما. خونه کمی کتاب خوندم و میخواستم بخوابم که خوابم نبرد. برق اومد و باز برنج قهوه ای درست کردم و گوشت هم پختم واسه خورش آلو اسفناجی که داشتم. واسه رژیمم باید گوشت خورش رو بخورم نه خودش رو. که البته من یه کم تقلب می کنم و یه ذره خورش می خورم. سیگما خیلی خیلی دیر اومد شب و اعصابم به هم ریخت. کلی خرید گفته بودم بکنه و میخواستم سالاد درست کنم و اینا. ولی انقدر دیر اومد که دیگه میخواستم بخوابم. 10 اومد و منم همون موقع رفته بودم خوابیده بودم. تا خوابم ببره شد 10.5 و بالاخره تونستم 8 ساعت بخوابم.

سه شنبه 12 تیر، صبح زود با گیلی رفتم یوگا و هداستندینگ رفتم و شپلق از پشت افتادم. یه کم کمرم درد گرفت. شاید دیگه تو کلاس نرم هداستند. خطرناکه به نظرم. خونه پشتم پتو متو میذارم که اگه افتادم شتک نشم لااقل! خلاصه بعدش کار و عصری میخواستم زود برم خونه مامانینا که نشد و کار پیش اومد و مجبور شدم 20 مینی اضافه کار بمونم و بعد رفتم. سر راهم رفتم از یه لوازم آرایش فروشی خفن که تازه باز شده کرم پودرم رو خریدم. لعنتی شده 158 تومن! یه رژ 40 تومنی هم خریدم و 200 تومن پیاده شدم! هیییی. بعدش رفتم دم ساعت سازی 3 تا ساعت دادم باطری بندازه برام و تو این فاصله رفتم نون تافتون خریدم و رفتم خونه مامانینا. با بتا اینا با هم رسیدیم. داماد شب کار بود و بابا هم شب ییلاق مونده بود. به سیگما گفتم میتونه نیاد و دیگه خودمون خانمای خانواده با هم بودیم و گپ زدیم حسابی و تتاداری کردم. ساعت 10.5 هم رفتم خونه و وسایل رژیم فردام رو آماده کردم و خوابیدم.

چهارشنبه 13 تیر، صبح با سیگما رفتم سر کار. از بس سر خودشو شلوغ کرده ارتباطمون با هم خیلی کم شده. مگه اینکه تو همین راه رفتن به شرکت یه کم ببینیم هم رو و حرف بزنیم! شرکت سرم حسابی شلوغ بود. بازم اضافه کار موندم و عصری خودم رفتم خونه. لباسا رو ریختم تو ماشین و دوش گرفتم و تیپ خوشگل زدم و ساعت 8 سیگما اومد و رفتیم خونه مامانشینا. خوش گذشت اونجا. نینی بازی کردیم و خوب بود کلا. 12 رفتیم خونمون و یه کم با هم پوییدیم. هر چند کل روز حواس سیگما به کاراش بود و اصلا پیش ما نبود! کم کم دارم عصبی میشم از اینجوری بودنش!

پنج شنبه 14 تیر، 9 صبح جلسه داشت و رفت و منم همون موقع بیدار شدم. لباسا رو جمع کردم از بالکن و تا کردم و گذاشتم تو کشوها. میخواستم صبحونه بخورم که سیگما اومد. شیر موز درست کردم. قبلش خودم رو وزن کردم و دیدم 1 کیلو کم شدم تو این هفته. بسی حال کردم. بعد سیگما باز باید میرفت جلسه و من بهش گفتم پس منم با مامانم میرم ییلاق، تو فردا بیا. دیگه همه وسایلو جمع کردم و خونه رو مرتب کردم و با گیلی رفتم خونه بتا که مامان اونجا بود. جواب نمونه برداریش رو گرفته بود بتا. ولی سر درنیاوردم. با مامان رفتیم تره بار خرید و بعد رفتیم خونه مامانینا و نهار خوردیم و میخواستیم بخوابیم. خوابم نبرد. بجاش کلی دختری در قطار خوندم. ساعت 4 پاشدیم حاضر شدیم و کلی وسیله گذاشتیم تو صندوق عقب گیلی و پیش به سوی ییلاق راه افتادیم. من و مامان دوتایی تو جاده. تا حالا پیش نیومده بود. کل راه حرف زدیم و اصلا وقت نکردیم آهنگ گوش بدیم. یه کمی هم ترافیک بود. ساعت 6 رسیدیم و بابا در رو به رومون باز کرد. داره خونه رو بازسازی می کنه. بالکن بزرگ بهار خواب طوری زده. یه کم نشستیم و بعد بهش گفتم بهم رنگ بده که نرده ها رو رنگ کنم. لباس بیخود پوشیدم و دستکش آشپزخونه دستم کردم و مشغول رنگ زدن شدم. خود بابا هم گاهی میومد یه کمکی می کرد. تقریبا یه ساعته همش رو رنگ زدم و بسی حال داد. حسابی خسته شده بودم. شام هم رژیمی خوردم و کتاب خوندم کلی. فقط خودمون سه تا بودیم، به یاد دوران مجردیم. بسی خوب بود.

جمعه 15 تیر، صبح مامان و بابا رفتن باغ و من تنها موندم تو خونه. رفتم تو بالکن واسه خودم یه جای دنج درست کردم و شروع کردم به کتاب خوندن. کلی خوندم و کلی هم از ویوم عکس انداختم. عالی بود. چند باری تلفن زنگ زد. عمه زنگ زد حال بتا رو بپرسه و جواب آزمایش رو بدونه و حال بابا رو بپرسه. بعد داداش از تهران اومد، خودش تنها. من همچنان کتاب می خوندم و به غذا سر میزدم و مامانینا دم نهار اومدن. نهار قرمه سبزی بود. دیگه رژیم رو گذاشتم کنار. شدیدا گرسنه بودم. بعدشم یه وعده چیتینگ تو هفته باید باشه اصلا :چشمک! از اونور هم هی به بتا و سیگما زنگ میزدم که ببینم کی میان. آخر قرار شده بود داماد هم بیاد و ساعت 4 اینطورا میومدن. منم رفتم کلی کتابم رو خوندم و خوابیدم. یهو دیدم مامان در اتاق رو باز کرد و تتافینگیلی رو انداخت روم. عشق خالشه. عاشقشم. کلی باهاش بازی کردم و گرسنه خانوم همش دنبال می می میگشت! بهش شیر خشک دادم. البته قبلشم با بقیه سلام علیک کردم. سیگما هم بالاخره اومده بود. یه سر رفتیم طبقه پایین رو دیدیم. بابا داره پایین خونه برامون اتاق درست می کنه. اتاقای بالا کوچیک بودن و دیگه بتا با 2 تا بچه جاشون خیلی کم بود. اینه که طبقه پایین رو بابا داره میسازه. هنوز مونده البته. خلاصه بعدش من رفتم حمام و وقتی برگشتم دایی ها اومده بودن خونمون. تو بالکن نشسته بودن. من خیلی بدم میاد از اینکه تو حموم لباس بپوشم، ولی خب مجبور شدم بپوشم دیگه. مهمون داشتیم. داییا که داشتن میرفتن گفتن خانوماشون رفتن خونه خاله و شما هم بیاین. منم کادوی تولد بیتا (دخترخاله م) رو آورده بودم و پاشدیم رفتیم خونه خاله. همه اونجا بودن. خوش گذشت. همه دور تتا جمع شده بودن ببیننش. خخخ. پسرا فوتبال فرانسه رو دیدن و بعد نشستن ورق بازی کردن. ما هم گپ و گفت کردیم و 9.5 رفتیم خونه. شام رو تو بالکن خوردیم و بعد داداش برگشت تهران و ما موندیم. تیلدا که خوابید و ما فوتبال برزیل و بلژیک رو دیدیم. من آخراش رفتم خوابیدم. حیف برزیل حذف شد. من رو تخت خوابیده بودم و سیگما رو زمین (تختم اونجا از دوران مجردی، هنوز یه نفره س) نصف شب همش صدای سگ میومد. صدای یه عالمه سگ. تو خواب ترسیده بودم که نکنه زلزله میخواد بیاد که این سگا ول نمی کنن و همشون دارن پارس می کنن! وسطش خوابم برد و خواب دیدم سگای ما هم رفتن قاطی این سگا و دعواشون شده و سگمون مرده! رفتم ببینم که یه سگ دیگه بهم حمله کرد! از خواب پریدم و خیلی حالم بد بود. هر کار هم کردم دوباره خوابم نبرد از ترس! دیگه رفتم پایین سیگما رو بیدار کردم گفتم من ترسیده ام. یه کم دلداریم داد و خوابید فرتی J منم یه نیم ساعتی غلت؟! خوردم تا خوابم برد بالاخره.

شنبه 16 تیر، ساعت 8 بیدار شدم و سرحال بودم. دیگه خوابم نمیومد. صبحونه خوردیم و راهی تهران شدیم. 10 سر کار بودم. یادم رفته بود کلاس داریم. اونم واسه پروژه خودمون. خیلی بد شد دیر رسیدم! باز خوب شد اومدم. آخه بتا این چند روز رو میمونه ییلاق و خاله اینا و همه اصرار داشتن توام مرخصی بگیر و بمون! خوب شد گول نخوردما. اصلا حواسم به کلاس نبود! دوییدم رفتم کلاس و چقدر عالی بود. معلم بلغار بود و عالی صحبت می کرد. واسه نهار برگشتم شرکت نهار خوردم. دو تا همکارام یه کم با هم سرسنگین شدن. سعی کردم آشتیشون بدم ولی چون تایم کمی شرکت بودم نشد. البته شاید هم زیاد دخالت نکنم تو کارشون. تجربه نشون داده هر چی بیشتر خودتو از این ماجراها بکشی بیرون بهتره! خلاصه عصری رفتم پیش معاون مدیرعامل و دو ساعتی باهاش جلسه داشتم! ساعت 6.5 از دفترش اومدم بیرون! بعدشم یه سری کار دیگه داشتم که تا 7 شرکت بودم! رفتنی از شرکت، سر راه رفتم یه کلاس زبان آمار کلاس آیلتس رو گرفتم. شاید برم کلاساشو. حالا آخر هفته تعیین سطح دارم. اگه برم دیگه یکشنبه ها استخر نمیتونم برم. چقدر خیابونا خلوت بود. خیلی زود رسیدم. سر راه میوه هم خریدم و رفتم خونه پریدم تو حمام. وقتی اومدم بیرون برنج پختم و یه خورش آماده داشتم کنسروی که گذاشتم تو آب جوش و سیگما اومد. شامش رو دادم و خودم یه کاسه کوچیک آش خوردم. بعد دیگه سیگما کلی کار داشت. همش تلفن میزد از اینور به اونور. منم از 9.5 تا 10 کارای قبل از خوابم رو کردم. مسواک و کرم ها و آماده کردن وسایل فردا و اینا. 10 رفتم تو تخت کتاب خوندم و سیگما هم اومد یه کم حرف زدیم و بعد رفت فوتبال ببینه و من خوابیدم.

یکشنبه 17 تیر، صبح با گیلی اومدم و یه ربعه رسیدم. رفتم یوگا که مربی نیومده بود و ضایع شدم! اومدم شرکت و کارا رو کردم و این پست رو هم کامل کردم که آپ کنم. الانم برم که کلاسم شروع میشه 

نظرات 1 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 09:57 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد