دو شب مهمونی + دکتری!

بیام تعریف کنم هفته گذشته رو. خوب و پرکار بود.

دوشنبه عصر که طبق پیش بینیام جلسه طول کشید و دیگه بعدش لازم نبود برگردم شرکت، رفتم خونه مامانینا و چون نزدیک بود زودتر رسیدم. قرار بود با مامی و بتا بریم خونه پسرخاله م چون مادربزرگ خانومش فوت شده بود (با خانمش دوستیم). مامان یه ذره بهتر بود حالش. دیگه رنگ ابرو گذاشتم واسه جفتمون و یه کم چیزمیز خوردم و حاضر شدیم بتا اومد. بهش گفتیم نیاد تا دم در که مامان یه کم تا سر کوچه راه بره. بنده خدا میگفت 1 ماهه که از در خونه بیرون نرفتم پیاده. همش با ماشین رفتم مطب دکتر! خیلی سرحال شد که تا سر کوچه پیاده رفتیم. سوار ماشین بتا شدیم و رفتیم خونه پسرخاله. خاله هم اونجا بود. کلی گپ زدیم و خوش گذشت. بعدشم رفتیم از دم در خونشون، مامان کلی سبزی آش و قرمه اینا گرفت و حال کرد. منم یه مغازه باحال پیدا کردم که چنتا قالب کیک و گلدون و اینا خریدم ازش. بعد خاله رو رسوندیم دم در خونشون و خودمون رفتیم خونه مامی. همسران هم اومدن و شام دور هم یه خروار لوبیا پلو خوردیم. بعدشم رفتیم خونمون  و تا 2 شب گوشی بازی می کردم. قشنگ حالت عقده ای طوری که شبا زیاد بیدار بمونم 

سه شنبه صبح ساعت 10 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و بعد یه کم به گل و گیاهام رسیدگی کردم و بردمشون بالکن. سریال شهرزاد رو دانلود کردیم و دیدیم. واسه نهار هم هیچی نداشتیم و فکر کنم نیمرو خوردیم و همونجور که تو پست قبل گفتم یه کم تحقیق کردیم. عصری حوصلمون سر رفت، گفتیم بریم خرید عید. مانتو میخواستم. قرار شد بریم سمت مامانینا و شام هم بریم همونجا. رفتیم پاساژ و من هیچ مانتویی نپسندیدم. به جاش یه بلوز دامن ست پسندیدم واسه عید، وقتی مهمون میاد خونمون عید دیدنی. سریع خریدمش از بس خوب بود. بعد هم رفتیم خونه مامانینا و اونا هم گفتن که کلی حوصلشون سر رفته بوده و خوب شد که ما رفتیم. مامی ماکارونی درست کرده بود و باز یه خروار خوردم.  چاق شدم  تا 11 اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم.

چهارشنبه صبح، باید میرفتم جایی، جلسه کاری. اسنپ گرفتم رفتم. ساعت 8.5 جلسه بود ولی 9 شروع کردن که همه برسن! خب از اول می گفتین 9 دیگه!!! چقدر این آن تایم نبودن ها منو حرص میده! خلاصه تا 11 جلسه بودیم و بعد برگشتیم شرکت. همکارم خبر داد که تا یه ماه دیگه داره میره از این اداره و کل اون پروژه سخته میمونه دست من، با دو تا پروژه سخت دیگه که به تنهایی دست خودمه و یه سری خورده کار. کلی دپرس شدم. واسه پیشرفتم خوبه ولی خب نمیتونم یهو همه رو با هم. بین التعطیلین هم بود و دوستام نیومده بودن و حال نداد. عصری که تعطیل شدم سر راه رفتم چنتا پاساژ رو دنبال مانتو بگردم که مانتوی عید پیدا نکردم ولی یه مانتو سفید کوتاه که پشتشم طرح داره دیدم و قیمتشم خوب بود و گرفتمش که فردا بپوشمش. بعد هم با تاکسی رفتم خونه و 7.5 رسیدم خونه. یه نیم ساعت رو کاناپه خوابیدم تا سیگما با کلی خرید اومد. خریدهای مهمونی رو کرده بود. (پنج شنبه شب دوستم سوسن و شوهرش رو دعوت کرده بودم واسه اولین بار بیان خونمون). خمیر هزارلا هم خریده بود که باهاش میخواستم یه دسر میوه ای درست کنم. شام واسه همون شب نداشتم. پاستای آماده داشتیم و از اونور هم داشتم گوشت درست می کردم واسه قرمه سبزی. مقداری از گوشت رو برداشتم ریش ریش کردم و پاستای آماده رو هم درست کردم و گوشته رو ریختم روش و شد پاستای تورینو. فوق العاده بود مزه ش. سریال ها رو دیدیم و شام خوردیم و بعدش دسر سیب رو درست کردم که خوب نشد و از منوی فردا حذفش کردم و کرم کارامل هم درست کردم و رفتیم لالا.

پنج شنبه 3 اسفند، صبحونه قرار داشتیم که با دوستام بریم رستوران. تیپ سفید آبی زدم و رفتم. قبل از رفتن، قرمه سبزی بار گذاشتم و به سیگما گفتم هر وقت داشتی از خونه میرفتی، زیرشو خاموش کن (گوشتاش دیشب پخته بود). 7 نفر بودیم و 10 تا غذا سفارش دادیم. بیشترمون یکی یه بشقاب صبحونه انگلیسی داشتیم. بسی عالی بود. اندازه دیو خوردیم! بعد هم دوتا از دوستامو رسوندم و خودم رفتم مطب دکتر زنان. وقت قبلی نداشتم و وقت نمیداد. هیچ دکتری هم پیدا نمیشد تو این تعطیلات. صد جا زنگ زده بودم. هر چی به منشیه گفتم من بیمار خودتونم، گفت دکتر وقت نداره. برو مشکلتو به ماما بگو. دیگه ماماهه واسم دارو نوشت ولی من دوس داشتم معاینه هم بکنه. دیگه بیخیال شده بودم یهو منشیه اومد منت کشی. گفت حالا بیا دکتر ببینتت! خلاصه رفتم و گفت چیز خاصی نیست و دارو داد و خیالم راحت شد. بعد همونجا زنگیدم به عکاسی نزدیک خونه که هستید بیام عکس چاپ کنم؟ گفت تا 2 بیشتر نیستیم. عکسا رو براش تلگرام کردم که چاپ کنه و بدیو بدیو رفتم گرفتم ازش. آخه از ایکیا چنتا قاب رنگی خریده بودم که میخواستم همون عکسای ترکیه رو بذارم توش. چاپ کردم و بعد رفتم داروخونه داروهام و مچ بند واسه یوگا خریدم و رفتم خونه. تازه کارام شروع شد. بدیو بدیو سالاد درست کردم. میوه شستم و گل ها رو سم زدم و یه کم خوابیدم. بیدار شدم و همش دوییدم. روز قرمز تقویم هم اومد و حسابی ضد حال. هر وقت مهمون دارم و زیاد وامیستم اینجوری میشم. یه عالمه کار داشتم. سیگما ساعت 6.5 اومد با بقیه خریدها، شیرینی و آجیل خریده بود و چیزمیز. دیگه اومد کمکم و جوجه ها رو کباب کرد و منم تند تند گلا رو از تو بالکن آوردم توی آشپزخونه سر جاش گذاشتم و حسابی همه چیز رو آماده کردیم. دوتا گلدون گل نرگس و یه چیز دیگه هم گذاشتم رو میزا.  قرار بود ساعت 8 بیان و راس 8 اومدن. با یه کیک و یه هدیه که بعدا دیدم شیرینی خوری دو طبقه س. اول با چای و شیرینی ازشون پذیرایی کردم و بعد نشستیم به گپ زدن. محل کارش رو عوض کرده بود و اومده بود نزدیک ما. بعد دیگه من و سوسن رفتیم تو آَشپزخونه و الویه رو تزیین کردم (از شرکت خریده بودم (تقلب کردم :پی)) و پلو هم حاضر شد و جوجه و خورش رو گرم کردم و میز رو چیدیم با کمک سوسن و سیگما. چقدر هم تعریف کردن از غذاها. شوهرش بنده خدا صدبار گفت چقدر همه چی خوشمزه شده. بعد از شام هم کلی گپ زدیم و باز چای و کیک خودشون رو آوردم و تا ساعت 12:15 بودن و گپ زدیم و خوراکی خوردیم. دیگه اونا رفتن و من دیدم همه چیز یه عالمه مونده. از اونور هم 3 هفته بود که هر هفته به مامان میگفتم بیاین خونمون و هی میگفت هر وقت بهتر شدم میایم. همون شبونه زنگ زدم که بیاین فردا و بالاخره اوکی داد. حالا فکر کنین صبح کنکور دکتری داشتم و ساعت 2.5 شب خوابیدم. در این حد واسم مهم نبود یعنی 

جمعه 4 اسفند، با بدبختی 7 بیدار شدم. حوزه م نزدیک بود ولی اسنپ گیر نیاوردم و سیگما منو رسوند. دیگه نمیخوام مهندسی بخونم و واسه مدیریت ثبت نام کرده بودم. هیچی نخونده بودم. رشته خودمم که نبود، از یه سریاش هیچ دیدی نداشتم ولی مثلا آمار رو بد نزدم. بقیه تایم اختصاصی رو خوابیدم رو میز! و بعد واسه استعداد تحصیلی و زبان بیدار شدم و تراکتوروار زدم تستاشو. وقت کم آوردم و دوتا از سوالای زبانو نزدم. ولی بد نبود. من که انتظار قبولی نداشتم. همینشم خوب بود. کلی تو صف موندیم تا گوشیمو تحویل بگیرم و زنگ زدم که سیگما بیاد دنبالم. اومد و رفتم سر کوچه خرید کردم واسه سوپ و یه عروسک مینیون هم واسه تیلدا خریدم و گفتم کادوش کنه. رفتم خونه و نهار همون الویه دیشب رو خوردیم و من شدیدا خوابم میومد. سیگما هم جایی کار داشت و رفت و من خوابیدم ولی بچه بالایی انقدر یورتمه رفت که نیم ساعت بیشتر نتونستم بخوابم و واسه اینکه اعصابم بیشتر از این خورد نشه رفتم حموم. برگشتم و دیگه دست به کار شدم. دسر سیب رو درست کردم مقدماتش رو و بعد هویج و قارچ و اینا واسه سوپ و کلی کار ریز ریز دیگه که به چشم نمیاد، ولی زمانبره. قرار بود مامانینا ساعت 6 بیان و سیگما 4.5. که 6 زنگیدم به سیگما جیغ و ویغ که کوشی پس؟ من دست تنهام و کمک میخوام. زودی اومد خونه و یه کم نامرتبیا رو جمع کرد و من میوه و شیرینی چیدم و چنتا ظرف هم تنقلات تخمه و پاپ کرن اینا پر کردم رو میز چیدم و مامان و بابا ساعت 6.5 اومدن. بابا فکر کنم از عید نیومده بود خونمون! مامان هم فقط یه بار تو خرداد اومده بود، قبل از اینکه برم سر کار. کلا نمیان اصلا  با دیزاین جدید خونمون حال کردن (یه فرش رو از هال کم کرده بودیم و اتاق خواب رو هم عوض کرده بودیم.) بابا با گلهام هم حال کرد حسابی. پذیرایی کردم ازشون و بعد بتا و تیلدا و داماد هم اومدن. تیلدا خیلی خوشحال بود که اومده خونه خاله ش. پرید بغلم و 10 دقیقه ای سفت بغلم کرده بود. بعد بهش گفتم بره در کشو رو باز کنه و رفت و کادوش رو دید. هی میگفت کادوی چیه؟ گفتم مال توعه خاله، چون اومدی خونمون. باز کرد و کیف کرد. دوباره پرید بغلم و کلی موند. بعد با چای و شیرینی ازشون پذیرایی کردم و بقیه خوراکی ها هم که رو میز بود. سیگما رفت جوجه ها رو کباب کرد و منم برنج پختم و سوپ رو هم آماده کردم و خورش قرمه رو هم گرم کردم و میز رو چیدیم. بازم همه کلی تعریف کردن و من حال کردم. بعد از شام من رفتم سراغ دسر سیب و سیگما همه ظرفا رو چید تو ماشین و مامان فی الفور همه قابلمه ها رو شست. هر چی گفتم ول کنید بعدا می کنم گوش ندادن. ولی خیلی حال داد که آشپزخونه مرتب شد قشنگ. دسر رو گذاشتم تو فر و چای دم کردم و آوردم با دسر خوردیم. بعد تیلدا ما رو کشوند تو اتاق خواب و من و مامان و بتا و تیلدا دراز کشیدیم رو تخت و گپیدیم با هم. بعدشم یه دور دیگه چایی با کیک های دیشب سوسن اینا. دیگه همه فحشم میدادن انقدر خوراکی آورده بودم براشون حالا تیلدا هم از همون اول مهمونی گیر داده بود که خاله من میخوام چند روز پیش تو بمونم. منم میگفتم بمون. میرفت از مامانش اجازه می گرفت و مامانش هر بار براش توضیح میداد که خاله فردا باید بره سر کار و نمیتونی تنها بمونی. اونم هی میگفت خاله چند روز نرو سر کار. قربونش برم من. آخر شب که میخواستن برن انقدر گریه کرد که بمونه که آخرش بالا آورد. واقعا راهی نبود ولی دلمم نمیومد بهش بگم برو. آخر بهش قول دادم که آخر هفته که سر کار نمیرم، باباش بیارتش پیش من بمونه دو روز. بالاخره قبول کرد و رفت. تا رفتن دیدم موبایل بابا جا مونده. مامان هم موبایل نیاورده بود که بهش خبر بدم. زنگ زدم به بتا که برگردین موبایل بابا رو ببرین. اونا اومدن بردن و حدود نیم ساعت بعد دیدیم زنگ در رو زدن، مامان بود، از وسط راه برگشته بودن دنبال موبایل بابا! گفتم بتا برده. بتاینا هم رفته بودن دم خونه مامانینا که تیلدا و موبایل رو بهشون تحویل بدن. نگران شده بود و زنگ زد به من که ماماینا کوشن؟ خلاصه داستانی شد. بهش گفتم که یه بار دیگه برگشتن خونه ما و دیگه اونا هم بیخیال شدن و رفتن خونشون و ما هم خوابیدیم.

شنبه 5 اسفند که امروز باشه، من 7:20 بیدار شدم و خوابم هم میومد کلی. بارون هم میومد و باز غصه م شد که الان به کلی ترافیک میخورم و باز باید حرص بخورم. ولی توی راه سعی کردم حرص نخورم! 1 ساعت هم تو راه بودم و یه کم لیت خوردم!!! بارون میاد زندگی سخت میشه، نمیاد بازم سخت میشه. سخت تر البته. خلاصه راحتی به ما نیومده. اومدم شرکت و دیگه شارژ شدم. ولی یه ضد حال دیگه خوردم. با همکارا قرار گذاشته بودیم شنبه نهار بریم بیرون پیتزا بخوریم. منم با اینکه کلی از نهارای مهمونی مونده بود، هیچی نیاوردم که بریم پیتزا بخوریم. (تازه اینم بگم که میخواستم از شنبه رژیم بگیرم و در ضمن مرخصی هم سیو کنم! و اوکی نبودم با پیتزا خوردن ولی بخاطر اونا قبول کردم). بعد یکیشون گفت من دیشب پیتزا خوردم و دیگه امروز نمیخورم، غذا آوردم از خونه! اون یکی ها هم یدک غذا رزرو کرده بودن! فقط من مونده بودم و حوضم! باز خوبه شیر و موز آورده بودم. همون رو جای نهار خوردم و دیگه هر چی گفتن بیا با ما غذا بخور نرفتم باهاشون. والا! اوسکلم من مگه؟ بعد دیگه به مامی زنگیدم و کلی گفت که بابا دیشب به مامان تبریک گفته به خاطر تربیت من و کلی بهم بالیدن که از پس مهمونی براومدم. دقت دارین که بنده های خدا هیچ امیدی بهم نداشتن از بس هیچ کاری نمی کردم  بسی لذت بردم خلاصه. عصر تو ترافیک زیاد برم خونه و یه کم مرتب کنم. یه جاروبرقی هم باید بکشم. 

روزمون هم مبارک 

نظرات 1 + ارسال نظر
نجمه شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 03:07 ب.ظ

سلام عزیزم
وای،من که افتضاح به زود خوابیدن و زود بیدار شدن عادت کردم. ساعت 10 شب،دیگه باید بخوابم.
من فک کردم فقط مامان بابای خودم نمیان خونمون.ینی به زور باید دعوت کنی تا بیان.
این موبایل ها هم ماجراهایی دارن واسه خودشون.

خوش به حالت. من نمیتونم اصلا زود بخوابم. 10 خوابیدن واسم رویاست.
وای امان از این مامان باباها. یعنی نابودم کردن از بس هی میگم بیاین و نمیان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد