بقیه تعطیلات

چقدر دیر اومدم. الان 10-11 روز پیش رو چجوری تعریف کنم خب؟ خخخ

خب 4شنبه 8 فروردین، قرار بود سیگما دیر بیاد خونه و من هی به دوستام پی ام میدادم که میاین بریم پارکی جایی و کسی نیومد، این بود که رفتم خونه و خیلی زود رسیدم و فکر کنم که خوابیدم. بعدش نشستم به دیدن فیلم هیدن فیگرز. پیشنهاد میدم ببینید حتما. خیلی قشنگ بود. نصفش رو دیدم که سیگما اومد و با هم شام خوردیم و پایتخت 5 دیدیم و بعدش نشستیم به دیدن فیلم اینتراستلار. یه کمش رو دیدیم و بعد خوابمون گرفت و خوابیدیم.

5شنبه 9 فروردین، صبح با دوستم پریسا قرار گذاشته بودیم که 11 بریم شهرک غرب، دیدن لاله های خیابون زرافشان. نمیدونم در جریانید یا نه. یه آقایی 4-5 ساله که به یاد مادرشون، هر سال تو این خیابون گلکاری می کنن و هر سال هم تعدادش رو بیشتر می کنه. تا جایی که امسال 200 هزار گل لاله کاشته بود. من 10 بیدار شدم که 11 برم ولی حسش نبود. قرار رو انداختم به 12 و رفتم حموم و تیپ زدم و دوربین رو برداشتم و رفتم اونجا. پریسا هم همون موقع رسیده بود و با هم رفتیم دیدن لاله ها. فوق العاده بودن. انقدر عکس انداختیم که. خودمون رو سرویس کردیم. ولی کلی روحیمون تازه شد. خیلی خیلی قشنگ بود. خیلی تشنمون شده بود و دنبال آبمیوه بستنی میگشتیم. یه جا رو یافتیم ولی آب طالبی نداشت. دیگه رفتیم دم خونه ما و با هم یه بستنی و دو تا آب طالبی گرفتیم و نشستیم خوردیم و کلی گپ زدیم با هم. بسی حال داد. بعدش هم پریسا رو رسوندم خونشون و خودم رفتم شرکت سیگماینا. با یکی جلسه داشتن و اصلا وقت نکردن بیان پیشم بشینن. این بود که نیم ساعتی موندم و بعد رفتم خونه. سالاد درست کردم و خونه رو مرتب کردم و یه کم استراحت کردم. بعد میوه ها رو چیدم و خودمم حاضر شدم و سیگما اومد با موز و توت فرنگی جدید. اونا رو شستم و گذاشتم رو میوه ها و همچنان منتظر مهمونا بودیم تا آخر ساعت 8.5 اومدن. مادر شوهر اینا و خواهر شوهرینا. قرار بود پسرخاله سیگما هم بیاد و براش غذا هم سفارش داده بودیم، ولی نیومد! نینی گاما تا رسید پرید سر وقت شیرینیا و دو دستی مشت کوبید توش! هیچی شروع شد دیگه. هر چی میوه شیرینی آجیل اینا میبردم میگفتن اینجا نذار بچه دست می زنه. نشد درست حسابی پذیرایی کنیم. همه چیز رو میز نهار خوری و کانتر بود و خودشون میرفتن برمیداشتن. از بچه هم تا غافل میشدیم یه گندی میزد. گل ها توی گلدونم رو همه رو کنده بود و ریخته بود زمین! حیف که دوسش دارم وگرنه خیلی شاکی می شدم. واسه شام چلوگوشت هانی سفارش داده بودم که آوردن و میز رو چیدیم و خوردیم. بعد دیگه نینی خیلی اذیت می کرد و سیگما بردش پارک سر کوچه و ما پایتخت دیدیم دور هم و بعدشم اونا زود بلند شدن و رفتن که بچه بیشتر از این اذیت نکنه. منم همه خونه رو جمع کردم و یهو جرقه زد تو ذهنم که یه روز دیرتر بریم ییلاق، به جاش بگم بتا اینا نهار جمعه بیان خونمون. بهشون زنگیدم و اوکی دادن و یه کم دیگه مرتب کردیم خونه رو و خوابیدیم.

جمعه 10 فروردین، ساعت 11 بیدار شدیم! در این حد تنبل یعنی. نهار مهمون داشتیم ولی 11 بیدار شدیم. خخخ. میوه ها رو چیدم تو ظرفا و از مهمونی 4-5 روز پیش هنوز سوپ شیر مونده بود. گذاشتم رو گاز و شیر بهش اضافه کردم. تازه از اون روز شیشلیک خام هم داشتیم تو فریزر. دیگه سیگما رفت جوجه کباب خام خرید و اومد. بتا اینا اومدن خونمون و تیلدا رو بعد از یه هفته می دیدم. پرید بغلم و یه ساعت بغلم بود. بعد دیگه کلی گپ زدیم و بگو بخند کردیم. من برنج پختم و سیگما رفت سراغ کباب کردن شیشلیکا و جوجه ها و دیگه غذا حاضر شد. میز رو چیدم و سفره عالی شد. دور هم نهار خوردیم و از دیشب هم دسرهای هانی به تعداد مونده بود و آوردم خوردیم همگی. بعد از نهار هم گپ زدیم و بتا یه کم دراز کشید و منم واسه تیلدا قصه گفتم و داماد بلیط سینما گرفت واسه عصر. دیگه نشد بخوابیم. حاضر شدیم که بریم سینما و سر راه رفتیم لاله های شهرک رو به بتا اینا هم نشون دادم و با سیگما هم چنتا عکس انداختیم و بعد رفتیم سینما اریکه، فیلم لونه زنبور. طنز بود ولی وسطاش دیگه حوصلمون سر رفته بود. تموم شد و با هم رفتیم خونه ما که وسایل جمع کنیم و بریم ییلاق. باز پذیرایی کردم از مهمونا و خودم هی داشتم واسه 5 روز لباس مباس جمع می کردم و خلاصه 9 شب راه افتادیم بریم سمت خونه بتاینا که ساک تیلدا رو برداریم و با ما بیاد ییلاق. خود بتا و داماد نمیومدن. تیلدا هم هر دقیقه یه چیزی می گفت. یه بار می گفت میام یه بار می گفت نمیام. 1 ساعت دم خونشون معطل شدیم تا نظر قطعیشو بگه و بالاخره گفت با ما میاد. بردیمش ییلاق و تو راه یه چرتی زد. اونجا مامان و بابا بودن و دور هم شام خوردیم. بعدشم تیلدا گفت که میخواد بیاد پیش ما بخوابه. من کنار خودم خوابوندمش و واسش دوتا قصه گفتم و خودشم برام دوتا قصه گفت تا رضایت داد بخوابیم. وسط خواب هم انقدر تکون میخورد و صدا میداد و پتو رو از رو خودش مینداخت کنار که اصلا نفهمیدم چجوری خوابیدم. هر چند دقیقه یه بار باید میاوردمش سر جاش که نره تو در و دیوار! خواب کوفتم شده بود. ساعت 6 صبح بغلش کردم بردمش پیش مامانینا خوابوندمش و فرار کردم تو اتاق خودم خوابیدم. خخخ.

شنبه 11 فروردین، 10 صبح از خواب عمیق بیدار شدم. صبحونه خوردیم و تو بالکن آفتاب می گرفتم که بتا اینا از تهران اومدن. صبحونه رفته بودن برج میلاد به مناسبت سالگرد ازدواجشون. تیلدا رو تحویلشون دادیم و عصر یه چرت مبسوط زدیم. بعدشم بیدار شدیم و رفتیم باغ پیاده و کلی با سگ ها بازی کردم. خیلی وقت بود ندیده بودمشون و شدیدا دلم براشون تنگ شده بود. اونا هم که خیلی خیلی خوشحالیشونو نشون میدادن. هی می پریدن بغلم. خلاصه حسابی کثیفمون کردن و بعدش بدیو بدیو رفتیم خونه و به نوبت میرفتیم حموم. خخخ. و بعد سریال پایتخت. ساعت 12 شب هم داداشینا اومدن و کلی کاپا بازی کردیم. شبایی که از تهران میاد اونجا انقدر انرژی داره که فقط باید تخلیه شه تا بخوابه. یه عالمه بازی کردیم باهاش و 2 خوابیدیم.

یکشنبه 12 فروردین، صبح تا عصر باز کار خاصی نکردیم. دور هم آبگوشت دسته جمعی خوردیم حال داد. عصری برنامه داشتیم بریم کوه. من و سیگما و بابا و داماد پیاده رفتیم و قرار شد بعدا بقیه با ماشین بیان. وسط راه باید از رودخونه رد می شدیم و بهار ها رودخونه پر از آبه. البته امسال از هر سال کمتر بود و تونستیم بریم توی آب. بابا و سیگما مواظبم بودن. کفش و جوراب رو درآوردیم و از آب رد شدیم و اونور پوشیدیم دوباره. رفتیم رو کوه و من خیلی وقت بود ورزش درست حسابی نکرده بودم و قلبم گرمپ گرمپ میزد اولش. استراحت کردیم و بعدش بهتر شد. مسیر زیاد سخت و طولانی نبود. کلی عکس انداختیم و رفتیم بالا و مامانینا هم با ماشین اومده بودن. با اونا هم کلی عکس انداختیم و تخمه خوردیم و بعد یه تیکه از راه رو مامان و بابا تو جاده پیاده رفتن و ما با ماشین رفتیم تا رسیدیم بهشون و بعد مامان دوباره سوار ماشین شد و ما 4تایی باز پیاده برگشتیم. برگشتنی از یه جای رودخونه برگشتیم که پل داشت و راحت بود. رفتیم خونه و بسی خسته بودیم. شام خوردیم و میخواستیم بریم خونه خاله که داییا زنگ زد که ما داریم میایم خونتون. موندیم خونه و همه اومدن، خاله اینا هم اومدن. دور هم گپ زدیم و خوش گذشت. یهو گفتن پسر اون یکی دایی نامزد کرده و نامزدشم آشناست و ما یه ساعت داشتیم حدس میزدیم که کیه و آخرش فهمیدیم که دروغ 13 بوده K خلاصه 2 رفتن و ما خوابیدیم.

دوشنبه 13 فروردین، صبح 10 بیدار شدیم با صدای کدو قلقلی های توی خونه. تیلدا و کاپا. حاضر شدیم و مامان هم سبزی پلو با ماهی درست کرده بود و وسایل رو برداشتیم و رفتیم باغ مامانینا و همه فامیل اومده بودن. عکس انداختیم و بعد نهار خوردیم و بعدشم رفتیم بازی. وسطی و استپ هوایی بازی کردیم. سر وسطی زن و شوهرا رو تو تیمای مخالف میذاشتن. من وسط بودم و سیگما همچین توپ رو محکم انداخت که اگه به صورتم میخورد میترکید! شانس آوردم جاخالی دادم J) حال داد بازی. استپ هوایی هم عالی بود. بعدشم پسرداییم با هلی شات چنتا عکس و فیلم انداخت ازمون و باد زد هلی شات رو برد بالای یه درخت خیلی بلند و گیر کرد! پسرخاله کوچیکه تا نصف درخت رفت بالا و تکوندش و هلی شات افتاد پایین و رو هوا گرفتنش. حال داد. بعد یه سریا رفتن و یه سری رفتیم دم رودخونه و بعدش برگشتیم خونه. دوش گرفتیم و مامی آش درست کرد و رفتیم خونه آقاجان، همه دور هم آش خوردیم. بعد هم بیشتریا رفتن تهران و ما همونجا موندیم. رفتیم خونه خودمون و پایتخت دیدیم و دیگه خیلی خسته بودیم، زود خوابیدیم.

سه شنبه 14 فروردین، کاپا خان دلدرد داشت و مریض شده بود و کلی بداخلاق بود و دائم نق نق می کرد. یه کم بردمشون تو باغچه خونه و باهاشون بازی کردم. عکسشم گذاشتم اینستا. بعد نهار خوردیم و ظهر دیگه نق نق بچه ها خیلی رو مخم بود. سریع جمع کردیم برگشتیم تهران. مامان و تیلدا رو بردیم رسوندیم و خودمون رفتیم خونه. قبلش یه سر رفتیم دم خونه مادرشوهر که یه چیزی بهشون بدیم و نینیشون تازه اومد و دیگه نمیرفت تو. یه کم بردیم گردوندیمش و گولش زدیم رفت خونه. رفتیم خونمون و خوابیدیم و شب رفتیم خونه مادرشوهر. اینور هم این نینی خونه رو گذاشته بود رو سرش. این بچه ها کاری کردن که ما تا چندین سال دیگه بچه نخوایم. نابودمون کردن. اونا رفتن و ما تا 12 نشستیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم. اول تصمیم داشتم که فرداش برم سر کار ولی بعد دیدم چه کاریه من که از رییس مرخصی گرفتم. پس نرم. موندم خونه :پی

چهارشنبه 15 فروردین، 11 بیدار شدم و واسه خودم ول می چرخیدم تو خونه و خونه رو مرتب می کردم. همه شیرینی ها و آجیلا رو جمع کردم و ظرفاشونو شستم. به گلا آب دادم و ظهر هم 3 ساعت خوابیدم و با اومدن سیگما بیدار شدم. دو دور لباس شستم و رفتم حمام. واسه شام از باروژ پیتزا و مرغ سوخاری گرفتیم و پایتخت دیدیم و خوردیم. بعدشم اینتراستلار رو دیدیم و تمومش کردیم. خوشم اومد از فیلمش. ساعت 3 نصف شب خوابیدم.

پنج شنبه 16 ام، باز 11 بیدار شدم و لباس انتخاب کردم واسه عصر و موهامو سشوار کشیدم و نهار خوردم و رفتم خونه ماماینا. قبلش رفتم آتلیه و دعوا کردم با آقاهه که چرا جواب تلفنمون رو نمیده و هارد فیلم و آلبوم خراب اسپرت رو گرفتم تا سالمه رو بعدا بده. رفتم خونه ماماینا و خوابیدم تا 4 و بعد بیدار شدم دامنم رو اتو زدم و منتظر مهمونا شدیم. اول بتا و تیلدا اومدن. بعد بیتا دختر خاله م و بعد کم کم بقیه اومدن. دور هم نشستیم گپ زدیم و قرعه کشی کردیم واسه صندوق و من اسم درآوردم. کلی رقصیدم و گفتم هر کی نرقصه اسمش رو اعلام نمی کنم. همه اومدن وسط یه قری دادن و بالاخره اعلام کردم. اسم یکی از زنداییام دراومده بود. کلی خندیدیم و کلی خوش گذشت. ساعت یه ربع به 9، همه بلند شدن که برن. توی راهرو جلوی در بودن و داشتن خدافظی می کردن که یهو همسایه احمقمون (طبقه بالا واحد اونوری!) اومد تو راهرو گفت چقدر سر و صدا می کنید! بسه دیگه! من و مامان هم جوابش رو دادیم. گفتیم مگه ما مستاجر شماییم؟ به شما چه؟ و اینکه مگه بد ساعتیه؟ یه بار تو این همه مدت ما مهمون داشتیم، اینجوری میگه. بعد خودشون هی مهموناشون میان جلوی در آسانسور ما داد داد صحبت می کنن! مردم شعور ندارن! خلاصه اعصابمونو به هم ریخت. بعدش دیگه بابا اومد و واسش تعریف کردیم و حرص خورد. بعد هم داماد اومد و سیگما ساعت یه ربع به 11 اومد! رفته بود رو مخم! کی انقدر دیر میره مهمونی شام آخه؟! شام خوردیم و تا 1 اینا نشستیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم.

جمعه 17 فروردین، ساعت 12 قرار استخر داشتیم. 11 بیدار شدیم و صبحونه سر پایی خوردیم و مایو پوشیدم و رفتیم استخر. دوستم مریم و شوهرش که دیگه الان دوست سیگما شده (و کلا دوست خانوادگی شدیم) اومده بودن. پسرا با هم و ما با هم رفتیم استخر. 600 متر شنا کردیم. خیلی خیلی حال داد. بعد از استخر گفتیم نهار بریم بیرون. اول قرار شد بریم سنسو که رفتیم ولی خیلی خیلی شلوغ بود و بی خیال شدیم. رفتیم بام لند، هی دنبال رستوران بودیم و بودیم تا اینکه قرار شد بریم کافه شمرون. چقدر که افتضاح بود. میزمون کثیییف. گارسونه اومد تمیز کرد با دستمال خالی. حالت به هم میخورد شیشه میز رو میدیدی! گفتیم برو شیشه پاک کن بیار و اسپری کن. کلی طول کشید تا بیاد! بعد سالاد سزار سفارش دادیم فوق العاده عادی. انگار سرسری تو خونه درست کرده باشی. نه سس خاصی، نه مرغ خوبی. دو سه تا پره مرغ! پنه آلفردو هم سفارش دادیم که اونم خیلی عادی بود. بوی کود هم میومد. بعد گارسوناش شوت. نوشابه های ما رو خیلی دیر آوردن. سالاد سزار رو اول آوردن خوردیم تموم شد. بعد پاستا رو آوردن و آخراش تازه واسمون نوشابه مون رو آورد! فقط منظره ش خوب بود. همین. دیگه هیچ وقت نخواهم رفت کافه شمرون بام لند! خلاصه بعدش رفتیم دور دریاچه پیاده روی. هوا هم ابری بود و خیلی حال میداد. کم کم نم بارون هم زد و عالی تر شد. رسیدیم به اسکیت هواییش. اسکیت هوایی یه چیزی تو مایه های کشتی صباست. هوس کردیم بریم سوار شیم. مریم که هی میگفت میترسه و نمیاد ولی شوهرش راضیش کرد. بلیط گرفتیم و رفتیم تو صف. سوار شدیم و شروع شد! بی نهایت ترسناک بود واسه من. دور اول از ترس نتونستم جیغ بزنم حتی. بعد دیدم اینجوری خیلی بهم فشار میاد و بهتره که جیغ بزنم. از ته دل جیغ می زدم. گلودرد گرفتم از شدت جیغ جیغ دیگه. خیلی ترسیده بودم. مریم که گریه می کرد همون بالا. وقتی اومدیم پایین رنگ صورتم پریده بود و میلرزیدم. سیگما گفت قند خونت افتاده و من رو بردن برام شیک نوتلا گرفتن. مثل آب رو آتیش بود. تا خوردم سردردم خوب شد. خیلی بهتر شدم و به پیاده روی دور دریاچه ادامه دادیم تا رسیدیم به ماشین و دیگه از هم خدافظی کردیم و رفتیم خونه. خیلی خیلی خسته بودیم. من دراز کشیدم و سیگما واسه خودش پیتزا سفارش داد. من سالاد خوردم و یه تیکه پیتزا. پایتخت رو دیدیم و رفتیم خوابیدیم.

شنبه 18 فروردین، بالاخره تعطیلات بنده تموم شده بود و باید میرفتم سر کار. صبح بد خوابیدم. رفتم سر کار و یه عالمه کار داشتم که یهو وسطش سیستمم کِرَش کرد و دیگه بالا نیومد. بردم دادم واسم درست کنن که گفتن مادربوردش سوخته و الفاتحه. فقط گفتم هاردمو بدین بهم که گفتن میفرستیم گارانتی. برو دو هفته دیگه بیا. هیچی دیگه. بیکار بودم حسابی تا آخر وقت که بهم یه لپ تاپ موقت دادن. هیچی هم دیتا نداشتم. البته یه چیزایی رو ایمیلم بود ولی خب بکاپ کامل نداشتم دیگه. درس عبرت شد! حالا کلی از عکس و فیلم های خانوادگیمون هم روش بود که هیچ بکاپی ازش نداریم. هییی. عصری با تاکسی رفتم خونه. همیشه دو تا تاکسی سوار می شدم. دومی رو سوار نشدم و پیاده تو هوای ابری رفتم خونه. یه ربع بیشتر نشد. به دوستم ماری که خونشون نزدیک خونمونه، زنگیدم که میای پیاده روی و اومد. رفتیم پارک سر کوچه ما و یک ساعتی با هم تند تند راه رفتیم و حرف زدیم. خیلی خوش گذشت. بعد هم رفتیم خرید. کاهو و گوجه و پنیر خریدم و خدافظی کردیم و رفتم خونه. سیگما دیر میومد. جوجه کباب آماده داشتیم که واسش مثل مرغ پختم با برنج که فرداش ببره. واسه خودمم سالاد و میوه درست کردم خوردم. البته یه دستبردی هم به غذایی که درست کرده بودم زدم. خخخ. ساعت 10 سیگما اومد و واسش دو تا نیمرو درست کردم و با پلو دادم خورد و نشستیم پایتخت دیدیم. چقدر هیجانی بود. گیر داعش افتاده بودن. داشتم سکته می کردم. بعد از فیلم هم زدم زیر گریه از فکر جنگ های احتمالی خاک ایران! گریه و فرآیند خواب 1 ساعتی طول کشید و 12 خوابیدم.

یکشنبه 19 فروردین، 6.5 صبح بیدار شدم و با ماشین رفتم کلاس یوگا. دوباره عالی بودم. خیلی عالی. 180 زدم! باورتون میشه؟ خودم هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم 180 بزنم! بعد دیگه کلی درخشیدم و یه حرکت سخت بهم گفت که نتونستم و بعدا دیدم که چه بهتر که نتونستم. خیلی کار خطرناکی میتونه باشه واسه کمر. دیگه باید سعی کنم تو یوگا ندرخشم! بعد از کلاس رفتم سر کار و کلی کار داشتم. خورد خورد وسط کارام این روزانه ها رو هم آپدیت می کردم. عصری با همکارم قرار بود بریم استخر. یه کتاب زبان هم خریدم که عصرا بشینم بخونم. نذارم یادم بره. البته خدا رو شکر تو کار خیلی انگلیسی باید صحبت کنیم با خارجیا و باعث شده کلی یادم بیاد. ولی خب بیشترش رو باید مطالعه کنم. رفتیم استخر آموزشی، من قراره کرالم رو درست کنم. تمرینای سخت بهم میداد. پوکیدم. خیلی خسته شدم. بعدش تو ترافیک اومدم خونه. البته واقعا ترافیک کمتر از زمستونه. از پاییز و زمستون متنفر شدم دیگه. خونه واسه خودم سالاد درست کردم و غذا واسه سیگما برده بودم از شرکت. سیگما اومد دپرس با خبرای دلار. البته خودمم از صبحش داشتم حرص می خوردم. دلار شد 5800! سکه نزدیک 2 تومن! بدبخت شدیم. دیگه دپرس بودیم. سیگما رفت برام جوجه کباب کرد و با سالاد خوردم. خودشم شام خورد و پایتخت شروع شد. قسمت آخرش. خیلی هیجان داشت. قلبم کلا تو دهنم بود. تازه با اینکه میدونستم هیچ کدومشون نمی میرن! اونجاشم که پسر عربه باباش رو میکشید، کلی گریه کردم. هی.... سریال پایتخت رو خیلی دوس دارم. از سری اولش میدیدم و عاشقش بودم. البته این وسطا یه قسمتایی خوب نبود. مثلا پایتخت 2 و 4 رو دوس نداشتم. 4 رو که اصلا نگاه هم نکردم کامل. ولی 5 عالی بود. فیلم تموم شد و یه کم داشتیم گپ می زدیم که یهو دعوامون شد. خخخ. کلی حرص خوردم و رفتم خوابیدم.

دوشنبه 20 فروردین، که امروز صبح باشه، سیگما سمت شرکت ما کار داشت و گفت میبرمت، ولی قهر بودم باهاش و اسنپ گرفتم اومدم سر کار. صبح اعصابم خورد بود کاملا ولی انقدر کار ریخت رو سرم که دیگه یادم رفت. عصری میخوام برم کلاس تیراندازی. خخخ. اکتیو شدم حسابی. از اول هفته هم رژیم گرفتم و هم غذا کم می خورم (کم برنج البته) و هم هله هوله هامو کم کردم و هم ورزش می کنم همش. باشد که بتونم این اضافه وزن عید رو کم کنم و بعدش اضافه وزن بعد از سفر رو! بعد از ترکیه، یعنی تو 2 ماه، 4 کیلو چاق شدم! کمش می کنم ولی. من می تونم. یعنی باید بتونم!

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا س چهارشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 04:31 ب.ظ

عالی بود پست جدید حسابی چسبید، هم روزانه هاتو خیلی دوست دارم وهم ازخودت وطرزتفکرو زندگیت.عشقتون پایدار عزیزم انشاالله همیشه خوش باشی وازخوشیات برامون بنویسی.خیلی دوست دارم

مرسی سارا جان. خیلی لطف داری. متشکرم. منم دوستتون دارم

میلو یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 10:34 ق.ظ

اوه چقد خوشحال شدم هنوزم اینجا هستی :******

عزیزم... خوش اومدی بعد از مدت ها. آره من خیلی پر رنگ تر از قبل هستم اینجا. خخخ. تو کجایی؟ هنوز کانال داری؟ خوبی؟ خوشی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد