خاله به توان 2 + هی کلاس هی دکتر هی مهمونی!

خب خب خب. 10 روزی نبودم. ببینیم چه خبر بوده. آخر هفته قبل همش مهمونی بودیم و نشد اصلا ریلکس کنیم. حتی شنبه شب هم مهمونی بودیم. دیگه صدام دراومده بود. خسته بودم شدید و وقت نمیشد استراحت کنم. از شنبه تا 4شنبه هم کلاس داشتیم همش و ذره ای به کار دیگه نمیرسیدم. فقط خوبیش این بود که از یکشنبه یوگا رو شروع کردیم با دوستم. نزدیک شرکت صبحا دو روز تو هفته با همکارم میریم یوگا. امیدوارم که ادامه بدم و نصفه ولش نکنم. فقط باید اون دو روز رو صبح زود بیام. 

هفته پیش پنجشنبه صبح یه کم خونه رو تمیز کردم و بعد رفتم خونه مامانینا. شب بچه ها میومدن و قرار شد من همونجا بمونم آخر شب، چون خونه خودمون سر و صداست. تا ظهر جمعه پیش مامان موندم و ساعت 3-4 برگشتم خونه و با ماری رفتیم پیاده روی. بعدش رفتم خونه دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتیم تولد مامان سیگما. البته خانومانه بود و دوستای مامانش اومده بودن. اگه سیگما پیشم بود بیشتر خوش میگذشت.

کل این هفته هم به دکتر رفتن گذشت. شنبه وقت دکتر زنان داشتم که برم تست پ.اپ اس.م.ی.ر بدم. خودمو کشتم زودی رفتم و کلی تند رانندگی کردم و با بدبختی پارک کردم و رفتم دیدم مطب بسته ست و نوشته کلا یه هفته تعطیله!!! حتی نکرده خبر بده بهم! بعدشم میخواستم برم پاساژ نصر که لباس تو خونه ای بگیرم واسه خودم که چند دور زدم و جاپارک پیدا نکردم و بیخیال شدم! کارد میزدی خونم در نمیومد! رفتم خونه و کادوی پسرخاله سیگما رو کادو کردم و حاضر شدم رفتیم تولد. یه ساعت هوشمند شیاومی براش خریده بودیم. تولد هم کلی دیر تموم شد و آخراش من واقعا شاکی بودم دیگه. شنبه آدم کم بخوابه کل هفته بد میگذره دیگه...

یکشنبه صبح کلاس یوگا خوب بود. بعدشم که کلاس درسی داشتم و دوباره عصری باید میرفتم دکتر. این بار واسه معده م. نزدیک محل کار سیگما. رفتنی هم یکی از پشت زد بهم ولی چیزی نشد. سیگما هم اومده بود و با هم رفتیم دکتر. بهم یه تست باکتری داد که نداشتم و بعد گفت مشکلت ورم معده ست و استرس. هی. از وقتی اومدم سر کار استرس دارم. استرس دیر رسیدن! دست خودم هم نیست. نمیدونم چه کنم! تا برسم خونه ساعت شد 8.5 و سیگما هم جایی کار داشت و 10 اومد خونه و زودی خوابیدیم.

دوشنبه 1 آّبان هم کلاس و بعدش زود از شرکت اومدیم بیرون با همکارم و رفتم خونه مامانینا. تا رسیدم مامانم میگه مژده بده. گفتم بتا بارداره؟ گفت آره  نینی دوم. تیلدا دیگه میشه خواهر بزرگه. دیگه بتا رو بوس کردم و همش تو فکر نینی جدید بودم. قراره فعلا نگیم به تیلدا. چون هم میره به همه میگه و هم اینکه زمان براش دیر میگذره، اذیت میشه. بعدشم بابا که اومد دوییدم رفتم بالا پایین پریدم گفتم نوه سومت مبارک. یه کم با تعجب به من نگاه کرد بعد فهمید من انقدر ورجه وورجه نمی کنم واسه خودم رو بگم  به بتا تبریک گفت. بعدشم که سیگما اومد بهش گفتم مژده بده. میگه مامان شدی؟  گفتم نه باز خاله شدم  کلی خوشحال شد اونم. بعدشم دیگه داشتیم اسم واسش تعیین میکردیم. تیلدا هی میگفت اگه نینی داشته باشیم باید اسمشو بذاریم دَندی 

خلاصه اینجوریا.

سه شنبه صبح باز رفتیم یوگا که خیلی بهتر بود این بار. بعدشم کلاس تا عصر. عصر با دوستم رفتیم پیاده روی و بعد هم خونه. سیگما هم زود اومد و نشستیم با هم فیلم دیدیم. نصف فیلم می بیفور یو مونده بود و اونو دیدیم. خیلی خوب بود که بعد از خوندن کتابش، فیلمش رو هم دیدم. قهوه فرانسه و تابلرون هم زدیم بر بدن و کلی خوش گذروندیم.

چهارشنبه صبح تا عصر کلاس بودم و ساعت 4 وقت دکتر داشتم. یه ساعت زودتر از شرکت اومدم بیرون و رفتم دکتر. از یه دکتر زنان دیگه وقت گرفته بودم. چقدر مطبش شلوغ بود. یک ساعت و خورده ای نشستم تا نوبتم شد و تست گرفت ازم و نمونه رو داد خودم ببرم آزمایشگاه. یه ذره هم درد داشت :پی بعدش دیگه رفتم پاساژ نصر بالاخره و یه شلوار و دوتا بلوز تو خونه ای خریدم. شلوارم خیلی خوشگل و راحته. فقط چون خیلی نخیه همون روز اول خشتکش پاره شد  دادم مامان دوخت  شب یه سری لباس شستم. اون شب حال نداشتم شام درست کنم و به سیگما گفته بودم چیز کیک بگیره که به جای شام بخوریم. آخه خیلی تعریف چیزکیک نان سحر رو کرده بود. سفارش داد از اسنپ فود واسمون آوردن و کلی چیز کیک خوردیم! گامبو ها به بهشت می روند  فیلم illusionist رو نصفه دیدیم و باحال بود. بعدشم به ملکوت اعلا پیوستیم از شدت خواب 

از ظهر همش استرس و دلشوره داشتم. هیچ دلیلی هم براش پیدا نکردم. گویا به مشکلات معده م مربوطه. چون بعدشم گلاب به روتون بیرون روی گرفتم. ولی بازم این دلشوره هه قطع نشد.

پنج شنبه سیگما رفت دنبال کاراش و من به گلدونا آب دادم و خونه رو یه کم مرتب کردم و بعدش رفتم خونه مامانینا که با هم بریم ییلاق. آخه سالگرد آقا جان بود. سیگما هم تهران کار داشت و نمیتونست بیاد. دیگه من رفتم و اونجا با هم نهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم و رفتیم سر خاک. از نوه ها فقط من و یکی از دخترداییا رفته بودیم. بعد برگشتیم خونه و دربی رو دیدیم. پرسپولیس 1-0 برد و بسی حال کردیم. بعدشم 3 تایی رفتیم جیگرکی و جیگر زدیم بر بدن. باز برگشتیم خونه و تازه ساعت 8 اینا بود. مگه میگذشت زمان. حوصلمون سر رفته بود. دیگه زود خوابیدیم. 

جمعه صبح 7.5 یه چیزی از دست بابا افتاد و من بیدار شدم با ترس. فکر کردم از بالکن افتاده! در این حد استرسی شده م! دیگه خوابم نبرد. رفتیم باغ و با هاپوها بازی کردم. بعدشم بتا اینا اومدن و تیلدا یه کم با اسکوترش بازی کرد. بعد هم خاله اومد و رفتیم یه کم دور زدیم و وقتی رفتیم خونه دیدیم داداشینا هم اومدن. با تیلدا و کاپا رفتیم تاب بازی کردیم و بابا جوجه کباب درست کرد و خوردیم. من خیلی خوابم میومد و خیلی هم استرس داشتم همش. رفتم کلی خوابیدم و هی بیدار میشدم و میترسیدم. گردو میفتاد رو شیروونی و صدا میداد و من هر دفعه فکر می کردم یکی از بالکن افتاده!!!! نابود شدم رفت! دیگه ساعت 5.5 به زور بیدارم کردن و گفتن خاله اینا دارن میان اینجا. این بود که سریع پریدم تو حموم تا قبل از اومدنشون بیرون اومده باشم. به موقع اومدم و دیدم همه اومدن خونه ما. دو تا داییا و خاله اینا. من میخواستم مثلا زود برگردم خونه. نشد که. دیگه رفتن و شامم خوردیم و من با بتا اینا اومدم تهران و رفتم خونه ماماینا گیلی رو برداشتم رفتم خونه پیش سیگمایم. دلمون کلی تنگ شده بود واسه هم. قرار شد صبح بیشتر بخوابم و سیگما منو ببره سر کار. 

این بود که امروز، شنبه تا 8 خوابیدم و بعد سیگما منو آورد سر کار. تو راه پچ پچ و شیرکاکائو خوردیم و بسی حال داد. عصری هم باید پیاده برم تا آزمایشگاه و نمونه رو بدم بهشون و پیاده روی هم کرده باشم.

نظرات 1 + ارسال نظر
فرناز دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 09:45 ق.ظ

مبارکه خاله شدن من عاشق نینیم

مرسی ممنون. وای آره. منم همین طور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد