9 روز تعطیلی وسط خرداد!

سلام سلام، من بالاخره بعد از یه تعطیلات توپ اومدم. 9 روز تعطیلی در حکم عید بود برام. همونجور که گفتم از تهران بیرون نرفتم و فقط همینجا استراحت کردم. روزی 10-12 ساعت می خوابیدم. بریم سر روزانه ها.
چهارشنبه عصر از شرکت که رفتم خونه، خوابیدم. یکی دو ساعت خوابیدم و بعد سیگما اومد دم افطار. نخود پلو درست کردم و بهش افطار دادم و بعدش قسمت 15 سریال شهرزاد رو دیدیم. داره تموم میشه دیگه. بعدشم بنده واسه خودم کتاب صوتی "باغ مخفی" رو گوش دادم و تمومش کردم. بچگونه بود ولی بد نبود.
پنج شنبه 10 خرداد، سیگما رفت شرکت خودمون که کار کنه. من هم قرار بود یه سری از کارا رو انجام بدم. اول رفتم یه دوش مبسوط گرفتم و یه ذره خونه رو مرتب کردم. نهار خوردم و وسایلم رو برداشتم و ظهر رفتم خونه مامانینا. همه خواب بودن. رفتم پای لپ تاپم نشستم و شروع به کار کردم. وسطش یه کم خسته شدم و خوابیدم. بعد همگی بیدار شدیم و هم کار می کردم و هم با تیلدا و تتا بازی می کردم. بازی که نه البته. من بهش می گم بازی. تتا رو بغل می کردم نگاش می کردم. بعد افطار رو آماده کردیم و سیگما هم اومد و افطاری خوردیم. سیگما رفته بود از حلیم مجید، کلی حلیم خریده بود. حلیمش عالیه. حتما امتحان کنید. بعدش هم داداشینا اومدن و بچه ها بازی کردن. مامان میخواست پیتزا درست کنه که کلی دیر حاضر شد. تقریبا ساعت 12 حاضر شد ولی چون کلی آش و حلیم خورده بودیم، سیر بودیم. تا ساعت 2 بودن همه و بعد رفتن، سیگما هم رفت و من موندم و تا نصف شب کار کردم و همونجا خوابیدم.
جمعه ساعت 12 بیدار شدیم. صبحونه خوردیم و دور هم نشستیم و حرف زدیم. من و مامان و بتا و نینی هاش. بعد با هم رفتیم سر کوچه مانتو فروشی، چنتا پرو کردم ولی نپسندیدم. مانتو واسه سر کار میخوام و همه مانتوها قر و فری ان! دیگه برگشتیم خونه و نهار خوردیم و ساعت 3 من برگشتم خونه که مثلا یه کم کار انجام بدم ولی خوابیدم. دو ساعتی خوابیدم تا 6 و بعد رفتم حمام و زودی حاضر شدم و ساعت 7 رفتم خونه مادرشوهر با فیلم عروسی. میخواستم مادربزرگشم باشه و ببینه که نبود. خلاصه فیلم رو واسه مامان و خواهرش گذاشتم و خودم هم باهاشون نشستم دیدم. نزدیکای افطار سیگما و دامادشون و بعد باباش اومدن. یه بخشاییشو باز واسه باباش پلی کردیم و واسه افطار پسرخاله هاش هم اومدن و افطار کردیم. بعد بخش عقد و مردونه رو واسشون گذاشتیم و دیدن و بعدش شام خوردیم. مامانبزرگش هم اومد و من و سیگما و داماد و پسرخاله کوچیکه رفتیم حکم بازی کردیم. نینیشون نمیذاشت مثل آدم بازی کنیم. من و پسرخاله باختیم. وسط بازی حرف کتابای خالدحسینی شد و پسرخاله گفت که بادبادک باز رو داره و میده بهم. هاه. اونور هم مامانبزرگ داشت فیلم عروسیمون رو میدید. همه کلی حال کردن. آخر شب دیگه گفتم یه مدت فیلم دستشون باشه، کچلم کرده بودن از بس هی میگفتن فیلم فیلم. گفتم دستشون باشه هی ببینن و بعد دیگه بگیرم ازشون. داشتیم میرفتیم خونه که پسرخاله دویید برام بادبادک باز رو آورد. بسی حال کردم. رفتیم خونه و تا 3 اینا بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.
شنبه 12 خرداد، ساعت 12 اینا بیدار شدم! آقای نظافتچی اومده بود پارکینگ رو بشوره. رفتم ماشینمو بردم تو کوچه و یه سر خرید هم رفتم و تن ماهی و دستمال کاغذی اینا خریدم. اومدم خونه و کار کردم و نهار واسه خودم نخود پلو و تن ماهی حاضر کردم و خوردم. دو سری لباسای روشن و تیره رو شستم و بردم تو بالکن پهن کردم و این وسط کار هم می کردم. بعد شروع کردم به خوندن بادبادک باز. چقدر نثر کتابای خالد حسینی رو دوست دارم. خیلی قشنگ مینویسه به نظرم. تا ساعت 5-6 واسه خودم کار کردم و کتاب خوندم و بعد وسایل مهمونی فردا رو جمع کردم و رفتم خونه مامانینا. تهران خلوته و هر ساعتی از روز آدم میخواد میتونه رفت و آمد کنه. رفتم خونه ماماینا و خوابیدم. عصری گپ و گفت کردیم و واسه افطار سیگما اومد و خوردیم و بعدشم شام خوردیم و نینی بازی کردیم و شب سیگما برگشت خونه و من همونجا موندم و کلی کتاب خوندم و خوابیدم.

یکشنبه 13 خرداد، 12 بیدار شدم. اصن کل حال این تعطیلات به همین بود که دیر بخوابیم و دیر بیدار بشیم. با بتا و تیلدا رفتیم استخر سر خیابون مامانینا که تیلدا رو ثبت نام کنیم. یه دبستانه که پایینش استخر داره و از بیرون هم ثبت نام می کنه. تیلدا عاشق اونجا شده بود و هی میخواست از همون موقع بره تو آب! کلی تعداد روزای رو واسش شمردم تا بیخیال بشه. رفتیم خونه نهار خوردیم و عصری خوابیدیم و بیدار که شدم رفتم حمام. بعد کم کم حاضر شدیم و من پیراهن زرشکی آستین داری که گاما از ترکیه برام آورده بود رو پوشیدم با جوراب شلواری مشکی و کفش زرشکی. مهمون دایی کوچیکه بودیم کل خاندان. مهمونی رو تو سالن اجتماعاتشون برگزار می کرد. من و مامان و بابا با ماشین من رفتیم خونه دایی و سیگما خودش مستقیم از شرکت اومد. قبل اذان رسید و افطار کردیم و بعد ساعت 9 اینطورا، بتا اومد و تتا رو هم به اولین مهمونیش آورد. همه دور تتا جمع شدن و نگاش می کردن. بچه ها هم واسه خودشون با هم بازی می کردن. جمع خوبی بود. خوش گذشت. کلی گپ و گفت کردیم با دخترخاله و دختر داییا و زندایی و اینا. شب قدر بود ولی هیچی نفهمیدم ازش که. شام هم خوردیم و بعد من و سیگما با دوتا ماشین رفتیم خونمون و مامان و بابا با بتاینا رفتن خونه خودشون. من تا ساعت 3 بیدار بودم و بعدش تا 5.5 خوابم نبرد. رفتم تو هال دشک انداختم که وول خوردنم سیگما رو بیدار نکنه و اونجا بعد از یه ساعت بالاخره خوابم برد.
دوشنبه 14 خرداد، سیگما 12 اینا رفت شرکت و من موندم خونه کار کردم. هم کلی کتاب خوندم و هم کلی کار کردم. ظهر هم کلی خوابیدم. عصری سیگما اومد خونه و با هم رفتیم حلیم مجید. عجب صفی بود. کیلومتری. بالاخره گرفتیم و رفتیم خونه مامانشینا. ده دقیقه بعد از اذان رسیدیم. کل این تعطیلات یه شب هم شام خونه نبودیم. خخخ. همه حال کردن با حلیم. نینیشون اسم منو یاد گرفته و یه جور باحال میگه لاندا. منم کلی قربون صدقه ش میرم. خیلی بامزه س. دیگه شام هم خوردیم و رفتیم خونه و تا نصف شب گپ زدیم و با هم بودیم.
سه شنبه 15 خرداد، ساعت 1 بیدار شدم! یهو نهار خوردم دیگه. نخود پلو و تن ماهی. کلی کار کردم و کتاب خوندم و خونه رو تمیز و مرتب کردم. خیلی به هم ریخته شده بود. کلی ظرف هم خودم شستم و به گلدونا آب دادم و ساعت 5 رفتم خونه ماماینا. انقدر خیابونا خلوت بود که یه ربعه رسیدم. بچه بازی کردم و سیگما واسه افطار اومد و بعدشم شام خوردیم و گپ و گفت. با بتا و مامان هماهنگ کردم و یه سرسره گنده واسه تولد تیلدا سفارش دادم. از سایت نینی کالا سفارش دادم که حدود 100 تومن این سرسره رو ارزونتر از دیجی کالا میداد! یه بدقولایی کرد که در ادامه توضیح میدمش. اول میخواستم شب بمونم و فرداش با تیلدا بریم استخر، ولی سیگما گفت که دوستاش قراره شب بیان شرکت و همه دور هم باشیم تا صبح و  از اونور هم مامان گفت که صبح میره ییلاق و بتاینا هم میرفتن خونه خودشون. واسه همین شب نموندم اونجا و با سیگما برگشتیم. شب قدر بود و همه بیدار. ما رفتیم شرکت و دیدم 5 تا از دوستاش اونجان. با ما 7 نفر شدیم. تازه ساعت 1 رفتیم. قرار بود یکی دیگه هم بیاد که نیومد. یکی از دوستاش کلی گیم بورد داره. همه رو آورده بود و کلی بازی کردیم. بازیای باحال. خیلی خوش گذشت.
چهارشنبه 16 خرداد، تا 7 صبح اونجا بودیم. من اصلا خوابم نمیومد. ولی سیگما خواب خواب بود. دیگه رفتیم خونه و تا بخوابیم شد 7.5. بنده خدا سیگما میخواست 10 بره شرکت باز ولی قرارشو عقب انداخت و تا 12 خوابید. من که تا 3.5 خوابیدم! خیلی حال داد. بیدار شدم و واسه خودم سالاد کاهو با تن ماهی و زیتون و خیارشور درست کردم و خوردم. بعدشم نشستم پای کارام و وسطش هم کتاب میخوندم. بعدش سیگما اومد و حاضر شدیم که با دوستام بریم افطاری بیرون. قرار بود بریم فودکورت آرن. راه که افتادیم بچه ها گفتن آرن بسته ست و فودکورتای میلاد نور اینا هم بسته س. گفتن بریم سپیدار فرحزاد. ما رفتیم اونجا و محیطش خیلی بوی قلیون میداد و نمیشد بچه کوچولوها رو ببریم تو. بچه ی دوستم دوماهه بود. این بود که رفتیم تو آلاچیق بشینیم ولی آلاچیقاش کلی کوچیک بود و 14 نفر به زور و با بدبختی جا شدیم. 1 ساعت بعد از اذان افطار کردیم و پاشدیم از اونجا فرار کردیم. رفتیم رستوران شیرین پلو نزدیک همون آرن. من رست چیکن با سس قارچ سفارش دادم. خوشمزه بود. کلی گپ زدیم و من بچه داری کردم. همه دوستام هی میگفتن چقد بچه ها با تو خوبن و چقدر بلدی و اینا. صدتا بچه بزرگ کردم ناسلامتی J). تا 12 با هم بودیم و بعدش رفتیم دم بستنی فروشی نگه داشتیم و سیگما هوس بستنی داشت و خورد و بعد رفتیم خونه. من نشستم پای کارا و کتابم و ساعت 3.5 خوابیدم.
پنج شنبه 17 خرداد تولد تیلدایم بود. همونجور که گفتم واسش سرسره سفارش داده بودم که پنج شنبه صبح بیارن ولی گفت عصر میاریم. آدرس خونه ماماینا رو دادم که تولد همونجا برگزار می شد. خلاصه من نشستم پای کارهام و همه کارایی که سیگما بهم سپرده بود رو انجام دادم و تموم شد بالاخره. هورااا. نهار هم خوردم و تا ساعت 3 همه کارامو کردم و رفتم خونه مامانینا. خود مامانینا خونه نبودن و قرار بود بتا ساعت 6 بیاد. من کتاب خوندم و خوابیدم و هیشکی تا 8 نیومد. سیگما عصر رفته بود کولر رو سرویس کرده بود. منم یه عالمه بادبادک باز خوندم. ساعت 8 بتاینا اومدن و 5 دقیقه بعد هم مامانینا. افطار حاضر کردم و فقط سیگما روزه بود و اومد افطار کرد. بعد من رفتم خونه رو تزیین کردم واسه تولد تیلدا. تم میکی موس بود و شانسی لباس من خال خالی بود. واسه خودم یه پاپیون هم درست کردم که به موهام بزنم و بعد داداشینا اومدن و شام خوردیم. ساعت 10.5 شب تازه سرسره رو آورد!!! حالا خوبه مهمونی ما دیر بود وگرنه که به تولد نمی رسید! اونم چی! تو گونی بود سرسره! انقدرم بزرگ بود که کاغذ کادو 5-6 تا میخواست که نداشتیم و بجاش پارچه کشیدیم روش و گذاشتیم تو ماشین که تیلدا نبینه. بعدشم بچه ها رو آماده کردیم برای تولد و کولر رو خاموش کردیم و یه لباس لختی تن تتا کوچولو کردیم و عکس انداختیم. البته که عکس انداختن از بچه ها عاعصاب فولادین میخواد. کاپا و تیلدا هی حمله می کردن به کیک! نمی ذاشتن عکس بگیریم. آخر پشت کیک رو گذاشتم جلوشون گفتم بخورید برید کنار! میخوام عکس بگیرم. هوووف. کچلمون کردن سر عکس ولی بالاخره چنتا گرفتیم و بعد کادوها رو دادیم. مامانینا انگشتر خریده بودن براش و بالاخره سرسره رو بهش دادیم. باز کردیم و همون اول دیدیم شکستگی داره!!! ضد حال ها. دیگه بازش نکردیم و همونجوری تو گونی گذاشتیم تو پاسیو که تعویضش کنیم. بچه ها کلی ذوق سرسره داشتن که کور شد. با کادوهای دیگه بازی کردن و من حرص خوردم. دیگه ساعت 1 بود که همه رفتن و من همونجا موندم. تا ساعت 4 بادبادک باز خوندم و بعد تا ساعت 6 صبح خوابم نبرد! اینم یه شب قدر دیگه که هیچی ازش نفهمیدیم.
جمعه 18 خرداد، از 6 تا 12 خوابیدم. بعد صبحانه خوردم و تتا داری میکردم تا ظهر. نهار خوردیم و نشستم پای عکس خانوادگی عقد که روتوشش کنم و واسه مامان یه حجابکی درست کنم که بزرگ چاپ کنیم و بذاریم تو پذیرایی. کالسکه کاپا هم تو بک گراند عکس بود که باید بر میداشتمش. کلی خوب روتوش کردم. ولی حال نداشتم تمومش کنم. کتاب خوندم و ظهر یه کم خوابیدم. ساعت 5 بیدار شدم و حاضر شدم که برگردم خونه. با همه خدافظی کردم و اومدم خونه خودمون. سیگما قبل از من رسیده بود. یه کم حرف زدیم و بعد من رفتم حموم و حاضر شدیم و رفتیم خونه سیگماینا دم افطار. افطار کردیم و با نینیشون بازی کردیم و بعد واسه شام پیتزا سفارش دادیم و خوردیم و دیگه نزدیکای 11 برگشتیم خونه و تا بخوابیم 12 شد و اینگونه تعطیلات همایونی تموم شد.
شنبه 19 خرداد، یعنی امروز، صبح با یه حال خاصی بیدار شدم. دیشب خیلی بد خوابیده بودم. اول شب کولر کلی جیر جیر کرد و نمیذاشت بخوابیم. خاموشش کردیم و مردیم از گرما. من بی لباس شدم و هیچی هم روم نبود ولی هی از گرما بیدار می شدم. تا صبح هزارتا خواب دیدم. خلاصه صبح سیگما قرار بود زود بره سر کار و من رو رسوند شرکت. تو راه نصف کتاب هزاران خورشید تابان رو براش تعریف کردم و خوشش اومد. بعد اومدم شرکت و یه عالمه کار داشتم. تا رسیدم شروع کردم به سابیدن میز و وسایلم. خلی خاک گرفته بود این چند روزه. من مطمئنم اینا پنجره رو باز گذاشته بودن! دو روز نبودم و کلی کار رو هم تلنبار شده. تا حدیش رو انجام دادم و بعد اومدم در خدمت شما خورد خورد اینا رو نوشتم. نهار هم خوردم و الان میخوام برم سراغ بقیه کارا. دوستتون دارم. بیاید بگید شما تعطیلات رو چه کردید؟ 

نظرات 5 + ارسال نظر
سارا س شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 02:26 ب.ظ

سلام لانداگلی خوش اومدی عزیزم امیدوارم حسابی بهت خوش گذشته باشه برم بخونم ببینم چه خبر

چه جالب که قبل از خوندن پست کامنت میذاری

فرناز یکشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 07:58 ق.ظ

وای نی نی با لباس لختی عاشق اون پوست نرمشونم! لاندا من اصلا نمیتونم تا صبح بیدار بمونم یعنی از ۱۲ شب که میگذره مثل اینکه یه قانونی نقض شده باشه حتی اگه خوابم نیاد باید برم تو رخت خواب

چه خوب. عادت خیلی خوبیه. ولی من همش منتظرم که تعطیلی به پستم بخوره که تا نصف شب بیدار بمونم. قبلنا منم خیلی برام عجیب بود که یه نفر تا 4 صبح بیدار باشه. نهایتا ماه رمضونا میتونستم این کار رو بکنم. ولی الانا نه، همش دوس دارم شب نخوابم

سارا س یکشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 06:45 ب.ظ

خوشحالم که تعطیلات حسابی بهت خوش گذشته مانتونستیم جایی بریم چون بعدتعطیلات دخترم که کلاس هفتمه امتحان عربی داشت ولی خوش گذشت بهمون، لانداجونم میشه رسپی نخودپلوروبزاری برامون چون چندوقتیه که میخوام درست کنم ولی بلدنیستم. من تامیبینم پست گذاشتی ازخوشحالی زودی کامنت میدم وبعد میرم سرپستای خوشگلت

عه چه جالب که شما دختر داری. من حدس میزدم 20 ساله باشین مثلا. خیلی سوپرایز شدم الان. اگه دوس داشتین یه بیوگرافی کمی بدین بهتر بشناسمتون
عزیزم من کلا برنجامو آب کشی نمی کنم و با پلوپز می پزم. واسه نخودپلو، نخود فرنگی رو میپزم با آب، بعد همون موقع که برنج رو میریزم تو پلوپز، نخود فرنگی و شوید خشک هم باهاش میریزم و میذارم بپزه (نمک و روغن هم که سرجاشه). به همین سادگی به همین خوشمزگی
خوشحالم که خواننده باذوق و مهربونی مثل شما دارم

مامان ایلیا دوشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:20 ق.ظ

من اصلا نفهمیدم ماه رمضون چطورگذشت از بس سرگرم مریضی خواهرم بودیم چه برسه به تعطیلات خرداد ، حتی شنبه رو تو مرخصی بودم یکشنبه اومدم سرکار با کلی کار ، براتمام مریضا و علی الخصوص خواهرم منم دعاکنین .خدا رو شکر که برا لاندا جونم خوش گذشت انشالله برای همه خوانده های وبلاگ خوشبگذره و روی مریضی رو هیچ وقت نبینن .امین

آخی عزیزم. انشالله هر چه زودتر سلامت کاملشون رو به دست بیارن. چشم حتما دعا می کنیم.
آمین

نگار چهارشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 02:26 ق.ظ

سلام همیشه خوش باشید ولی تر خدا اینقدر تن ماهی نخور ضرر داره به جاش یه غذای دیگه درست کن عزیزم

سلام. چشم. والا خیلی وقت بود نخورده بودیم. تو این ماه رمضونی ولی 4تا تن ماهی خوردیم. حالا ایشالا باز از هفته دیگه رستوران شرکت باز میشه و مصرف تن ماهیمون میاد پایین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد