آخر هفته با نینی

سلام سلام.

آقا سه شنبه برگشتنی به محض اینکه با ماشین سیگما از شرکت اومدم بیرون همچین بارونی اومد که دست کمی از سیل نداشت! سیگما هم همون موقع داشت میومد خونه! تهدیدش کرده بودم تا بارون بند نیومده راه نیفته ولی خب گوش نداد که :دی تو ماشین داستان گوش دادم. تا رسیدم یه کم بعدش سیگما اومد. خوابش میومد و رفت خوابید و من نشستم کتاب "عامه پسند" رو تموم کردم. هاه. خیلی حال می کنم وقتی یه چیزی تموم میشه. چه غذا باشه، چه سریال، چه فیلم، چه کتاب و کلا چه هر کاری J گیر تموم شدن دارم! بعدش افطار واسه سیگما جور کردم و خودمم باهاش خوردم یه کم. بعد یه بسته آش آماده هانی داشتم که گذاشتم تو آب جوش تا گرم بشه و سیگما یه دوش گرفت و اومد آش خوردیم و باز زود دیر شد و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح باز بنده نمیتونستم از خواب بیدار بشم و دیرتر با سیگما رفتیم. اول رفتیم بانک مسکن کپی شناسنامه اینامونو دادیم و بعد من رو رسوند شرکت. باز با نیم ساعت تاخیر رفتم. همش دارم لیت میخورم رسما. کل روز هم شدیدا کار داشتم. تو یکی از سیستما یه گندی خورده بود و همش دنبال کاراش بودم. آخر وقت رییس رییس زنگ زد بهم کلی سوال پیچم کرد. خلاصه روز جالبی نبود.. تا 6 سر کار بودم و چون سیگما داشت میرفت خونه گفتم بیاد دنبالم و با هم بریم. اومد و من رو رسوند خونه و خودش رفت دنبال یه کاری. شام خونه مامانشینا بودیم و من میخواستم برم حموم و حاضر شم ولی خوابم میومد و خوابیدم. دیگه 7.5 پاشدم هول هولی کارامو کردم و حاضر شدم و 8 رفتم خونه مامانشینا. سیگما هم اومده بود. خواهرشوهر با بچه ش و دوستاشون تو کلاسای مامی و نینی رفته بودن کیش. شوهرش خونه مادرشوهر بود و دور هم افطار کردیم و فیلم دیدیم و شام خوردیم و 12 رفتیم خونمون. تازه نشستیم با هم قسمت 13 سریال شهرزاد رو تماشا کردیم و 2.5 خوابیدیم.

پنج شنبه 3 خرداد، ساعت 12 به زور بیدار شدیم. سیگما رفت حموم و من تو اون فاصله صبحونه خوردم. کلی لباس شستم و خونه رو مرتب کردم و رفتم حموم. سیگما رفت جلسه و من گلا رو آب دادم و به خونه زندگی یه دستی کشیدم و گیلی رو برداشتم رفتم نزدیک خونه ماماینا، آرایشگاه. همون آرایشگاهی که از 18 سالگی همیشه ابروهامو اونجا برمیداشتم. جاهای خالی ابروهام پر شده بود و کلی خوشگل و پهن برداشت. البته نه خیلی پهن ها. به نسبت خودم پهن. بند هم انداخت و بعد رفتم پاساژ خرید. واسه دوستم کادوی تولد یه شومیز آستین دار زرد گرفتم. واسه خودم هم یه شومیز آستین حلقه ای زرشکی گرفتم. ولی همش حس می کردم سرم کلاه رفته تو جفت خرید ها. خخخ. بعدش رفتم خونه بتا اینا و بتا و مامان و نینی خواب بودن و من با تیلدا بازی می کردم. دیدم خیلی سر و صدا می کنه و نمیذاره بقیه بخوابن، با هم رفتیم تو تختش و براش قصه گفتم که بخوابه و خودمم خوابم برد. ساعت 7.5 بیدار شدیم همگی و بساط افطار رو واسه مامی به راه کردیم. بابا و سیگما هم واسه افطار اومدن. کلی سیگما نینی رو بغل کرد. خدا رو شکر بر عکس دو تا نینی قبلی خانواده که پدرمون رو درآوردن تو نوزادیشون، این یکی آرومه. ازش آرامش میگیریم بغلش می کنیم. شام خوردیم و بعد ساعت 11.5 داداشینا اومدن شب نشینی. کاپا و تیلدا کلی بازی کردن و ساعت 1.5 همه رفتیم. من با بابا رفتم خونه باباینا و اونجا خوابیدم.

جمعه 4 خرداد، ساعت 11 بیدار شدم. آخ که چقدر خوابیدن تو اتاق مجردیم خوبه. سااااکت. حالا اون موقع ها که من اونجا بودم یه همسایه بالایی چارپا داشتیم که خواب رو بهم حروم کرده بود. اون وقت الان آرووووم. شانسه منه! حالا همسایه بالایی خونه خودمون اونجوریه! شانس نیست که! بابا صبح زود رفته بود و من تنها بودم. صبحونه خوردم و رفتم نون بخرم که نونوایی بسته بود و رفتم خونه بتاینا. یه تیکه راه رو پیاده رفتم و کلی با خودم فکر کردم و حال داد. نینی بازم خواب بود. نهار خوردیم و فیلم عروسیمون رو گذاشتم ببینیم بالاخره. یه ذره دیگه مشکل داشت ولی دیگه بیخیال شدم واقعا دیگه حوصلشونو ندارم. بعدش با مامان تتا رو بردیم حموم. بازم کلی آروم بود فینگیلی. بعدش خوابوندمش و خودمونم خوابیدیم. شام قرار بود خاله اینا بیان خونه بتا. سفره افطار رو انداختیم و سیگما و بابا هم اومدن و افطار کردن و بعد خاله اینا اومدن. بعد از افطار اومدن چون هیچ کدومشون روزه نبودن و گفتن مامان که روزه س الکی خسته تر نشه. داداشینا هم اومدن و تیلدا و کاپا و نینی پسرخاله با هم بازی می کردن. خیلی باحال بودن. شام خوردیم و بعد پسرا نشستن ورق بازی کردن و ساعت 12:15 دیگه دیدم خیلی دیرم میشه، پاشدم حاضر شم برم خونه. به سیگما گفتم تو بمون بازیت تموم شد بیا. من که پاشدم همه پاشدن. دیگه دوتایی با هم رفتیم خونه و سیگما فیلم عروسی رو پلی کرد و یه ربعی دیدیم و ساعت 2 خوابیدیم!

امروزم که شنبه 5 خرداد باشه، صبح خودم با گیلی اومدم سر کار. کلی هم با خودم حرف زده بودم که درسته که 5 ساعت میخوابم ولی باید باید بدون تاخیر بیام سر کار. این بود که با هزار بدبختی قبل از 8.5 خودمو رسوندم شرکت. تو راه هم یه کتاب صوتی دیگه گوش دادم. اسمشو یادم نیست. نمایشی بود و یه کم حوصله م سر رفت. داستانی بیشتر دوس دارم. البته یه فصل هم نشد کامل گوش بدم. خیلی خوب حواسمو از حرص خوردن از ترافیک پرت می کنه. راضیم از کتاب صوتی گوش دادن تو ترافیک. امروزم باز کلی مشکلات قبلی سیستم وجود داشت و سرم شلوغه. برم کم کم حاضر شم برم خونه. 

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا س شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 05:17 ب.ظ

سلام لانداجونم دلمون برات تنگ شده بود حسابی برم پستو بخونم انرزی بگیرم


قربونت برم لطف داری

مامان ایلیا دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 10:19 ق.ظ

مبارکش باشه چه اسم خوبی گذاشتین خدا حفظش کنه ببخشین فضولی کردم

ممنونم
نه بابا این چه حرفیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد