تولدم مبارک

بله بله. امروز تولدمه. 28 سالم تموم شد. قبل از اینکه شاغل بشم روز تولدم خیلی خاص بود و همه کارامو تعطیل می کردم و باید در دل طبیعت می گذروندم این روز رو. ولی خب دیگه کنسل شد این سوسول بازیا دیگه الان باید 9 ساعت بیام بشینم سر کار و بعدشم دیگه حال و حوصله پارک رفتن نمی مونه. تهش خیلی حوصله داشته باشیم شام بریم بیرون

البته واسه اینکه دلم نسوزه، جمعه یه تولد خوشگل واسه خودم برگزار کردم. خیلی ساده طوری ولی خوب. حالا تعریف می کنم. اول برم سراغ هفته قبل که پر از تعطیلی بود ولی زیاد هم خوش نگذشت.

شنبه ی پیش، 8 اردی، من که رفتم خونه سیگما دیر اومد. کارشون تو شرکت خیلی به گره خورده و باید زیاد میموند شرکت. شب دیر اومد. من داشتم میخوابیدم. فقط شامش رو دادم و یه کم تعریف کرد برام و من رفتم خوابیدم.

یکشنبه صبح رفتم یوگا و عصر شنا. عجیب بارون و تگرگی هم میومد. با ساحل با هم رفتیم شنا و بعدش اون باید برمیگشت شرکت، با من اومد تا دم شرکت. به خاطر بارون انقدر هم ترافیک بود که نگو. حالا منم میخواستم بین مریض برم دکتر گوارشم. انقدر دیر رسیدم که ترسیدم رفته باشه. خدا رو شکر جا پارک خوب و سریعی گیرم اومد و رفتم و با هزار بدبختی پذیرشم کرد. تو نوبت نشستم و حالا شدیدا دستشویی هم داشتم. معمولا دوس ندارم جاهای عمومی زیاد برم دستشویی ولی مجبور بودم. خلاصه بالاخره نوبتمون شد و دکتر نتیجه آزمایشم رو دید و از نتایج چربی و اینا کلی راضی بود تا بهش گفتم برو ذخیره آهنم رو ببین! رنگش پرید اصلا. خخخ. معاینه م کرد و گفت یه آزمایش دیگه برات می نویسم. روند درمانیمون کلا عوض می شه احتمالا! گفتم حدستون چیه؟ گفت ممکنه سلیاک داشته باشی. حساسیت به گندم و جو. گفت باعث میشه جذب مواد مغذی از روده ت کم بشه. خیلی جدی نگرفتمش. گفتم خب از بچگی من دارم اینا رو میخورم دیگه. چرا یهو الان باید اینجوری شده باشم؟! خوشحال و شاد و خندان رفتم پاساژ نزدیک مطب و یه کم خرید کردم. آخه سیگما گفته بود که دیر میرسه چون خیلیییی کار دارن تو شرکت. بعدشم رفتم خونه و 9 رسیدم. آنام دیدم و خواستم به سیگما زنگ بزنم که اس ام اس داد که تو اتاق مدیرعاملشونه. یه شام کوچیکی خوردم و آماده خواب شدم. سیگما زنگ زد که شب نمیاد خونه چون باید بمونن و کار کنن. من رفتم خوابیدم و دیدم ساعت 5.5 صبح اومد و خوابید.

دوشنبه 10 اردیبهشت، ساعت 6.5 بیدار شدم و با ماشین رفتم شرکت. راجع به سلیاک سرچ کردم و دیدم علائمش رو دارم از همون بچگی! ضدحال شدیدی خوردم و بقیه ش رو هم که در جریانید. پست قبلی بود. عصری باز وقت دکتر داشتم. واسه تیروییدم. یادم افتاد که مطبش تو طرح زوج و فرده و ماشین من فرد. دیگه رفتم بالاتر از همت پارک کردم و با اتوبوس رفتم پایین. باز بارون و کلی ترافیک. وسطای راه پیاده شدم و پیاده رفتم. تیروییدم اوضاعش خوب بود با قرص. واسه 6 ماه دیگه با سونو باید برم پیشش. بعد از دکتر پیاده راه افتادم برم آزمایش بدم. نیم ساعت پیاده روی کردم. آزمایش خون دادم و بعد کلی پیاده رفتم زیر بارون چون تاکسی گیر نمیومد و تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم. بارون و ترافیک شدید و اتوبوس شلوغ. 1.5 ساعت تو راه بودم و ایستاده تو اتوبوس. حالم بد شده بود دیگه. سیگما هم زود رفته بود خونه که بخوابه. ساعت 8.5 به من زنگ زد و گفت که ساعت 9 با دوستاش واسه کار جدید جلسه داره! اعصابم خورد شد قشنگ. همش نبود. من حدود 9 رسیدم خونه و سیگما یه کم باهام حرف زد و حوصله نداشتم. آنام میدیدم. دیگه اون 9.5 رفت و من یه شام کوچیک خوردم و خونه رو مرتب کردم و زود خوابیدم.

سه شنبه 11 اردیبهشت، ساعت 8 بیدار شدیم که بریم دنبال کارهامون. نگفتم؟ روز کارگر بود و ما تعطیل بودیم. بعله. اینجوریاس. بنده کارگرم  تلگرام رو که فیلتر کردن و رفتن رو مخمون. البته من هنوز داشتم ولی خب شده بود دیگه. صبح با سیگما رفتیم بانک مسکن کاراشو انجام داد و صبحونه شیرکاکائو و پچپچ خوردیم و بعد رفتیم اون یکی بانک واسه وام گرفتن که بسی شلوغ بود و منم 12 قرار داشتم و بیخیال شدیم و قرار شد 5شنبه بریم. سیگما منو گذاشت مترو و خودش رفت شرکت. راستی اینم نگفتم. ماشینم روغن ریزی داره و قرار شد فعلا دیگه تکونش ندم. بی ماشین شدم رفت. با مترو رفتم خونه مامانینا و قرار بود که با بتا و تیلدا بریم سینما، فیلشاه. خیلی وقت بود که به تیلدا گفته بودم یه روز میبرمت سینما. آخرشم خود بتا پیشنهاد داد. خخخ. بتا از 10 ام دیگه نمیره سر کار. آخرای ماه نینیش به دنیا میاد آخه. خلاصه رفتم خونه مامانینا و با مامان گپ زدیم و بتا اومد دنبالم و من نشستم پشت فرمون و رفتیم سینما. فیلشاه باحال بود. انیمیشنش که خیلی خوب بود ولی صداگزاریش خوب نبود. نمیدونم به خاطر سینماش بود یا خودش مشکل داشت. بچه ها جذب نشدن زیاد. این کوچولوها ماجرای فیلم رو هم نمی تونستن خوب دنبال کنن و خسته شده بودن. البته تیلدا از ما میپرسید موضوع کارتون رو و در جریان قرار گرفت. آخرشم خیلی قشنگ واسمون توضیح داد کل داستان فیلم رو. شادفیل آدم! بی ادبی شده بود وقتی فیلشاه شده بود. بعدش دختره اومد و بهش گفت یاد حرف بابات بیفت، بعد فیلشاه آدم خوبی شد. قربونش بره خاله ش  بعدش رفتیم خونه مامانینا و نهار خوردیم و خوابیدیم. 4.5 بیدار شدم و رفتم حمام و حاضر شدیم و ساعت 6 رفتیم خونه دایی. مهمونی دوره خانوما بود. با اینکه هی مامان میگفت دیر شده ولی بازم جزو نفرات اول بودیم. خلاصه بقیه هم اومدن و قرعه کشی کردن و به اسم بتا در اومد! مهمونیش رو باید با یه بچه 5-6 روزه برگزار می کرد. این بود که انصراف داد و اون یکی زندایی به جاش شد. همه ناراضی بودن از وضع مملکت. هیییی. تا 9 اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه مامانینا. شب نیمه شعبان بود و ترافیک شدید. یه قدم راه رو یه ساعت طول کشید. به سیگما گفته بودم که نیاد چون خیلی ترافیکه. با بابا و داماد شام خوردیم و بتا اینا رفتن و من همونجا خوابیدم.

چهارشنبه 12 اردی، روز نیمه شعبان بود. مامانینا میخواستن برن ییلاق و ما نمی رفتیم چون سیگما کار داشت. واسه مامان فیلترشکن نصب کردم و اونا رفتن. من موندم و عکسایی که آتلیه برامون فرستاده بود رو دیدم. دوتا عکس داده بود واسه مامانامون. مال اینوریا رو زدم رو دیوار اتاقم. بعد هم هارد فیلم عروسی رو که فرستاده بود دیدم و بهش گفتم فیلم عروسی رو نهایی کنه و بزنه رو فلش برام. یه کم پای کامپیوتر چرخیدم و عکسای مجردیم رو دیدم و هی میگفتم چقد لاغر بودم. هییی. دیگه بیخیال شدم و حاضر شدم و با کلی بار و بندیل رفتم خرید. یه کتونی آبی خریده بودم از ترکیه که هیچ کیفی نداشتم باهاش ست کنم. گفتم اول میگردم دنبال کیف آبی، اگه نبود کیف سفید میگیرم. مغازه سوم یه کیف شبیه جغد دیدم که دقیقا رنگ و جنس کفشم بود. کلی مغازه دیگه رو هم گشتم دنبال یه دونه بزرگونه طوریش، ولی پیدا نکردم. بعد اومدم همین جغده رو خریدم. خخ. خیلی هم خوشال طور. بعد با مترو رفتم نزدیک خونه و سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه مامانشینا. روز معلم رو به مامانش تبریک گفتم. آبگوشت داشتن و گفتن بیاین دور هم بخوریم. منم آبگوشت دوس ندارم. خخخ. یعنی گوشت کوبیده دوس ندارم. نکوبیدشو دوس دارم. سیگما گفته بود واسه من نکوبن. تازه اصلا دور هم خوردنی هم نبود. مامان باباش که زودتر خوردن و رفتن. دامادشون هم که داشت بچه نگه میداشت و دیرتر اومد سر غذا. خلاصه دور هم نبودیم.  یه کم نشستیم و بعد پسرخاله ش هم یه سر اومد بالا و حواس نینی رو پرت کرد و من و سیگما و داماد رفتیم شرکت که کار کنیم. از 3 تا 8 شب اونجا بودیم و کلی کار رو جلو بردیم. بعد رفتیم خونه و آنام دیدیم و اول میخواستیم شام بریم بیرون که بی خیال شدیم و نرفتیم. شام گرم کردم و خوردیم. شهرزاد دیدیم و خوابیدیم.

پنج شنبه 13 اردیبهشت، صبح 7 بیدار شدیم و رفتیم بانک. حساب جدید باز کردیم و کارهای وام گرفتن رو انجام دادیم. واسه این سرمایه گذاریه کلی پول کم میاریم و افتادیم به وام گرفتن از همه جا  کارا رو انجام دادیم و بعد سیگما من رو گذاشت خونه و خودش رفت دنبال مامانش که برن بانک و یه کارای دیگه بکنن. منم بسی خسته بودم، حتی  با صدای خونه کوبیدن خونه پشتی خوابیدم. تلفن زنگید مزاحم بود، از برق کشیدمش. موبایلم رو هم خاموش کردم. دو ساعتی خوابیدم و بیدار شدم دیدم سیگما کلی زنگ زده. پیک موتوری یه چیزی واسش آورده بوده که من خواب بودم و باز نکردم. خودش اومده بوده دم در گرفته و رفته شرکت. خخخ. ظهر واسه خودم املت درست کردم و نشستم پای یه سری از کارای شرکت. این وسط کتاب هم میخوندم و گوشی بازی هم می کردم و دو سری لباس شستم و ظرفا رو چیدم تو ماشین. تا 6 به همین منوال گذشت. 6 سیگما اومد و قرار بود بریم استخر که خسته بود و خوابش برد. باز تا 8 کارای شرکت رو کردم. بیدار شد و من شدیدا دپرس شده بودم از اینکه تعطیلاتم داره به حالت مزخرفی میگذره. اونم این روزای اردیبهشت که همه مسافرتن و خاله اینا هم قرار بود شام برن ییلاق پیش مامانینا و همه اونجا جمع بودن و فقط من نبودم. بعد سیگما که بیدار شد ایراد گرفت از کارایی که از صبح واسه شرکت کرده بودم و منم که دلم پر بود و دعوامون شد. همسایه بالایی هم مهمون داشت و خونه رو گذاشته بودن رو سرشون. اعصابم به هم ریخته بود. میخواستم برم بیرون و فقط خونه نباشم. ماشینم هم که خراب! از سیگما سوییچ ماشینشو گرفتم و رفتم خونه مامانینا. هیشکی اونجا نبود. تو آرامش اونجا یه کم آروم شدم و تلفنی آشتی کردیم و یه قرص کدیین خوردم سردردم خوب بشه و خوابیدم.

جمعه 14 اردی، ساعت 12:20 بیدار شدم!!! حدود 12 ساعت خواب بودم! صبحونه خوردم و بعد حاضر شدم برگردم خونه. سر راه رفتم توت فرنگی و موز و نون سنگک و شیر خریدم و رفتم خونه. سیگما هم یه ربع بعد از من اومد و نیمرو درست کردم با نون سنگک تازه خوردیم و بسی حال داد. بعد دیگه آشتی کردیم و یهو به ذهنمون رسید که تغییر دکوراسیون بدیم. جای تی وی و ویترین رو عوض کردیم و یه کم دلبازتر شد هال. بعدش یه کم چرتیدیم. عصری من پاشدم کیک درست کنم و سیگما رفت استخر. کیک اسفنجی دو سری درست کردم. عالی شد بافتش. بعد یه دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدم. دوتا کیک اسفنجی تو قالب قلب درست کردم و گردو ریز کردم و موز خورد کردم و رفتم حمام. وقتی برگشتم سیگما اومد. خامه فرم گرفته درست کردم و شروع کردم به تزیین کیک. رو یکی از لایه ها آبمیوه ریختم و بعد خامه و بعد گردو و موز، یه لایه کیک دیگه و روش خامه مالی. بعد هم با ماسوره گل خامه میزدم رو کیک. عالی شد. بسی خوشگل شد. البته یه کم خامه کم اومد و پشتش رو دیگه تزیین نکردم. بعد رفتم موهامو سشوار کشیدم و پیرهن صورتی پررنگمو پوشیدم و کلاه تولد گذاشتم و کلی عکس گرفتیم. موقع بریدن کیک، سیگما گفت اگه گردو هم توش داشت دیگه کاملا میشد کیک قنادی ها. گفتم خب داره دیگه. هم گردو داره و هم موز. حال کرد اساسی. چای گذاشتیم و با کیک خوردیم. بسی خوشمزه بود، جاتون خالی. حالا باید دستورشو بنویسم که بعدا هم با همین دستور درست کنم. عالی بود. شب عکسا رو ریختم تو گوشی و رفتیم خوابیدیم.

شنبه 15 اردیبهشت هم که امروزه. وسط وسط بهار. صبح سیگما زود رفت بانک و من به خودم هدیه تولد دادم و با اسنپ دیر رفتم. 9 اینا رسیدم شرکت. از صبح بچه ها تو گروه کلی بهم تبریک گفتن و حال داد. دوستای همکار هم هیشکی تبریک نگفت تا بهشون گفتم کیک آوردم و بالاخره گفتن  عالین. بعد یهو دیدم یکی از همکارا که خیلی صمیمی نیستیم اومده میگه تولدت مبارک. بهش گفتم تو از کجا میدونی گفت آخه فردا هم تولد خودمه  خخخ خیلی خوب بود. از ساحل شنیده بود. با بچه ها نهار خوردیم و بهشون گفتم عصر بریم کیک بخوریم. الانم رفتیم تو آبدارخونه دور همی کیک خوردیم. هم با مزه ش حال کردن و هم با قیافه ش. حال داد. واسه شب برنامه داریم با سیگما شام بریم بیرون. برم کمی کار کنم که باید برم دیگه.

بریم ببینیم 29 سالگی چه شکلیه. دهه سوم داره تموم میشه برم متن سمت راست وبلاگ رو هم آپدیت کنم.

پ.ن: همین الان جواب آزمایشم اومد و به دوستام نشون دادم، گفتن سلیاک ندارم خب حالا بریم ببینیم پس چه بیماری کوفتی ای دارم احتمالا همون IBS باشه

نظرات 4 + ارسال نظر
سارا س شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 07:21 ب.ظ

لاندای عزیزم هنوز پستتو نخوندم ولی زودی اومدم تولدت رو تبریک بگم ،تولدت مبارک عزیزم انشاالله تو رقم جدید سنت بهترینها برات رقم بخوره وبه همه ارزوهات برسی وعاشقانه هایت همیشه پابرجا باشه عزیزم.خیلی زیاد دوست دارم.

مرسی سارای مهربون

نجمه یکشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 07:24 ق.ظ

تولدت مبارک خانم
انشالله بهترین ها پبش روت باشه.
امیدوارم قضیه ی مریضی هم به خوبی و خوشی تموم شه.

ممنونم عزیزم

مامان ایلیا یکشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 08:23 ق.ظ

عزیزم عالی مینویسی تولدت مبارک همه پستهاتو میخونم ولی وقت نمیشه کامنت بزارم مرسی همیشه خوش وسلامت باشی

خیلی ممنون. خوشحال شدم که کامنت دادین

نگار یکشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 03:15 ب.ظ

تولدت مبارک لاندای عزیز و پرتلاش،امیدوارم ادامه راه زندگی‌براتون هموار و‌سرشار از موفقیت و‌شادکامی و‌سلامتی باشه،ان شاالله بیماریتون هم چیز مهمی نیست و همهدچیز به خوبی پیش میره❤️❤️❤️

ممنونم نگار جان. مرسی انشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد