کلپچ

دوشنبه رفتم خونه بتاینا. تا برسم ساعت شد 6:15. تتا کوچولو دهنش برفک زده. قرار بود ببرنش دکتر. من که رسیدم بی نهایت خسته بودم. کنار تتا یه کم دراز کشیدم و ساعت 7 بتا و شوهرش و تتا رفتن دکتر و من و مامان و تیلدا حاضر شدیم که بریم خونه زندایی. موهای هممونو سشوار کشیدم و آرایش کردم و رفتیم. تیلدا رو ما بردیم با خودمون چون بتا نمیتونست بیاد دیگه. یه ربع قبل از اذان رسیدیم و بقیه هم اومدن کم کم. سفره افطار آماده بود. از این سر سالن تا اون سر. تیلدا یه کم با خرگوش پسردایی بازی کرد. افطار کردیم و بعد تیلدا به ماهی های زندایی غذا داد و کلی حال کرد. بعد هم دیگه دور هم گپ می زدیم. البته من هی مجبور بودم برم دنبال تیلدا این ور اون ور. بهم گفت میشه برم مجسمه ها رو بردارم. (یه سری مجسمه پلاستیک فشرده حیوانات زیر میز تلویزیونشون بود.) بهش اجازه ندادم. گفتم دکور خونشون به هم میریزه. بعد هم رفت از تو اتاق دخترداییم عروسکشو برداشت که بهش گفتم ازش اجازه بگیره و بعد برداره و همین کار رو هم کرد. خیلی بچه حرف گوش کنیه. بعد نوبت به قرعه کشی رسید. یه کم آهنگ گذاشتیم رقصیدیم. من نشسته بودم، آهنگه انقدر قری بود که واسه اولین بار تیلدا گفت خاله من میخوام برقصم و باهاش رفتم وسط تا برقصه. همیشه باید التماسش می کردیم بیاد برقصه. قرعه کشی انجام شد و اسم کی در اومد؟ لانداااا. هاه. بسی شاد شدم. وقتش بود که نوبت من بشه. فیلم عروسیم رو هم گرفته م و دوس داشتم بیان خونمون ببینن. حالا ماه دیگه میان خونه من. 2400 برنده شدم. (هر ماه نفری 200 تومن میدیم) دیگه کم کم آماده رفتن شدیم. 11 راه افتادیم و من اول بردم مامان و تیلدا رو رسوندم خونه بتاینا و بعد خودم رفتم خونه. سیگما هم افطار خونه مامانشینا بود و بعد از من اومد خونه و خوابیدیم.

سه شنیه، باز بی نهایت خوابم میومد. بدون تاخیر اومدم شرکت. 10 مین هم زودتر رسیدم. ولی خیلیییییی خوابم میومد. همش داشتم خمیازه می کشیدم. تازه فهمیدم که درپوش بنزین ماشینم هم گم شده. دفعه آخر بابا بنزین زد و فکر کنم درش رو شل بسته بوده. خلاصه اینجوری. من اومدم شرکت و خیلی خوابم میومد. تو راه هم کولر روشن کرده بودم و سرما خوردم فکر کنم. هم تن درد داشتم هم آّبریزش بینی. یه قرص خوردم و بعد رفتم بانک که پولای دیشب رو بریزم به حسابم. بعدش دیگه خوابم پرید. آخیش. واسه شام ندارم. سیگما پیشنهاد داد افطار بریم کلپچ بزنیم. بعد یهو عصر ساعت 5 قبل از اینکه برم خونه به ذهنم رسید که تنها نریم کله پاچه ای. بزنگم به پریسا و آرش که اگه میان با هم بریم. سحر که رفت آمریکا و اکیپمون رو به هم زد ولی اشکال نداره، 4تایی بریم. اول زنگیدم به سیگما که ببینم موافق هست یا نه و در دسترس نبود. زنگیدم به پریسا و بعد هم آرش و هر دوشون اوکی بودن. بعد سیگما زنگ زد و بهش میگم که با بچه ها بریم؟ گفت باشه. گفتم پس ساعت 8 جلوی طباخی باشیم.  کلی خنده ش گرفت که بدون هماهنگی باهاش برنامه رو چیده بودم. خودم رفتم خونه در حال کتاب گوش دادن و بسی گرسنه م بود. یه ته بندی کردم و کتابم رو پلی کردم و رفتم تو تخت و خوابیدم. ساعت 7.5 سیگما بیدارم کرد. خیلی گیج خواب بودم. بیدار شدم بدو بدو حاضر شدم و رفتیم نزدیک خونه پریسا اینا. اونا قبل از ما رسیده بودن. وای چقدر بگو بخند کردیم باهاشون. این دوستامون تکرار نشدنین. انقدر خندیدیم که من گونه درد گرفته بودم. چرت و پرت میگیم هر هر میخندیم. خوبیش اینه که هممونم عاشق کلپچیم. حتی پریسا که 38 کیلوعه! از کله پزی که اومدیم بیرون داشتیم فکر می کردیم که کجا بریم که من پیشنهاد شرکت سیگماینا رو دادم. همگی رفتیم اونجا و دور هم چای و قهوه خوردیم و خندیدیم. راجع به ماجرای این پسر دبیرستانی ها هم حرف زدیم. ساعت 11 رفتیم پریسا رو رسوندیم و بعدش رفتیم خونه و 12 رفتیم تو تخت که بخوابیم. ولی بی نهایت گرم بود و ما هم بدخواب شده بودیم شدیدا. تا ساعت 3 هی وول میخوردم و خوابم نمیبرد. پنجره رو باز کردیم ساعت 2 و بالاخره دیگه 3 خوابم برد!

چهارشنبه، امروز، ساعت 7 بدون اینکه خوابم بیاد بیدار شدم و اومدم سر کار. اصلا هم خوابم نمیاد با اینکه دیشب فقط 4 ساعت خوابیدم! خیلی عجیب بود. معده م هم کلی درد می کنه L مدت ها بود خوب شده بودم ولی فکر کنم کله پاچه هه نابودم کرد. هییی 

آقا این داستان تجاوز به پسرای دبیرستانی رو شنیدین دیگه؟ از دیروز بدجوری ذهنمو درگیر کرده. گویا معاون آموزشی مدرسه، فیلم مستهجن به بچه ها نشون میداده و حتی مشروب و سیگار هم بهشون داده بوده و اونا رو به تجاوز به همدیگه واداشته! حالا کلمات میتونه فرق داشته باشه یه کم. مثلا اینکه بچه های 15 ساله کاملا بدون اختیار هم نبودن که این بخواد مجبورشون کنه و اینا. اما به هر حال این بچه ها اغفال شدن و تو محیط افتضاحی قرار گرفتن و مقصر اصلی این معلم مریض و فتیشه. همش دارم فکر می کنم بعدا بچه هامون رو چجوری از این آسیب ها دور نگه داریم. هر چقدر هم که به بچه آگاهی بدی، باز هم قرار گرفتن تو این محیط میتونه از راه به درش بکنه. باز هم مثلا تو این ماجرا چون خودش هم حس گناه داشته، نمیاد داستان رو بگه و دچار آسیب های شدیدش میشه....

خلاصه همش دارم به اینا فکر می کنم. هی میگم تازه این ماجراییه که صداش دراومده. چقدر اتفاقات خاموش هم هست که هر روز داره همه جای دنیا اتفاق میفته... 

نظرات 2 + ارسال نظر
مامان ایلیا چهارشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 01:12 ب.ظ

قرعه تون مبارک باشه ما تازه میخواهیم این ماه دور هم جمع شیم وقرعه کشی کنیم .
فکرمن هم مشغول کرده جزئ دعا برا بچه هامون دیگه چی ازدستتمون میاد با این اوضاع مملکت اسلامی . دعا میکنم که شر این فسادها کلا کم شه و سنگ سار شن تا درس عبرتی یشه برا بقیه

مرسی. انشالله به سلامتی. همون نفر اول اسمتون دربیاد
نمیدونم والا. این بیمارایی که من میبینم با اعدام و سنگ سار درس عبرت نمی گیرن. مگه قاتل اهورای 2 ساله اعدام نشد؟ هر روز باید خبرای بدتر بشنویم...

فرناز چهارشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 05:29 ب.ظ

من عاشق کلپچم!! وای این قضیه که حسابی رو مخ منه. همش بهشون میگم هرکسی هرکاری کرد به من بگین. تو مدرسه با احدی تنها نمونین ولی خیلی نگرانم. این برنامه شبکه جم خیلی خوبه بچه ها با این چیزا آشنا بشن. خدا به هممون رحم کنه

خیلی کار خوبی می کنین. آره اون برنامه رو دیدم. مامانینا میذارن تیلدا ببینه.
واقعا خدا خودش مواظب بچه ها باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد