سرمایه گذاری + انگشت کوچیکه

چهارشنبه عصر حال نداشتم برم تیراندازی. اول با خودم فکر کردم که برم شرکت پیش سیگماینا، ولی بعد دیدم خیلی خسته ام. رفتم خونه و خوابیدم یک ساعت عمییق. بیدار شدم و واسه خودم یه کم گوجه و فلفل دلمه ای با سه قاشق پلو تو کره تفت دادم و خوردم. یه دور لباسا رو ریختم تو ماشین. داشتم آنام میدیدم که سیگما اومد. شامش رو گرم کردم و خورد و نشستیم شهرزاد ببینیم. قسمت 9 رو من دیده بودم و کتاب می خوندم و سیگما دید و بعد نصف 10 رو دیدیم. این وسط هی حرف هم می زدیم. یه تصمیم گیری بزرگ باید می کردیم و هنوز مردد بودیم. یه تصمیم مالی سخت. ساعت 3 نصف شب خوابیدیم بدون اینکه قطعیش کنیم.

پنج شنبه 6 اردیبهشت، ساعت 9.5 صبح سیگما اومد بیدارم کرد. دیدم شلوار جین پوشیده حاضره. میگه پاشو بریم بانک! تصمیمشو گرفته بود. خخخ. منم از خدا خواسته پاشدم و بدون صبحونه حاضر شدم رفتیم. تو راه یه شیرکاکائو و پچ پچ خوردیم و من رفتم بانک خودم و سیگما بانک خودش. همه پولا رو ساتنا کردم و رفتم اون یکی بانک هم پولامو برداشتم. یه حسابمم بستم اصلا تا بریم سراغ اون کار مالی. توکل کردیم و انجامش دادیم. بعد من نمونه آزمایش بردم آزمایشگاه تحویل دادم و برگشتم خونه و پیتزا سفارش دادیم بیارن. تو این فاصله ظرفا رو چیدم تو ماشین و لباس شستم. نهار رو خوردیم و نیم ساعت باقی مونده شهرزاد رو هم دیدیم و لباسا رو تو بالکن پهن کردم و دیدم اوه، چه هرم گرمایی میاد! دیدم باربیکیو روشنه! از یکشنبه که سیگما جوجه کباب درست کرده بود روشن مونده بود!!!! کاج مطبقمون که کنارش بود یه کم وا رفته بود و بی حال بود. خدا کنه خراب نشده باشه. به گلدونا آب دادم و لباسا رو پهن کردم و بعد حاضر شدیم و ساک استخر برداشتیم و رفتیم استخر. حدود 1 کیلومتر شنا کردم. خیلی حال داد. خودم بنظرم کرالم درست شده. حالا یکشنبه باید با مربیم چک کنم. بعد از استخر رفتیم خونه مامانینا. با مامان و بابا راجع به اون سرمایه گذاری کلی صحبت کردیم و همه متفق القول بودن که کار خوبی کردین، ولی خب نتیجه ش اصلا معلوم نیست. بتاینا رفته بودن آتلیه که عکس بارداری بگیره. حدود ساعت 9 اومدن! گفت 3 ساعته تو آتلیه ان!!! انقدر بهشون پوز داده بوده و لباس عوض کرده که انقدر طول کشیده!!! گفت تیلدا هم نهایت همکاری رو کرده و یه خروار عکس انداختن. خخخ. باحاله. بعد سیگما رفت کیک خرید که شیرینی بدیم. نزدیکای ساعت 10 هم داداشینا اومدن. کاپا دیگه یه کم بزرگ شده و از همون اول که میاد خوش اخلاقه بزنم به تخته! رفتن با تیلدا بازی کردن. من میز شام رو چیدم و شام خوردیم و بعدشم کیک خوردیم. گپ زدیم و ساعت 12 پاشدیم رفتیم خونه و داشتیم از خستگی بیهوش می شدیم و خوابیدیم.

جمعه 7ام، من 10 بیدار شدم و تا 11 تو تخت گوشی بازی می کردم. 11 پاشدم و رفتم سراغ عدسی درست کردن واسه صبحانه. سیگما هم 12 بیدار شد و عدسی خوردیم. بعد رفتم واسه نهار گوشت چرخ کرده سرخ کنم. داشتم پیاز خورد می کردم که چاقو لیز خورد و دستم رو بریدم سیگما رفت خرید و چسب زخم خرید ولی دیگه زخمم بسته شده بود. نهار رو درست کردم ولی سیر بودیم. رفتیم دوتایی رو کاناپه نشستیم و لپ تاپامون رو گذاشتیم رو پامون و شروع کردیم به کار کردن واسه شرکت جدید. دو ساعتی کار کردیم و نهار خوردیم و باز کار و بعد سیگما رفت از دوستش یه چیزی بگیره و من خوابیدم. دو ساعت بعد دیدم سیگما بالای سرم ایستاده. خخخ. بیدار شدم و رفتم حمام و حاضر شدیم و رفتیم خونه خاله کوچیکه سیگما. هی دعوتمون می کنن. خوش می گذره ها. ولی وقتی هی دعوت می کنن خب انتظار دارن آدم هم سالی یکی دو بار دعوت کنه. بعد من واقعا سختمه این همه آدم رو دعوت کنم! خلاصه دردسری شده! اونجا خوش گذشت. گپ زدیم دور هم و کیک تولد شوهرخاله ش رو هم خوردیم. 12 بلند شدیم و تا بریم خونه و بخوابیم 1 هم گذشته بود حالا این هیچی، همون 1 نصف شب که میخواستیم بریم بخوابیم، انگشت کوچیکه پام خورد به کنار دیوار و نابود شدم. فکر کردم شکست. ناخنش از بیخ برگشته بود و از زیرش خون میومد! خیلی درد داشت لعنتی! چسب زخمه به کار اومد. زدم روش و خوابیدم.

شنبه 8ام، 7:15 بیدار شدیم و سیگما منو رسوند شرکت. رفتم نون بخرم که دیدم خدماتیمون هم داره میره بخره و بهم گفت من برات می گیرم. بسی حال داد. یه صبحونه دبش زدم بر بدن. نون بربری و پنیر و گردو. بعدشم همکار کناریم اومد گفت من آخر هفته رفتم خواستگاری. خخخ. خوشحال شدم براش. بهش گفتم اتفاقا سه شنبه هم سالگرد خواستگاری ماست. اردیبهشت اصلا ماه خوشالی بازیه. آقا سه سال گذشت از خواستگاریمون ها. من باورم نمیشه اصلا. با چه سرعتی داره میگذره. اَی خِدا!

هنوز انگشت کوچیکه پام درد می کنه و شل می زنم

این بود آخر هفته ما! بریم سر کار و زندگیمون.

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا س یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 12:44 ق.ظ

سلام لاندای عزیزم براانگشتت خیلی ناراحت شدم بیشترمواظب خودت باش عزیزم، لاندا جان روزمره هاتو که مینویسی توخیالم تجسم میکنم زندگی شما واقاسیگما ازاون زندگیاس که من عاشق اینجور زندگی کردن کاش یه کارگردان بیاد واز روی زندگی شما فیلم عاشقانه بسازه من که هرروز میبینم وسیرنمیشم.عشقتون پایدار عزیزم براتون بهترینها رو ارزو میکنم خاله لانی گل

قربونت ساراجان. الان خیلی بهتر شده پام. اصلا درد نمی کنه دیگه خدا رو شکر. دیروز چسب رو باز کردم و زخمش رو شستم.
جدی می گی؟ حالا تازه من سعی می کنم سانسور شده تعریف کنم. بگیم یه کارگردان ترکیه ای بیاد بسازه مردم بیشتر جذب شن
ممنونم عزیزم. انشالله همه چیزهایی رو که دوست داری تجربه کنی

فرناز یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 07:49 ق.ظ

امیدوارم تو سرمایه گذاریتون موفق باشین. خیلی خوبه که انقدر ورزش میکنی. ضمنا کسی از شماها که تازه ازدواج کردین انتظار مهمونی گرفتن نداره که راحت باش خوش بگذرون

مرسی عزیزم. چه فایده ورزش؟ لاغر نمیشم دیگه. البته واقعا آمادگی بدنم رفته بالا. حالا این کمبود آهن رو هم که درست کنم امیدوارم بیشتر بشه آمادگی بدنم. اینجوری ماهیچه هام اکسیژن کم میارن.
در مورد مهمونی هم آره. یه بار دعوتشون کردم بسه دیگه. خخخ. امسال دعوتشون نمی کنم

نگار یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 10:25 ب.ظ

امیدوارم‌ سرمایه گذاریتون به بهترین نحو جواب بده،همیشه مهمونی و خوشی باشه انشاالله،منم تو این ماه دو‌تا مهمونی بزرگ برگزار کردم واقعا ادم خسته میشه هر سری حدود سی نفر مهمون داشتم و فقط تونستم دو‌مدل غذا و یه فینگر فودکوچولو با دسر و سوپ و سالاد درست کنم ،تا سه روز از خستگی کف پاهام درد میکرد

ممنون. وای یا خدا. سی نفر که اصلا در مخیله م نمی گنجه بتونم شام بدم. بیشترین مهمونی که داشتم 17-18 نفر بودن. سخته واقعا. آفرین که تونستی دو تا تو یه ماه مهمونی بدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد