بهمن 96

از وقتی از سفر برگشتم ننوشتم. چه سرمای سختی خوردیم استانبول. مامان از همه بدتر. خیلی حالش بد بود و خب هنوزم خوب نشده. 

چهارشنبه 11 بهمن، من با ماسک اومدم سر کار و صدامم درنمیومد. سوغاتی رییس رو دادم و به بچه ها هم شکلات تعارف کردم. همه نگران هی داشتن میپرسیدن پروازتون چی شد و تو اون برف چه کردین و این داستانا. تا عصر حالم بهتر شد. رفتم خونه و دوش گرفتم و سیگما اومد و سوغاتیای فامیلا و خانواده ش رو دسته بندی کردیم و رفتیم خونشون. گاماینا واسه اولین بار نبودن. سوغاتی هاشون رو دادیم و همه خوششون اومد. پالتوی باباش بزرگ بود فقط که قرار شد خودشون بفروشن به شوهرخاله سیگما و با پولش برن واسه خودشون یه چیز دیگه بگیرن! شام خوردیم و اومدیم خونه تو هال بخوابیم. من خیلی سرفه کردم.

پنج شنبه 12 بهمن، از 6 صبح بیدار شدم از سرفه و دیگه خوابم نبرد. تا 9 تو رختخواب بودم. بعد پاشدم صبحونه خوردم و سوغاتیای بابا و داداش رو برداشتم و رفتم خونه ماماینا. سر راه رفتم دنبال بتا و آش درست کرده بود واسه مامان و آورد و نهار هم آش خوردیم. عصری صندوق خانوادگی داشتیم خانومانه و من و بتا حالمون بهتر بود و میخواستیم بریم. مامان هم گفت منم میام که بقیه نگران نشن. ریه هاش التهاب داشت. رفتیم خونه دایی و مامان سوغاتیاشون رو داد. فیلم عروسی دایی اینا رو هم واسه اولین بار دیدیم و زود برگشتیم خونه. داداشینا اومدن و سوغاتیاشون رو دادیم و کلی حال کردن، تعدادش زیاد بود چون همگی رفته بودیم. سوغاتیای بابا رو هم دادیم و شکر خدا همه کادوها اندازه شون بود. حتی کفش بابا و داداش. دوباره شب شده بود و سرفه های من اوج گرفته بود. زیاد سمت بچه ها نمی رفتم ولی هم تیلدا و هم کاپا هی میومدن بغلم. شب قرار شد همونجا بخوابم که مامان فردا تنها نباشه.

جمعه 13 بهمن، از بس سرفه کرده بودم بابا صبح گفت امروز حتما دکتر برو. خودش رفت بیرون و من و مامان مریض طور با هم فیلم دیدیم و من کلی تو اتاق خوابیدم واسه خودم. عصری که بابا اومد من رفتم خونمون و سیگما هم اومد که من رو ببره دکتر. دکتر میخواست آمپول بده که نخواستم :دی آنتی بیوتیک داد و یه روز استعلاجی. سیگما برام دستگاه بخور هم خرید و اومدیم خونه. یه کم فیلم دیدیم و شام خوردیم و من شاد بودم که فردا خونه ام. تا دیروقت بیدار بودیم.

شنبه 14 بهمن، نرفتم سر کار. تا نزدیکای 10 خوابیدم و بعدش پاشدم به خونه رسیدم یه کم. تمام خرید ها و سوغاتی ها رو جا دادم تو کمدا. دو تا از کمددیواری ها رو ریختم بیرون و دوباره چیدم و بخشی از خونه تکونی عیدم هم شد. بعدش نهار خوردم و خونه رو مرتب کردم و حسابی استراحت کردم. عصری فیلم متفقین رو گذاشتم و سیب زمینی خلال کردم بعد از مدت ها و با فیله تو هواپز سرخ کردم و سیگما هم اومد و شام خوردیم. برنج هم درست کردم و با خورش فسنجون مامان که تو فریزر داشتیم، غذای فردا نهار سیگما رو هم آماده کردم و با هم قسمت اول شهرزاد سری سوم رو دیدیم و بعد هم لالای سرفه ای!

یکشنبه 15 بهمن رفتم سر کار و کلی هم کار داشتم. حالم یه کم بهتر بود. عصری رفتم خونه و تا شب تنها بودم. واسه خودم چیپس و بیوگلز اینا خریدم، رو کاناپه بالش و پتو انداختم روم و نشستم پای فیلم متفقین. عاشقانه قشنگی بود. آخرش هم کلی گریه کردم. سیگما هنوز نیومده بود. بهش زنگیدم که زودتر بیاد. کلا زیاد حال و حوصله نداشتم وقتی مریض بود. شب زود خوابیدم رو همون کاناپه.

دوشنبه 16ام، باز شرکت، هوا آلوده بود و مدارس تعطیل و زوج و فرد. با اسنپ رفتم سر کار. عصری قرار بود با دوستم و شوهرش بریم بیرون. سیگما میخواست از شوهرش راهنمایی بگیره و یه کار جدید راه بندازه. این چند وقته همش مشغول انجام پروژه های جدید و همزمانه. کلی جلسه میره هی! رفتم خونه تیپ زدم و سیگما اومد و رفتیم رستوران بوریتو آپادانا. طول کشید تا دوستامون بیان. بالاخره اومدن و من و مریم کلی حرف زدیم و سیگما و شوهرش هم کلی بحث کاری کردن. شام ما پیتزا آمریکنو و پاستا سفارش دادیم. پاستاش خوب بود ولی پیتزاشو دوس نداشتم. در کل غذاش خیلی خوب نبود. کلی گپ زدیم و دوستامون گفتن که بیاین عید بریم استانبول کنسرت ابی. هوایی شدیم ولی تازه استانبول بودیم. حالا ببینیم چی کارش کنیم. تو رستوران که منتظر بودیم بچه ها بیان، من هر چی واسه سیگما تعریف می کردم حواسش نبود و کلی ناراحت شده بودم. شب هم رو کاناپه خوابیدم و واسه خودم غصه خوردم.

سه شنبه 17 ام، با مامان حرف زدم و ریه ش بدتر بود. حس کردم حالش اصلا خوب نیست و هی داشتم آمار دکتر می گرفتم. انقدرم کار داشتم که نگو. رییس اومد یه بار رد شد و دید شدیدا درگیر کارم. بعد یهو گریه م گرفت به خاطر حال مامان و دیدم کسی نیست و سرمو گذاشتم رو میز گریه کنم. یهو رییس اومد بالاسرم و دید دارم گریه می کنم. بهم گفت بیا تو اتاقم. حرصم گرفت که دیدتم. رفتم تو اتاقش و بنده خدا کلی هی میخواست دلداری بده و هی می گفت چی شده؟ اینجا کار همینجوریه و بهت فشار اومده و خر تو خره و اینا! گفتم نه بابا کار نیست، شخصیه. بعد دیدم الان فکر می کنه مثلا با شوهرم دعوام شده، گفتم مامانم کسالت داره و آرزوی سلامتی کرد و ولم کرد. دیگه با بابا حرف زدم و قرار شد مامان رو باز ببره دکتر و هوا هم که خیلی کثیف بود و مامان وقت دکتر ارتوپد هم داشت. بهش گفتم من میرم وقتتو جا به جا می کنم. رفتم بیمارستان (مطب دکتر توی بیمارستانه) و میخواستم جابجا کنم که منشیش گفت دیگه تا شهریور وقت نداریم! گفت جواب آزمایش رو بگو بفرستن و خودت به دکتر نشون بده. منم به مامان گفتم عکس بگیره و بفرسته و خودم رفتم پیش دکترش و دکتر گفت خوبه و بهش که وضع ریه مامان رو گفتم، گفت عکس ریه ش رو بیار ببینم. تا 7.5 اونجا بودم و بعدش رفتم خونه مامینا. 8.5 رسیدم فکر کنم و دیگه مامان گفت که بمون همینجا و نرو خونه دیگه خسته ای. بابا هم گفت بمون و فردا با ماشین من برو سر کار (ماشین بابا زوج بود.) دیگه موندگار شدم و از دست سیگما هم که دلخور بودم کلا چند مدت، دیدم بهترین وقته. بهش گفتم میخوام تنها باشم و زیاد بهم گیر نده چند روز. 

چهارشنبه 18 ام با ماشین بابا رفتم سر کار. ماشینش حسابی کثیف بود و دادم کارگر پارکینگ بشورتش. سر کار هم بسیار بسیار سرم شلوغ بود. هر 4 تا پروژه م با هم کار داشت! هی سوییچ می کردم رو اون یکی و شدید سرم شلوغ بود. چون زود رفته بودم، زود هم از شرکت اومدم بیرون و دیدم داره نم بارون میزنه! ماشین بابا رو تازه شسته بود خب! شانس نداریم که. حداقل زیاد بارون میومد میگفتم هوا تمیز شد خب! نکبت! دفترچه مامان و عکس ریه ش رو آورده بودم که باز ببرم دکترش ببینه و دارو و آزمایش بنویسه. خیلی طول کشید و خیلی خسته شدم. باز 8.5 رسیدم خونه ماماینا. بتاینا هم بودن. تیلدا کلی بغلم کرد. خیلی دلش برام تنگ شده بود. سیگما هم کلی باهام حرف زد و گفت از این به بعد بیشتر واسه زندگیمون وقت میذارم و اینا. قرار شد یه شب دیگه بمونم خونه مامانینا و موندم. ساعت 2 شب خوابیدم.

پنج شنبه 19ام، ساعت 1 ظهر بابا اومد بیدارم کرد! تعجب کرده بود که چطور تونستم این همه بخوابم؟! خسته بودم دیگه. بانک هم نتونستم برم. نهار خوردم و بعد رفتم پای کامپیوتر نشستم عکسامون رو دیدم و چنتایی هم گذاشتم اینستا. یه فیلم با مامان دیدیم (شنل) و بعد رفتم حموم. بتاینا اومدن و با مامان شهرزاد 1 رو دیدن و بعد هم سیگما اومد و بعدشم داداشینا. کاپا اون روز کم خوابیده بود و زیاد نیومد بغلم. تا شب بودیم و شب بالاخره بعد از 3 روز رفتم خونمون. سیگما کلی عذرخواهی کرد و قرار شد زندگیمون رو شادتر کنیم.

جمعه 20 بهمن، قرار شد هیچ جا نره و از صبح تا شب فان داشته باشیم. 12 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. بعد رفت خرید و فیلم متفقین رو این بار از اول با سیگما شروع کردم به دیدن. تا ساعت 4 دیدیم و بعد یه کم استراحت کردیم و 5 نهار لانداپز رو خوردیم. ماکارونی درست کرده بودم بعد از مدت ها. خیلی وقته که خیلی کم آشپزی می کنم ولی با عشق. دوس دارم آشپزی رو. بعدش نشستیم شهرزاد 2 رو دیدیم و بستنی خوردیم. شب یه کم استراحت و بعد باز ادامه فیلم متفقین با حضور پر رنگ چیپس. یه نمه هم حالت تهوع داشتم که زودتر خوابیدیم که اذیت نشم. روز استراحتانه ی قشنگی شد. شب تو تخت یه ایده خوبی واسه کار جدید سیگما دادم و کلی حال کرد. قرار شد خیلی کمکش کنم توی این کار. حالا هر وقت گرفت، اینجا هم میگم چی بود.

شنبه 21 بهمن، رفتم شرکت و خلوت بود تقریبا. بین تعطیلی بود و خیلیا نیومده بودن سر کار. مامان هم باز مریض شده بود. رسما روانم به هم ریخته دیگه از بس مریضه و کلی غصه می خورم هی. باز یه کم حالت تهوع داشتم تو شرکت و عصری خودم اومدم خونه و حاضر شدم و سیگما که اومد رفتیم خونه مامانشینا. اول رفتیم خونه مامانبزرگش و خاله کوچیکش هم بود. بعد هم رفتیم بالا و کلی با نینیشون بازی کردم. شب هم دامادشون اومد و کلی در مورد کار جدید حرف زدیم. قراره شریک بشه با سیگما و اسپانسرمون باشه. من چون سر کار میرم نمیشه که اسمم تو شرکت جدیدشون باشه ولی میخوام کمکشون کنم. هرچند که اگه میشد سهام دار باشم به نفعشون بود چون رزومه م شدیدا منطبقه با کارشون. خب نمیشه دوشغله بود دیگه. کار الانم رو هم دوس دارم و هنوزم به ثمره خاصی نرسیده که بخوام بی خیالش بشم. در نتیجه فقط یه نیروی کمکی ام که تا الانم کلی پیشنهادات خوب داشتم واسشون. میشه دعا کنید بگیره این کار؟ اون شب تا 12 اونجا بودیم و بالاخره اومدیم خونه و 2 خوابیدم.

یکشنبه 22 بهمن، 9 صبح با بدبختی بیدار شدم، چون قرار بود با دوستم بریم باغ گل. قبل از 11 باید اونجا میبودیم. صبحونه خوردم و رفتم تو پارکینگ که با ماشینم برم دنبال ساحل که دیدم یه باریکه آب یا روغن زیر ماشین راه افتاده. تست کردم دیدم روغنه. زنگیدم به سیگما و بیدارش کردم و گفت تو با ماشین من برو تا من بعدا برم چک کنمش. دیگه من رفتم دنبال ساحل و سیگما زنگیده بود امداد خودرو اومده بود و گفته بود ماشین رو تکون ندید که روغن موتور و ضد یخش بوده که ریخته بیرون. گفت فردا بزنگید جرثقیل بیاد ببرتش نمایندگی. سیگما هم میخواسته بره سر کار که دیگه با اسنپ رفته بود. من با ساحل رفتم باغ گل و چقدرررر حال داد. عاشق اونجام. اصلا روحم تازه میشه. یه استند میخواستم واسه گلای آشپزخونه م. یه استند سفید سه طبقه گرفتم و یه تابلو دیدم که عاشقش شدم و خریدمش و یه سری چیز تزیینی واسه ولنتاین خریدم و ساحل هم دو مدل گلدون میخواست که هر دو رو پیدا کرد و خرید. من دوتا گلدون حسن یوسف هم خریدم که یکیشو واسه مامانینا خریدم. چند دسته نرگس و یه گل دیگه هم خریدم. کلی ذوق داشتم. رفتم ساحل رو رسوندم و ساعت 2 رفتم خونه مامانینا و مامان و بابا تازه از دکتر اومده بودن و مامان خوابیده بود. بنده خدا خیلی ضعیف شده. خریدا رو نشونشون دادم و بابا واسم نهار آورد و بعد اونا خوابیدن و من استراحت کردم. عصری با بابا گلدون عوض کردیم و بعدش دیگه دیدم حال مامی بهتره و رفتم خونه خودمون و گل هامو گذاشتم تو گلدونا و کلی ناز شدن. بعد هم نشستیم با سیگما اختتامیه جشنواره فجر رو دیدیم و گوشت چرخ کرده درست کردم با برنج و ماکارونی خوردیم. کلی با هم پوییدیم و تا 11 اینا داشتیم جشنواره میدیم و تا بخوابم از 12 هم گذشت.

دوشنبه 23 بهمن، صبح نمیتونستم از خواب بیدار شم. چند بار ساعت رو جابجا کردم تا بالاخره 8.5 سیگما بیدارم کرد دیگه. با هم صبحونه خوردیم و دلم میخواست دیر برم سر کار. زنگ زد جرثقیل اومد ماشینمو ببره و واسم تپسی گرفت و من رفتم شرکت. کارم خیلی کم بود و حوصله م سر میرفت هی. نشستم اینا رو نوشتم و عصری رفتم خونه. تا ایستگاه تاکسی با ساحل رفتیم و حالش خوب نبود و درددل کرد و داشتم بهش راهکار میدادم. ولی خب مود خودمم اومد پایین شدیدا. خصوصا که بارون هم میومد و تاکسی نبود و بعدشم کلی تو ترافیک بودم. ساعت 7 رسیدم خونه. بسیار خسته بودم. قبل از اینکه شلوار جینمو از پام دربیارم با مامی تلفن حرف زدم که بعدش برم حموم. ولی بعد از تلفن همونجا رو مبل خوابم برد از شدت خستگی. یه ربعی خوابیدم و بعد از سرما بیدار شدم. هیچی روم ننداخته بودم. رفتم حموم زیر دوش آب داغ یه کم رست کردم. البته آب حروم نکردم. کارامو زیر دوش انجام دادم بیشتر. بیرون که اومدم سیگما هم اومده بود. یه کم استراحت کردم و شدیدا بداخلاق بودم. خیلی خسته طور بودم. غذا داشتیم گرم کردم و به سیگما گفتم اگه میخواد نیمرو هم درست کنه. خودم بی نهایت خسته بودم. درست کرد و شام خوردیم و بعدش سریال آنام رو دیدیم و در حینش یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم. بعدترش هم قسمت سوم شهرزاد رو دیدیم و بستنی نون خامه ای خوردیم. یه عادت شده انگار برامون. بعد از شدت خستگی زدم زیر گریه و زودی رفتیم لالا. تصمیم گرفتم صبح نرم یوگا که بیشتر بخوابم!

سه شنبه 24 ام، صبح باز نتونستم بیدار شم. یه ربع بیشتر موندم تو تخت و بدی ماجرا هم این بود که ماشینم تعمیرگاهه و امروز شدیدا ماشین نیاز داشتم. میخواستم برم واسه ولنتاین کادو بگیرم و شکلات واسه سیگما. و تازه میخواستم چنتا عکسمونم چاپ کنم واسه تزیینات ولنتاین. به هیچ کدوم نمیرسم دیگه  و یه چیز دیگه اینکه باید میرفتم دکتر که آزمایشمو تو دفتر جدید بنویسه. کلا داستانی شد بی ماشینی امروزم. حالا دفترچمو دادم سیگما ببره و یه اسنپ برام گرفت و اومدم سر کار. ولی شدیدا لومودم دیگه. هوا هم ابریه انگار بیشتر تاثیر داره. حالا امشب ببینم میتونم برم پیاده یه کم خریدامو بکنم. برم الان یه قهوه بریزم با شکلات تلخ بخورم شاید خوش اخلاق شدم 

نظرات 2 + ارسال نظر
تیلوتیلو سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 12:41 ب.ظ

در هر حالت بهترینی
لو مود هم که باشی بلدی از زندگی استفاده کنی و لذت ببری
امیدوارم همیشه شاد و سرزنده باشی

عزیز دلم. چه کامنت شارژ کننده ای. مرسی واقعا. خیلی شاد شدم که چنین نظری راجع بهم داری

نگار سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 08:53 ب.ظ

لاندای عزیز من همیشه از خوندن پستات لذت میبرم،این لو مود بودن هم برای هممون پیش میاد و طبیعیه،خیلی زود همه چی مثل همیشه بهترین میشه،بیماری مامان باباها واقعا انرژی زیادی از ادم میگیره من خودم تجربشو دارم وقتی مامانم مریضه همه چیز رو‌اعصابمه، با انرژی مثبت و روحیه فوق الهاده ای که داری مطمئنم همه مسائل رو هندل میکنی،موفق باشی دوست عزیز❤️

واقعا بیمار شدن مامان باباها زجر میده آدمو...
مرسی دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد