هفته پر مشغله + یه آخر هفته عالی

بله بله، تا دوشنبه رو تعریف کردم. اینجوری شد که از سر کار من با گیلی رفتم دنبال مهتاب. خونشون نزدیک خونمونه. یه نمه بارون هم میومد. با هم رفتیم پاساژ طلا و هیچ آویز ساعت خوشگل و مناسبی ندیدم. قیمتاشونم همه رفته بود بالا. اول میخواستم حدود 100 تومن یه چیزی براش بگیرم، ولی هیچی نبود با این قیمت. این بود که تصمیم گرفتم برم از الی گالری براش آویز ساعت بگیرم. مهتاب هم پیشنهاد داده بود که شام بریم بیرون، این بود که رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم کوروش. از اونور هم قرار بود واسه یکی از دوستام که کاناداس، با بچه ها واسش دستبند بگیریم از الی. این بود که رفتیم شعبه کوروش الی گالری و من یه آویز ساعت انار خریدم واسه رعنا که شد 150 تومن و یه دستبند گل رز حدود 340 هم خریدم واسه این دوستمون. بعدشم خوشحال و شاد و خندان با مهتاب رفتیم جنارو (ژوانی سابق) تو همون کوروش. شدیدا جاش خوشگل بود و نحوه سرو نوشیدنیش جذاب. با نیتروژن مایع خنکش کردن، خیلی باحال بود. ولی غذاش اصلا به کیفیت ژوانی نبود و میشه گفت افتضاح بود! شنیسل مرغش کاملا طعم موندگی میداد.  آخرش مهتاب نذاشت من حساب کنم و مهمونم کرد. کلی خوش گذشت با هم بودیم. بعدشم بردم رسوندمش دم خونشون و خودم ساعت 9 رسیدم خونه. سیگما هنوز نیومده بود. لباسای شسته شده رو از بالکن جمع کردم و یه کم به کارام رسیدم و دراز کشیدم که بخوابم که سیگما ساعت 11 از جلسه اومد. یه کم حرف زدیم و نزدیکای 12 خوابیدیم.

سه شنبه صبح زود بیدار شدم و سر راه سروناز اومد ازم دستبنده رو گرفت که ببره پست کن و من رفتم یوگا. خیلی دوس دارم کلاسمونو. بعد از کلاس هم رفتم شرکت. کلی هم کار داشتم. دیگه جلسات رو رعنا باهام نمیومد. خودم رفتم همه رو. واسه نهار قرار بود بریم بیرون، گودبای پارتی رعنا. 4شنبه میرفت از شرکت. رفتیم یه رستوران ایتالیایی نزدیک شرکت با 4 تا از دوستای رعنا. خوش گذشت باهاشون. من کادوش رو دادم بهش. اونا هم دسته جمعی براش دستبند طلا (با مهره های سرمه ای) گرفته بودن.خیلی خوشش اومد از کادوهاش. کلی عکس انداختیم و بعد برگشتیم شرکت و یه عااااالمه کار داشتم. میخواستم زود برم خونه مامانینا و کلی کار بود و نشد و دیر رفتم. به ساحل هم گفتم اومد و با هم رفتیم و کلی تو راه حرف زدیم. همسایه بالایی مامانینا فوت شده بود و حیاط پر از گل تسلیت بود  خدا بیامرزتش. دیگه تیلدا کلی واسم شیرین زبونی کرد و کلی با هم بازی کردیم. یوگا بهش یاد دادم و قطار بازی کردیم و نقاشی کشیدیم و بعدشم خاله بازی کردیم! ترکوندم حسابی. سیگما بازم جلسه داشت و نیومد خونه مامانینا. من شام خوردم و شام سیگما رو هم گرفتم و رفتم خونه. یه کم حرفیدیم و خوابیدیم ساعت 11.5 شب. بعد گویا ساعت 1 حدود 4 ریشتر زلزله اومده، ولی ما اصلا نفهمیدیم و به خواب خوش ادامه دادیم. البته همچنان تو هال!

چهارشنبه 6 دی، صبح با سیگما رفتم شرکت. روز آخر رعنا بود  کلی جلسه داشتم باز. با دکتر! یه مشکل اساسی انداخت تو پروژه ای که از رعنا به من محول شده بود! اعصابم ریخت به هم. رعنا هم که میرفت و بدتر بودم دیگه. تازه سرما هم خورده بودم کمی و سردرد داشتم. تا آخر وقت شرکت بودم و بعد رعنا خدافظی کرد از همه و با هم رفتیم تا دم در و رفت  منم با تاکسی اومدم خونه و خوابیدم. ولی نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودم که مامان زنگ زد و سیگما هم اومد و بیدار شدم. شام خوردیم و بعد یهو یه صدای ریزش طوری از دیوار اومد و ما هم جوگیر شدیم و رفتیم میز نهار خوری رو آوردیم تو هال و گذاشتیم بالای دشکامون که جامون امن امن باشه. خخخ. کلی هم با هم گپ زدیم و بعد زیر میزنهار خوری خوابیدیم.

پنج شنبه 7 دی، تا ساعت 11 خواب بودم! وسط هال! بیدار که شدم سیگما داشت میرفت کلاس. وقتی رفت کلی خونه رو مرتب کردم و یه گردگیری کوچیک هم کردم و به گلدونا رسیدم و لباس شستم. واسه خودم نهار ماهی درست کردم. بعد از کلی وقت بالاخره یه کم آشپزی کردم. خخخ. خیلی تنبل شدم دیگه. از بس خسته ام نمیرسم غذا درست کنم. همش یا از شرکت غذا میارم یا از مامانا میگیریم. :پی بعدشم چون هنوز خسته بودم! باز خوابیدم! سیگما اومد و حاضر شدیم و رفتیم از شرکت جدید بازی استوژیت رو برداشتیم و رفتیم آتلیه و آلبوم اسپرتمون رو پس دادیم. خودش قبول داشت که خیلی کیفیت چاپش بد بوده و اونی که ما میخواستیم نشده. این بود که خیلی با روی باز اونو پس گرفت و قرار شد دوباره چاپ کنه. بعدشم یه آهنگ دیگه بهش دادم که روی یکی از کلیپای فیلم عروسیمون بذاره و امیدوارم دیگه این دفعه واقعا تموم شه. بعد رفتیم خونه مامانینا و تازه رسیده بودیم که بتا اینا و بابا هم اومدن. دور هم همگی با هم استوژیت بازی کردیم. مامان و بابا هم بازی کردن و خیلی خوش گذشت. شام خوردیم و بعد شلم بازی کردیم با بتا و داماد (داداشینا نیومده بودن). واسه فردا صبحونه، داماد دعوتمون کرد به صرف کله پاچه بریم خونشون. به به. این بود که باز شب همونجا خوابیدیم ما. باز دشک انداختیم وسط هال خوابیدیم. سیگما البته کلی با لپ تاپش کار داشت و دیر اومد بخوابه. من خوابیدم.

جمعه 8 دی، صبح 8.5 پاشدیم و با ماماینا رفتیم خونه بتا اینا. کله پاجه مشتی خوردیم و بعدش مامان و بابا رفتن ییلاق و ما نشستیم استوژیت بازی کردیم. انقدر بازی جذاب شد که سیگما گفت نمیرم کلاس و بمونیم همینجا. دیگه یه عالمه بازی کردیم. بتا هم واسه نهار ماکارونی درست کرد و باز کلی خوردیم. من که کاملا پرهیز غذاییم رو گذاشتم کنار  بعد شلم بازی کردیم و ظهر خوابیدیم. عصری پاشدیم باز استوژیت بازی کردیم تا ساعت 7. مامانینا از ییلاق اومدن و شیر بز رو بهمون دادن و رفتن خونه عمه. ما هم رفتیم خونه خودمون و حاضر شدیم و واسه شام رفتیم خونه مامان سیگما. شیر رو بهشون دادیم و نینی بازی کردیم. نینی بالاخره در سن یک سال و چهار ماهگی راه رفتن یاد گرفت و قشنگ راه میرفت. خیلی بامزه س. شام هم خوردیم باز کلی و دیگه من در حال ترکیدن بودم. یه روز پر از خوراکی. گامبو شدم باز! 12 برگشتیم خونه و تا بخوابیم شد 1.5 

شنبه 9 دی، یعنی امروز، صبح به سختی بیدار شدم و با سیگما اومدم سر کار. جای خالی رعنا  کار زیادی نداشتم استثنااً و تونستم یه کم از این خاطرات رو بنویسم. جالبه دیشب عروسی یکی از دوستام بود و امشب هم عروسی یکی دیگه. خخخ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد