3 روز تعطیلی

سلام. هوا گرم شده اما هنوز بارون میاد شبا. بهار جالبی بود. تقریبا هر شب باد و بارون داشتیم.
شنبه 19ام، عصر که رفتم خونه، سیگما هم زود اومده بود و خوابیده بود. منم یه کم کتاب خوندم و بعد پاشدم افطار و شام حاضر کردم. اصلا یادم نیس که چی درست کردم.
یکشنبه صبح زود با گیلی رفتم سر کار و چقدر خلوت بود و زود رسیدم. یه کم تو ماشین خوابیدم. البته خوابم نبرد ولی چشمامو بستم خوب بود. عصر هم زود اومدم بیرون و رفتم خونه مامانینا. شب سیگما جلسه داشت و منم رفتم خونه ماماینا. از دیجی کالا سفارش داده بودم شوینده اینا بره دم خونه مامانینا. خیلی وقتا شوینده ها و شامپو و مام و خمیردندون اینا رو سفارش میدم دیجی بیاره. آهان اینو بگم. من و سیگما هر روز از مام رکسونا استفاده می کنیم و قیمتش تو دیجی مثلا 12-13 تومن بود. این دفعه که رفتم سفارش بدم دیدم شده 45 تومن!!! یه چیزی حدود 4 برابر! خیلی نامردیه. البته بعد از دیدن قیمتش، دیدم داروخونه سر کوچمون داره 15 تومن میده و رفتم چنتا خریدم احتکار کنم  همه میرن دلار و سکه میخرن، من مام! البته بگم ها، با قیمت ارزون خریدم نه اینکه مثل بقیه هی برن با قیمت گرون، دلار و سکه بخرن که هی گرون تر بشه!
راستی، یادتونه گفتم از نینی کالا سرسره خریدم واسه تولد تیلدا و شکسته بود؟ قرار بود یه سالمش رو بیاره و تعویض کنه ولی الان که 10 روز گذشته نیاورده و گفت نمیاره! تلفنی دعوام شد باهاشون. دزدن ملت! حالا مکالمه م رو میگم بعدا.
ساعت 11 شب راه افتادم به سمت خونه و سیگما هم که بعد از جلسه ش واسه افطار رفته بود خونه مامانشینا اومد و خوابیدیم.
دوشنبه صبح، با گیلی رفتم شرکت و دادم بشورنش. کار خوب بود و زیاد. عصری هم رفتم خونه و سیگما زود اومده بود و خوابیده بود. لباسا رو ریختم تو ماشین و پریدم تو حموم و بعد حاضر شدم. سیگما بیدار شد و شروع کرد به حاضر شدن و من لباسا رو تو بالکن پهن کردم و کلی حاضر نشسته بودم تا ساعت 8 که سیگما حاضر شد و رفتیم که بریم افطاری شرکتشون. یکی از همکاراش همکلاسی لیسانسمونه که زن و یه بچه ی 1.5 ساله داره. یه دختر مجرد هم هست که با همشون پارسال که رفته بودیم یه باغی تو لواسون دوست شده بودیم با هم. 10 دقیقه از اذان گذشته بود که رسیدیم. گپ زدیم و شام خوردیم و خندیدیم با هم. عکس هم انداختیم. از تالار که بیرون اومدیم باد و طوفان و بارون بود. اونا رو تا دم ماشینشون بردیم و دختره رو هم بردیم که برسونیم خوابگاهش. سر راه بستنی خوردیم و گپ زدیم و اونو رسوندیم و زیر رعد و برق و طوفان رفتیم خونه. خیلی باحال شده بود هوا. تا بخوابیم هم هی رعد و برق میزد و سیگما هی می گفت دیدیش؟ الان صداش میاد. بعد هی منتظر میشمردیم تا صداش بیاد. خلیم ما J
سه شنبه 22 خرداد، سیگما من رو رسوند شرکت. یه مشکلی که تو سرمایه گذاریمون پیش اومده بود رو تا حدودی حل کردیم. به بدبختی افتادیم رسما. هزینه ش خیلی بیشتر داره میشه هی. ما هم هی وام گرفتیم و الان تا خرخره تو قرضیم. امیدوارم تهش خوب شه لااقل حالا که تقریبا همه حقوقمون رو باید قسط بدیم :پی. رفته بودم دنبال یه وام دیگه و کلی دردسر کشیدم. کلی هم گیج بازی درآوردم این وسط. سفته کم گرفته بودم و مجبور شدم یه بار دیگه برم بگیرم و اینا. همش در حال بدو بدو بودم. عصری با تاکسی رفتم خونه و عجب ماجرایی شد. آقای راننده سرگرم حرف زدن با یه خانم مسافر شد و راه رو اشتباه رفت و افتاد تو کلی ترافیک! خلاصه برگشت دور زد و یه ربع اینا دیرتر رسیدم. بقیه راه رو پیاده رفتم و سر راه از شیرینی فروشی دوتا پلمبیر خریدم به مناسبت چاپ شدن مقاله م تو یه ژورنال آی اس آی. آقای پشت صندوق هم اشتباه کارت کشید و دو ساعت داشتیم اونو حل می کردیم! روز روز من نبود. 7:15 رسیدم خونه و سیگما باز خواب بود. این روزا زود میره سر کار و قبل از من میاد و میخوابه. هفته آخر روزه هم بود و حسابی بهش فشار اومده بود دیگه. من تا رسیدم پریدم دوش گرفتم و بعد با حوله نشستم به بادبادک باز خوندن و پلمبیر خوردن. سیگما بیدار شد و رفتم واسش افطار حاضر کنم که دیدم ای وای. هیچی نداریم. نون فقط 3 تا دونه نون تست داشتیم که تست کردم براش. پنیر تموم شده بود و فقط یه کم خرده تو آبش بود که نمیدونستم تموم شده! کره هم که خیلی وقت بود تموم شده بود و یادمون رفته بود بخریم. رسما روز من نبود! سیگما یه کم شاکی شد که هیچی نداریم ولی دیگه سه مدل مربا و خرما اینا بردم براش افطار کرد. آش آماده هانی هم داشتیم که آماده کردم براش. پلمبیرش رو هم خورد و خدا رو شکر سر و ته غذا دراومد. خودمم شام نخوردم. خدا رو شکر دو روز باقی مونده ماه رمضون رو خونه نبودیم دیگه  اون شب با هم نشستیم آخرین قسمت شهرزاد رو ببینیم چون همه هی داشتن تعریف می کردن تو اینستا و تلگرام خدابیامرز! دوس داشتم قسمت آخر رو. البته من عاشق شهاب حسینی ام و دلم نمیخواست بمیره (میدونم همتون میدونید که میمیره، واسه همین لو دادم) و کلی گریه کردم آخر فیلم. وقتی هم که تموم شد موزیک ویدئوی "نشد" از امین بانی رو هم پلی کردیم و کلی هم با اون گریه کردم. بعد فهمیدم ئه، روزای قرمز تقویم شروع شده که انقدر حساسم و گریه می کنم. خخخ. تا بخوابیم ساعت 1 شد.
چهارشنبه 23ام، با ماشین سیگما رفتم و دادم بشورنش. اونم ماشین من رو برد بنزین بزنه و اون روز رو سر کار نرفت تا بره دنبال وام و ماشین من رو ببره نمایندگی و جلسات شرکت خودمون رو راه بندازه. عصری رفتم خونه و میخواستم بخوابم. قبلش زنگ زدم به نینی کالای لعنتی و دعوام شد با طرف. بهش گفتم هر روز می گی میفرستیم ولی نمیفرستی، گفت خودتون باید همون موقع که از پیک گرفتید میدیدید! گفتم ساعت 11 شب فرستادی تو گونی. یه ربع طول کشید تو خونه بازش کنیم! تازه قرار بود واسه تولد بفرستی زودتر! و تازه اینکه قرار بود پول پیک نگیره که گرفت! بعد گفت طلبکار هم هستی؟ گفتم بله که طلبکارم. گفت اصلا نمیفرستم! گفتم بیخود می کنی شکایت می کنم ازت. گفت شکایت کن! عنتر! گفتم همه جا هم پخش می کنم که ازت خرید نکنن. nini-kala.ir این سایت نکبتشونه! گول اینا رو نخورید مثل من! قیمتش یهو خیلی بهتر از جاهای دیگه بود و من گول خوردم! خلاصه انقدر اعصابم خورد شد که بعد از تلفن یه عالمه گریه کردم. هم واسه این و هم واسه اون سرمایه گذاری که داره گند میخوره بهش. بعدشم هر چی سعی کردم بخوابم نشد و کتاب بادبادک باز رو تموم کردم و پاشدم حاضر شدم و سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه مامانشینا. کتاب پسرخاله ش رو دادم به گاما که بده بهش. افطار کردیم و بعد به گاما گفتم که فیلم عروسی رو بده ببرم که به بقیه هم نشون بدم. دو هفته بود که دستشون بود و هر روز نگاش می کردن. داد بهم ولی گفت دوباره بیارش! گفت میخوایم هر روز ببینیم! گفت یا اینو بیار یا از روش بزن برامون!!! دو هفته هر روز دیدید دیگه! خب من دلم نمیخواد هر روز بشینید ببینید و از توش ایراد دربیارید. قطعا بی ایراد نبودیم که. مثلا اون دفعه بعد از سه بار که تو یه روز دیدن، مامانش گفت با فلان میز سلام علیک نکرده بودین! خب آدم تو عروسی انقدر سرش شلوغ هست که از اینجور موارد پیش بیاد دیگه! من دوس ندارم هی ببینن فیلمم رو و نمیدونم چجوری اینو بهشون بگم! به سیگما گفتم چندبار. ولی اونم انتقال نمیده. خلاصه که معضلی شده برام. اون شب افطاریدیم و قسمت آخر رهایم نکن رو دیدیم. من که کلا فقط خونه مادرشوهرینا میدیدم این سریال رو ولی تهش خوشحال شدم که امین تارخ مرد و هندی تموم نشد. تازه برادره هم آدم خوبی نشد. حال کردم با پایان فیلم J شب تا ساعت 1 اونجا بودیم و راجع به پروژه سرمایه گذاری می حرفیدیم. بعد رفتیم خونه و من کلی دلدرد داشتم و یه عالمه گریه کردم و سیگما هم اهمیت نداد بهم و قهر کردم باهاش! دو ساعت بعد از گریه هام اومده میگه چی شده!
پنج شنبه 24، سه روز تعطیلی شروع شد. ساعت گذاشته بودم 10.5 بیدار شم! به سختی بیدار شدم. دیشبش اصلا خوب نخوابیده بودم. تا بیدار شدم قرصم رو خوردم و رفتم حموم و بعد اومدم صبحونه بخورم که یادم افتاد ذره ای نون نداریم و خرما و شیرینی خوردم! حاضر شدیم و با سیگما رفتیم سر پروژه ی پیش خریدیمون که ببینیم چی به چیه. خیلی اوضاع قمر در عقربی شده. تو راه هم آشتی کردیم با هم. رفتیم دیدیم و تا برگردیم ساعت 3 شد. اومدم خونه لوبیاپلویی که مامان دوهفته پیش داده بود رو گرم کردم بخورم دیدم خراب شده! و خب نه نون داشتیم نه تخم مرغ نه هیچی! یخچال خالی خالی! یه خورش آماده داشتم و اونو گرم کردم و برنج هم واسه خودم درست کردم و چلوخورش خوردم ساعت 4.5 عصر! بعد هم نشستیم سر پروژه های شرکتمون. قرار بود تو این تعطیلات کلی کار کنم. البته میخواستم با مامانینا برم ییلاق. حاضر شدم و لپ تاپم رو هم برداشتم و کلی وسیله و رفتم خونه مامانینا. اونجا با بتاینا رفتیم ییلاق. راه یکساعته رو 2 ساعت و نیم تو راه بودیم. ترافیک بود. سر اذان مغرب رسیدیم و مامان افطار کرد. آخرین روز ماه رمضون هم تموم شد و عید شد. هورا. اون شب کلی پای لپ تاپ کار کردم تا ساعت 1 و بعد خوابیدم. البته قبلش هی تتا رو هم نگه می داشتم. کلا اگه اون جا باشم و بخواد بهش شیرخشک بده، خودم باید بدم. وظیفه خطیر آروغ گیری هم با خودمه .
جمعه 25 خرداد روز عید فطر، صبح با صدای خاله و نوه ش بیدار شدم. نیم ساعتی بودن و بعد رفتن. بابا و داماد و تیلدا رفتن باغ و من و مامان و بتا و تتا موندیم خونه و کلی حرف زدیم. یه سر رفتم تو باغچه که گوجه سبز بچینم. همه دم دستیاش رو قبلا چیده بودن. رفتم بالای درخت و یه کم چیدم و خوردیم. این وسطا من کار هم می کردم پای لپ تاپ. ساعت 2 ظهر، سیگما به مناسبت عید با یه کیک نوتلا و گردوی قنادی الف اومد بهمون پیوست. بعدش هم داداشینا از تهران اومدن و نهار خوردیم ساعت 3. کلی حال کردم سیگما اومد. خیلی وقت بود نیومده بود ییلاق. خودم هم البته خیلی وقت بود نیومده بودم. بابا داره خونه اونجا رو بازسازی می کنه. البته هنوز کامل شروع نشده. دیگه رفتیم تو باغچه با مامان و بابا و کلی در مورد خونه نظر دادیم. عصر که همه بیدار شدن کیک رو با چایی خوردیم و بسی حال داد. بعدش همگی مسابقه رو پیش بینی کردیم و یه جا نوشتیم. بازنده ها قرار بود بیان وسط بندری برقصن و بستنی بدن. مامان و داداش گفتن 0-0. بتا و خانم داداش گفتن 1-1. بابا و سیگما گفتن 1-0. من گفتم 2-1 و داماد گفت 2-0. همه برد ایران رو پیش بینی کردیم. بعد من به کارام پرداختم و پسرا نشستن پای تی وی تا فوتبال شروع شه. شروع که شد همگی اومدیم جلوی تی وی و اولین بازی ایران تو جام جهانی یعنی بازی ایران و مراکش رو نگاه کردیم. اولاش که ایران لوله شده بود. من وسطش کار هم می کردم. تخمه می خوردم و کار می کردم. دقیقه 94 بود که سیگما گفت چی میشه ایران یه گل بزنه هم بازی رو برنده شیم و هم پیش بینی من و بابا درست از آب دربیاد؟ همون موقع سانتر انجام گرفت و بازیکن مراکشی گل به خودی زد. عااالی بود. پسرا پریدن هوا. من لپ تاپ رو بام بود و نمیتونستم بپرم فقط هوار می کشیدم 
 بتا دستشو گذاشته بود رو گوش تتا و سفت بغلش کرده بود. بچه ها هم اون وسط بودن. کاپا زد زیر گریه شدید. غش کرد از گریه. خیلی ترسیده بود. تا یه ربع بعد بازی داشت گریه می کرد. همه هی میرفتن پیشش از دلش دربیارن. خیلی حال داد برد. دیگه همه شارژ شدن حسابی. شام خوردیم و بازی اسپانیا و پرتغال شروع شد. چقدرم خوب و پر گل بود. وسط دو نیمه خاله اینا اومدن خونمون. نیمه دوم رو دیدیم و بعد پسرا نشستن پای ورق بازی. ساعت 1.5 شب بود. تتا و کاپا هم گریه می کردن. عروس خاله م میگفت لاندا حق داری از بچه دار شدن خوشت نمیاد. هر کی دیگه جای تو بود همین می شد. گفتم آره ما هر وقت دو سه روز صبح تا شب همگی پیش همیم، بعدش تصمیم میگیریم هیچ وقت بچه دار نشیم. از بس که این چه ها اذیت می کنن. اون شب ساعت 2 پسرخاله ها رفتن و ما 3 خوابیدیم و نینی ها تا 4-5 بیدار بودن و گریه می کردن!!!!
شنبه 26 خرداد، ساعت 10 صبح بیدار شدیم و صبحونه مشتی خوردیم. بعد نشستم پای کارم. سیگما هم دیگه استراحتش تموم شد (کل دیروز رو بعد از مدت ها استراحت کرد و کار نکرد) و به من پیوست. نهار خوردیم و عصری داماد برگشت تهران. من نیم ساعت خوابیدم و بعد فالوده بستنی خوردیم. باز کلی کار کردم و تا آخر شب که شام خوردیم و میخواستیم برگردیم تهران، همه بخشای کاری که من باید انجام میدادم تموم شد. بسی کیف کردم. ساعت 11.5 شب راه افتادیم به سمت تهران. جاده شلوغ بود ولی نه زیاد. مامان و بتاینا رو گذاشتیم خونه مامان و ماشینم رو برداشتم و رفتیم خونه. تا بخوابم ساعت شد 2.
یکشنبه 27 خرداد، صبح با ماشین سیگما اومدم سر کار که اون ماشین منو ببره نمایندگی. 1 سالش داره تموم میشه و از گارانتی خارج می شه ولی هنوز دوتا مشکلش حل نشده. چقدرم گرمه. هی میرم پنکه رو رو خودم تنظیم می کنم و بعد به فین فین میفتم!!! بالاخره امروز نهار واقعی علنی خوردیم. دلم تنگ شده بود واسه این نهار دسته جمعی.
خب روزانه نویسی این پست تموم شد. حالا میخوام یه چیز دیگه بگم.
من همیشه گفتم، حتی این کنار وبلاگ هم نوشتم که این جا فقط از روزمره های شیرینم می نویسم. دوس دارم وقتی برمیگردم و اینا رو میخونم، فقط اتفاقات خوب رو یادم بیاد. درد و بیماری عزیزان، بدبیاری ها و اتفاقات ناگوار تا جایی که بشه سانسور میشه اینجا. الانم ذهنم شدیدا درگیر یه بیماری مهمه و شبا خوابم نمیبره از فکرش. در طول روز هم دائم تو ذهنمه. فعلا نمیخوام چیزی ازش بگم. فقط ازتون شدیدا خواهش می کنم که دعا کنید....
ممنونم 

نظرات 6 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 03:15 ب.ظ

من که همش میخونمت و ازت انرژی میگیرم و برات آرزوهای خوب خوب میکنم
الهی بلا از خودت و عزیزانت دور باشه و هیچ چیز ناراحت کننده ای در کار نباشه
الهی همه زندگیت شیرین باشه و تعریف کردنی

ممنونم عزیزم

نجمه یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 03:41 ب.ظ

سلام عزیزم
چقدر گریه کردی این چندوقت... عجبا.. ،واسه همین من خیلی خرید اینترنتی دوست ندارم. انشالله عوض کنن.
امیدوارم سرمایه‌گذاری تون زودتر به بهره برداری برسه.
از ته دلم، با همه ی وجود دعا می کنم،قضیه مریضی ختم به خیر شه.

آره... هنوزم ادامه داره. اصلا هر شب دلم میخواد گریه کنم...
مرسی عزیزم واقعا محتاجم به دعاهاتون

فرناز یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 07:16 ب.ظ

امیدوارم مسئله بیماری به زودی حل بشه و همه فکر و خیالا و غصه ها از دلت بره بیرون. منم روزای خیلی غم انگیزی رو میگذرونم اصلا هم نمیتونم جلوی بچه ها گریه کنم. چه حوصله ای دارن فیلم عروسی رو هرروز نگاه میکنن آدم خودشم نگاه کنه بیشتر ایرادهاش به نظر میاد خب هر چیزی اندازه ای داره دیگه. من که دیگه اصلا نمیتونم فیلم عروسیمو نگاه کنم نصف کسایی که دوست داشتم دیگه نیستن.

ممنونم فرناز جان. خیلی درکت می کنم.
آره واقعا من اصلا نمی تونم درکشون کنم.
آخیییی. چه بد... منم پدربزرگم تو فیلم نامزدیم بود و تو عروسیم نبود...

سارا س دوشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام عزیزم خوبی؟نگرانت شدم انشاالله چیزمهمی نیست برای سلامتیت دعامیکنم که خوش خبربیای این دفعه برامون بنویسی

مرسی سارا جان. دعا کن. هنوز معلوم نیست...

نگار سه‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 02:30 ب.ظ

سلام لاندای عزیز و پرانرژی،امیدوارم همه این سختیها به زودی تموم بشه و ارامش شیرین از راه برسه،ان مع العسر یسرا

مرسی عزیزم. خدا کنه

سارا س چهارشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 02:07 ب.ظ

سلام لاندا عزیزم خوبی؟ یه خبر از خودت بهمون بده خیلی نگرانتم

سلام عزیزم. بد نیستم. نگران نباش. فقط دعا کنید لطفا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد