دوره فامیلی + کارت پایان خدمت

اون روز چارشنبه رفتم خونه و خوابیدم. البته اول به مامان زنگ زدم که بعدش دیگه زنگ نزنه بیدارم کنه. گفت که خاله زنگ زده عذرخواهی کرده و مهمونی رو زنونه کرده دوباره. خب خدا رو شکر. منم با خیال راحت گرفتم خوابیدم. از ساعت 7 خوابیدم تا 10 شب! خیلی حال داد. سیگما ساعت 10.5 اومد و از جلسشون تعریف کرد و کلی چیزای باحال و امیدوار کننده گفت. واسه شام تن ماهی جوشوندم و با شویدپلوی پریشب آوردم خوردیم. بعد هم میخواستیم فیلم ببینیم که انقدر سیگما نشست پای گوشی و لپ تاپش که اعصابمو به هم ریخت دیگه. یه ذره از فیلم من هنوز آلیس هستم رو دیدیم و بعدش خوابیدیم. من ساعت 2.5 خوابیدم.

پنج شنبه صبح ساعت 10.5 بیدار شدم و صبحونه خوردم و سریع لباس و وسایل جمع کردم و رفتم خونه ماماینا که به ترافیک ظهر پنج شنبه نخورم. اول رفتم واسه نینی پسرخاله که تازه دندون درآورده و ماه قبل آش دندونیشو آورده بودن، کادو گرفتم. یه ماشین کروک زرد باحال. بعدشم رفتم خونه مامی. مامان نبود. رفتم حموم. اومد بالاخره، رفته بود کارت ملی جدیدش رو بگیره. مال من هنوز آماده نیست اون وقت! مامی اومد و نهار خوردیم و فیلترشکن واسش نصب کردم و بعدش من موهای خودم و بعد موهای مامان رو صاف کردم با اتو مو و آرایش کردم و مامی رو هم آرایشیدم! و رفتیم دنبال بتا و تیلدا و 4 تایی رفتیم خونه پسرخاله. این پسرخاله م دوست بچگیامه. بچه بودم خیلی با هم صمیمی بودیم ولی وقتی بزرگ شدیم دیگه فاصله گرفتیم از هم. فازمون عوض شد. البته هنوزم خیلی دوسش دارم. خلاصه رفتیم و مهمونی خانومانه بود و بسی خوش گذشت. اولش یه کم جو سنگین بود ولی زودی خوب شد اوضاع و خیلی خوش گذشت. خاطره های باحال تعریف کردیم و خندیدیم. آخراش هم کاپا جانم اومد و اول که کلی خجالت کشید تا کم کم یخش باز شد و باهام بازی کرد. بعد هم همگی رفتیم خونه مامانینا و آقایون هم اومدن. سیگما رفته بود چیزکیک خریده بود به عنوان شیرینی کارت پایان خدمتش. نگفتم راستی؟ بالاخره بعد از دقیقا 3 سال کارت پایان خدمت گرفت. کلا هم 2 ماه بیشتر خدمت نکرد.  همون 2 ماه آموزشی که اونم کلیشو پیچوند حتی. یادمه یه بار گفته بودم وقتی کارتش بیاد مفصل تعریف می کنم چی شد سربازیش. ماجرا از این قرار بود که سیگما یه پروژه ای با دوستش انجام داده بود که تونست به عنوان اختراع ثبتش کنه. با همین اختراع تونست نخبه بشه و معاف بشه از سربازی. (البته باید یه پروژه انجام میداد به عنوان کل فرآیند سربازی). تا این اختراع ثبت بشه و نخبه بشه، کار سربازیشو شروع کرد و آموزشی رو رفت. وسطاش بود که کارا اوکی شد و واسه بقیه ش باید میرفت از یه ارگانی پروژه میگرفت و انجام میداد. ولی چون داشت میرفت سر کار، خیلی سخت بود واسش این کار. این بود که به مدیرعاملشون درخواست داد که این پروژه خفنی که داره واسه شرکت انجام میده رو به عنوان پروژه سربازیش اعلام کنه و اونم قبول کرد و اینجوری شد که عملا همون کاری رو که سر کار می کرد به عنوان پروژه سربازی اعلام کرد و کار اضافه ای نکرد. خیلی حال داد. فقط این وسطا طول مدت انجام پروژه رو زیاد کردن و بعد هم خودشم دیر رفت دنبال نوشتن گزارش و بقیه کارا و این شد که 3 سال طول کشید تا کارت پایان خدمتش حاضر بشه، ولی شد بالاخره. هنوز واسه خودمون جشن نگرفتیم. میگیریم حالا  و خب حالا که کارتشو گرفت، وقتشه که یه سفر خارجی بریم. خدا بخواد میخوایم با مامانینا و بتاینا هماهنگ کنیم بریم ترکیه. تا ببینیم خدا چی میخواد. خلاصه اون شب کلی با دو تا جوجوها بازی کردم و کلی هم تیلدا به کاپا حسودی کرد. خدا بخیر کنه نینی خودشون رو. اون شب یه کم استوژیت بازی کردیم تا ساعت 1.5 و تازه بعدش بلند شدیم بریم که سیگما گفت دوستاش رفتن شرکت و بریم اونجا. من خیلی خوابم میومد ولی دوس داشتم بریم. رفتیم اونا همش داشتن بحثای مهم کاری میکردن. من خوابم گرفته بود دیگه. به خاطر من اومدن بازی و استوژیت بازی کردیم تا 4 صبح و حال داد. بعدش دیگه رفتیم خونه و ساعت 5 خوابیدیم تا 1 ظهر. خخخ. زندگی انگلی  1 هم بلند شدیم یه سره نهار خوردیم و دیگه افتادم به جون خونه. حسابی نا مرتب شده بود خونه از بعد از زلزله. میز نهار خوری وسط خونه بود و بردیمش سر جاش. تابلوی عروسیمونو از بالای تخت برداشته بودیم و رو زمین بود که به سیگما گفتم بزنه به دیوار کناری جای کتابخونه. بهم گفت بیا دستتو نگه دار اینجا که میخ بزنم، جای دستم موند رو دیوار. بعد اومد پاکش کنه، فهمیدیم دیوار خیلی کثیفه و هی بدتر خاک مالیده شد رو جای دستم و حسابی سیاه شد. سیگما هم هی غر میزد که حالا باید کل دیوارو بشورم. بنده خدا دیگه مجبور شد کل دیوار رو بشوره. :پی منم گفتم تا خونه ام یه کم غذا درست کنم واسه طول هفته. خیلی وقت بود که کلی گوشت داشتیم تو فریزر، دیدم کیفیتشو از دست میده، این بود که همه رو درست کردم. بعد هم کل خونه رو حسابی مرتب کردم و لباس و کلی ظرف شستم و حسابی کدبانو بودم خلاصه. عصر هم رفتم حموم و حاضر شدیم با سیگما رفتیم کیک خریدیم و رفتیم خونشون. خواهرشینا از کیش اومده بودن و تولد دامادشون هم بود. تولد گرفتیم واسشون و شام و بازی با نینی و کل تایم داشتم واسه اونا فیلترشکن نصب می کردم. شب هم سوغاتیمونو گرفتیم و رفتیم خونه لالا.

شنبه صبح ساعت 7.5 بیدار شدیم ولی از بس هوا تاریک و ابری بود خیلی خوابمون میومد. دوباره تا 8 خوابیدیم و بعدش سیگما منو رسوند سر کار. حالا منم یکی از روزای سخت تقویمم بود و همش سرگیجه داشتم و رو به موت بودم رسما. نهار خوردم بهتر شدم ولی کلا رو مود نیستم. معده م هم خرابه باز. خسته شدم دیگه 

نظرات 4 + ارسال نظر
SOGAND شنبه 16 دی‌ماه سال 1396 ساعت 05:16 ب.ظ

SALAM KHUBIN
MANAM MIKHAM VEBLAG KHATERAT BEZARAM..

سلام. ممنون. کار خوبی می کنین

دکتر حسینی شنبه 16 دی‌ماه سال 1396 ساعت 06:39 ب.ظ

سلام بر لاندای مهربان
مرسی از وبلاگ خوبت و از شیرین زبونی هات،قشنگم می تونی روی من برای درمان معدت حساب باز کنی.مدتیه می خونمت و دیگه راستش دلم سوخت و گفتم بهت پیشنهاد بدم واسه درمان معدت بیای پیشم.اگه دوس داشتی با خودم تماس بگیر تا راهنماییت کنم و آدرس مطب را بدم بیای ببینمت.مطب شهرک غرب خیابان ایران زمینه.تلفن من:09120371532. دکتر مهرانا حسینی

سلام خانم دکتر، خیلی لطف دارید و ممنون که پیشنهاد دادید. چشم، اگه ببینم خوب نمیشم حتما مزاحمتون میشم

غزال سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1396 ساعت 12:12 ب.ظ

افرین که هنوز می نویسی. همیشه با گوشی میخوندمت امروز مثل قدیما اومدم با کامپیوتر و گفتم نظر بزارم.
خدا رو شکر که موضوع سربازی هم تموم شده و حالا با خیال راحت برنامه سفر خارجی میزارین.
تیلدا هم وقتی نی نی جدید بیاد باید حسابی هواش رو داشته باشین و یکم نی نی رو تحویل نگیرین که کم کم بهش عادت کنه و حسودیش تموم بشه. خیلی مهمه اولاش چه حسی بگیره

آره، جدیدا بیشتر هم مینویسم حتی. چون دیگه وقت نمی کنم تو دفتر خاطراتم بنویسم، واسه این که آمار روزا از دستم در نره اینجا مینویسم.
آره تیلدا خیلی حساسه، باید خیلی مواظب باشیم. اون اوایل که کاپا رو هم اصلا تحویل نمی گرفتیم که حساس نشه، ولی خب نمیشه که، اونم گناه داره، ضمن اینکه خیلی شیرینه نمیشه طرفش نرفت خب. حالا خدا کنه یه کم عاقلتر بشه

شی پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1396 ساعت 01:19 ق.ظ

عزیزم مبارکه کارت
سفر در پیش رو دارید به سلامتییییی
خیلی خوبه که جز به جز مینویسیااااا عالیه
من دوس دارم یه روز همه نوشته هامو چاپ کنم ، که نپره یه وقت

قربونت، ممنون. آره واقعا این نوشتنه خوبه، باعث میشه حس گم شدن روزامو نداشته باشم.
من تا حالا همه رو تو دفتر خاطراتم هم مینوشتم ولی یه مدتیه که دیگه وقت ندارم واسه دفتر، اینه که یه سریاشو از همینجا پرینت کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد