سفرنامه شمال - هانی مون دو!

تا روز سه شنبه 11 مهر قرار بود که ما از 13 تا 15 مهر شمال باشیم ولی هنوز جا نگرفته بودیم. یهویی سیگما زنگید بهم گفت لاندا، یه هتل ونوس هست تو نمک آبرود که تازه باز شده، عکساشو برام فرستاد و گفت بیا بریم اینجا. خب خیلی خوشگل بود ولی بنظرم گرون اومد. سیگما گفت نگران نباش براش در نظر گرفتم. تازشم بیا یه شب بیشتر بمونیم. سه شب و چار روز. من هی سعی کردم منصرفش کنم و همون دو شب رو باشیم ولی خب نشد. منم از خدا خواسته. یه روز مرخصی بیشتر میگرفتم فوقش. عصرش رفتیم خونه ماماینا و خدافظی کردیم باهاشون. همون شب هم من فین فینو شدم و شدیدا آبریزش بینی داشتم. سیگما هم هی میگفت تو چجوری میخوای با این مریضی بیای شمال آخه؟

چارشنبه صبح که اومدم شرکت دیدم کلی کار جدید بهم دادن و گفتن واسه یکشنبه عصر میخوان! به رییس گفتم خب من که نیستم اول هفته. گفت حالا امروزو هر چقدر میتونی بمون و انجام بده. هوا هم ابری بود شدید. منم تا 6.5 اینا موندم شرکت و تا هر جاییش که میشد رو انجام دادم و آخر وقت گفتن که بجای یکشنبه، واسه چهارشنبه بعد میخوایم اینو. یه نفس راحت کشیدم و رفتم خونه. یه کم استراحت کردم و کتاب خوندم و بعد یه سری لباس شستم و شروع کردم به بستن چمدون. سیگما هم اومد و وسایل خودشو جمع کرد و همه چیز حاضر بود که یهو دیدیم بابای سیگما یه کلیپ فرستاده از جاده چالوس که برف اومده. حالا اون شب هم تهران سرد شده بود شدید در حدی که ما بخاری برقیمونو روشن کردیم. منم که فین فینو مریض بودم، بسی میچسبید گرما. 

پنج شنبه صبح زود سیگما زنگید پلیس راه و گفتن جاده بازه. هی میگفت بریم من هی میگفتم آخه برف اگه دیشب اومده باشه زوده الان و بذاریه کم جاده بهتر بشه و دیرتر بریم. دیگه یا علی گفتیم و راه افتادیم. 8 از خونه رفتیم بیرون و تا بنزین بزنیم و یه خریدی بکنیم، 8.5 از تهران راه افتادیم. زنجیر چرخ هم نداشتیم. بارون میومد تو راه و خوشحال بودیم که برف نیست. رفتیم جلو تا رسیدیم به تونل کندوان و دیدیم اوه اوه چه برفی میاد. رفتیم توی تونل و موندیم تو یه ترافیک عجیب. نیم ساعت توی تونل بودیم. از سنگینی هوا سردرد گرفته بودیم که بالاخره دراومدیم از توی تونل و دیدیم اووووه چه برفی میاد و چقدر هم نشسته. خیلی خوشگل بود. کلی تو ترافیک بودیم ولی خیلی ذوق برف رو کردیم. بعد دیگه ترافیک خیلی طولانی شد.حوصلمون داشت سر میرفت. حالا فکر کنین من از ساعت 9.5 دستشویی داشتم و دنبال دستشویی میگشتیم و حالا به ترافیک هم خورده بودیم و جایی نبود. سعی کردم حواسمو پرت کنم. حالا که ترافیک بود میتونستم خیلی راحت تر به فانتزیام بپردازم. یکیش این بود که دونفری با سیگما میریم شمال و من واسش تو راه میوه پوست می کنم و میدم بخوره و چای میخوریم و شکلات. حالا درسته که چاقو یادم رفته بود ببرم، ولی میوه برده بودم  (خسته نباشم). یه سیب درسته دادم سیگما خورد پشت فرمون و بعد هم فلاسک نازنینم رو آوردم جلو و دوتا دمنوش نعنا درست کردم و با شکلات خوردیم. چقدرم که حال داد توی اون برف و سرما. بابا هم هی زنگ میزد و میپرسید حالمون رو. دیگه دیدیم ساعت از 1 هم گذشته و ما هنوز تو ترافیکیم. تصمیم گرفتیم بریم نهار. رستوران یاس یه کلبه چوبی خوشگل بود. رفتیم همونجا و نهار شمالی سفارش دادیم. کته کباب و اکبرجوجه. خوشمزه بود غذاش. البته اکبرجوجه ش نه خیلی. ولی خوب بود روی هم رفته. بعد دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و دیدیم ترافیک نیست دیگه. هنوز 10 متر نرفته بودیم که دیدیم یه ماشین جک اس 5 شاسی بلند، بدجوری تصادف کرده. معلوم بود یکی دو ساعتی گذشته از تصادف ولی خیلی بدجور از کنار داغون شده بود و ما هی داشتیم فکر می کردیم که چجوری اینجوری تصادف کرده. بعدا که برگشتیم تهران، بابا گفت که همون موقع ها که من هی زنگ میزدم، خبر اومده بود که تو جاده چالوس سنگ روی دو خودرو ریزش کرده و شدیدا بابا نگران بوده. اون همه ترافیک هم واسه همین داستان بود  خلاصه ما که خبر نداشتیم داستان رو و خوشحال و خندان پیش به سوی نمک آبرود. ساعت 3 عصر رسیدیم به شهرک توریستی نمک آبرود و رفتیم اتاقمونو گرفتیم. هتل یه جای دنج شهرک بود و ویوی اتاقمون جنگلای نمک آبرود بود. بسی آروم و زیبا. من همچنان بینیم کیپ بود و آبریزش هم داشتم در عین حال. تو راه هم ادالت کلد خورده بودم و اتاق رو که تحویل گرفتیم بیهوش شدم. ساعت 6 بیدار شدم تاریک تاریک. سیگما بیدارم کرد و گفت بیا بریم بیرون بگردیم. با ماشین رفتیم توی جاده و یه سر رفتیم فروشگاهای برندای خارجی رو سر زدیم. خیلی خوب بود که همه چی نزدیک هم بود. چند وقتی بود که کتونی میخواستم ولی وقت نمیکردم برم خرید. دیگه اونجا کتونی مورد نظرم رو همون اول تو فروشگاه آدیداس دیدم. ولی گفتم یه سر هم به نایکی و ریباک بزنم بعد تصمیم بگیرم. اونا رو هم دیدم و بازم آدیداسه بنظرم همه فیچرایی که میخواستم رو داشت و همونو خریدم. هورااا.بعد هم واسه شام رفتیم رستوران ایتالیایی  و یه پیتزا پستو سفارش دادیم و دو نفری خوردیم که با سس پستو بود و بسی خوشمزه. بعدش برگشتیم تو هتل و یه دوش مبسوط تو وان حموم گرفتیم و تلگرام بازی کردیم و من کتابم (من پیش از تو) رو هم با خودم برده بودم و کلی خوندم و بعد لالا.

جمعه صبح 9 بیدار شدیم و رفتیم رستوران هتل و یه صبحونه دبش زدیم بر بدن. دیگه فین فین هام درست شده بود و مریض نبودم. پیاده تو محوطه شهرک راه افتادیم و رفتیم سمت سورتمه و سورتمه سواری کردیم. خیلی حال داد. آفتاب بود ولی سایه ها خیلی سرد بودن. مسیر سورتمه هم که از جنگل بود و سایه. سردم شده بود یه کم. ولی خیلی خوب بود. بعد میخواستیم به یکی دیگه از فانتزیام جامه عمل بپوشونیم که نشد. میخواستم بریم تو ساحل و آتیش روشن کنیم و ماهی کباب کنیم. وای که چقدر خوب میشد. ولی ترسیدیم آفتاب باشه و بسوزیم. گفتیم پس دیرتر بریم. تازه هیچی هم نبرده بودیم. نه سیخی، نه زغالی، نه چاقویی. هیچی! رفتیم توی هتل و یه کم کتاب خوندم و تصمیم گرفتیم واسه نهار بریم رستوران آبادگران. رفتیم و من یادم بود که کباب ترشش خوشمزه ست. یه کباب ترش و یه شیشلیک سفارش دادیم. جاتون خالی. از بهترین های عالم بود. بسی خوشمزه درست کرده بودنش. وای دلم خواست بازم. هییی. کنار رستوران یه ساحل چمنی خوشگل بود. رفتیم یه کم عکس انداختیم و یه سلام علیکی با دریا کردیم. بعد هم رفتیم ال سی وای کی کی که دقیقا روبروی آبادگران بود. تو این فروشگاها هم که میریم عمرا دست خالی بیرون نمیایم! من صاحب یه بلوز آستین بلند صورتی شدم و یه سویشرت قرمز مامانی. سیگما هم دوتا تی شرت آبی و صورتی. بعد بدیو بدیو رفتیم دیفاکتو که اونم همون نزدیک بود. من یه بوت پسندیدم که سایز من نداشت. واسه سیگما هم یه ژاکت بلند پسند کردم و پوشید و خیلی بهش میومد. گفتم بگیره. شبیه ژاکتای گلزار تو سریال عاشقانه  بعدشم خیلی گامبوطور رفتیم سیناتلا (همون نوتلابار سابق) و دشر و شیک بادوم زمینی زدیم. باز هم داستان گامبوها به بهشت میروند ) بعدش رفتیم فروشگاه خانه و کاشانه و کلی خورده ریز واسه خودم خریدم و کلی هم عروسک واسه نینی ها. سه تا توپ عروسکی بزرگ برای هر سه تاشون و برای تیلدا و نینی سیگماینا که دخترن دو تا عروسک و برای کاپا هم یه پک ماشین کوچولو خریدیم به عنوان سوغاتی. بعد برگشتیم هتل و کتونی پوشیدیم و زدیم به دل شهرک به قصد پیاده روی و رفتن به سالن بیلیارد. کاپشن پوشیدیم چون سرد بود. رفتنی که بیش از نیم ساعت طول کشید، سیگما بهم بازی 8 بال بیلیارد رو یاد داد. خیلی باحال بود خوشم اومد. رفتیم اونجا و دیدیم کلا تعطیله. برگشتیم و این بار شروع کردیم انگلیسی حرف زدن با هم که تمرین هم کرده باشیم. خیلی خوب بود. وقتی برگشتیم من وان حموم رو پر از آب گرم کردم و کتابم رو برداشتم رفتم تو وان. عجب ریلکسیشنی بود. آب گرم بعد از پیاده روی تو هوای سرد و خوندن کتاب قشنگم... فقط یه جام آب پرتقال کم داشتم تا فانتزیم تکمیل شه. هر چند که اصلا اینو یادم نبود وگرنه آب پرتقال داشتیم تو یخچال. بعدش هم یه دوش مبسوط گرفتم و سشوار کشیدم و رفتم زیر پتوی تپلی اونجا تخت خوابیدم تا صبح.

شنبه صبح بیدار شدیم و رفتیم صبحونه خوردیم. بعدش من برگشتم تو اتاق و رفتم تو بالکن زیر آفتاب رو به جنگل نشستم و موهام رو شونه کردم و کتاب خوندم. سیگما رفت دنبال خرید ماهی. هر جا رفته بود ماهی قزل آلا گیر نیاورده بود. گفتن فصل صید نیست. فقط یکی بهش قول داده بود که میاره و شماره ش رو گرفته بود که زنگ بزنه. دیگه ما رفتیم سمت باجه تله کابین و بلیط گرفتیم و رفتیم بالا. خیلی خوشگله نمک آبرود از بالا. عین بلاد کفر میمونه ) بسی زیبا. رسیدیم اون بالا و هوا خنک بود. خوب شد من سویشرت جدیدم رو برده بودم. آش و سیب زمینی سرخ کرده خریدیم و رفتیم وسط جنگلش، یه گوشه جای دنج رو سنگا نشستیم و خوردیم. خیلی خوب بود. بعد هم برگشتیم اومدیم پایین و دیدیم ماهی ایه زنگ نزده. برگشتیم تو اتاقمون یه کم استراحت کردیم و حدود ساعت 3.5 اینا رفتیم بیرون دنبال ماهی. هیچ جا نداشتن. سیخ و زغال و الکل خریدیم و بالاخره یه جایی رو پیدا کردیم که ماهی داشت! ولی قزل آلا نداشت. گفتیم میخوایم به سیخ بکشیم. گفت ماهی سوف ببرید. خیلی خوبه. تیغ هم نداره و لذیذه. ما هم 2 تا گرفتیم و رفتیم لب ساحل. بساط پیک نیک رو بردیم تو ساحل علم کنیم. یه تیکه از ساحل توسط یه رود جدا میشد. پا رو زدیم به آب و از رودخونه هه رد شدیم و رفتیم اونور ساحلش که خیلی دنج تر بود و کسی نبود. ولی دید هم داشت به اینور که بقیه بودن و نمیشد خفتمون کنن. خوبیش این بود که هی کسی از کنارمون رد نمیشد. چنتا سگ هم بودن که حرف گوش کن بودن و نزدیک نمیومدن. ما هم راه انداختیم بساط رو. سیگما آتیش درست کرد و من با نمکایی که از آش فروشه گرفته بودیم ماهی رو طعم دار کردم! هیچی نداشتیم واسه طعم دار کردنش. خخخ. به سیخ کشیدیمشون و گذاشتیم رو آتیش. دیگه خودمو خفه کردم انقدر عکس انداختم ازش. خب این مهمترین فانتزی سفر دونفرمون به شمال بود که به واقعیت پیوسته بود. ماهیه عالی بود. پوست نازک. خیلی خوب پخت. شروع کردیم به خوردنش و واقعا هم خوشمزه بود. من که نتونستم یه کاملشو بخورم. بقیشو دادم به سیگما. آخرش هم کله ماهیا رو دادم به سگا و استخون وسط ماهی رو هم دادیم به یه گربه هه. خیلی خوش گذشت. دیگه هوا داشت تاریک میشد. بساطمونو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. رفتیم یه مغازه کلوچه فروشی و کلی کلوچه واسه فامیل و زیتون پرورده واسه مامانامون خریدیم و دیگه برگشتیم هتل. ولو شدیم و کتاب خوندیم و گوشی بازی. نسکافه و کلوچه و آخر شب هم چای و شکلات زدیم بر بدن و زود خوابیدیم.

یکشنبه آخرین روز سفرمون بود. 8 صبح پاشدیم و رفتیم صبحونه خوردیم و بعد چمدونمون رو جمع کردیم و اتاق رو تحویل دادیم و من یادم افتاد که شلوار سرمه ای کتون هم میخواستم و حالا تا اینجا برندا جمعشون جمعه، بذار برم بخرم. از ال سی یه شلوار کتون جذب سرمه ای خریدم واسه سر کار و یه بوت زرشکی هم دیدم که نتونستم نخرمش. خیلی خوشگل بود. بعدشم رفتیم دیفاکتو دوباره و یه شلوار پارچه ای خوش دوخت سرمه ای هم از اونجا خریدم. خخخ. جوگیر میشویم ) بعد هم بنزین زدیم و یه ربع به 12 راه افتادیم به سمت تهران. وسط راه یه جا رو داشتن آسفالت می کردن و تو ترافیکش موندیم کمی. یه جا هم نگه داشتیم و دمنوش و شکلات خوردیم و دقیقا 4 ساعت بعد یعنی یه ربع به 4 رسیدیم خونمون. یه کم استراحت کردیم و بعد سوغاتیای مامانینا و خریدامونو برداشتیم و رفتیم خونه مامانینا و همه رو بهشون نشون دادیم و بعدشم خونه و لالا.

و بدین ترتیب سفر شمالمون هم به پایان رسید و خاطره شد. از اون خاطره هایی که بعدا واسه نوه ها تعریف کنیم و بگیم که تو تمام دوران دوستی (که در جریانید کم هم نبوده)، آرزوی چنین سفری رو داشتیم و بالاخره بعد از 9 سال به واقعیت پیوست....

نظرات 2 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 02:17 ب.ظ

آخی چه سفر خوبی بوده من که فقط خوندم و عکساشو دیدم کلی کیف کردم. امیدوارم همیشه سفرهای خوب خوب برین. ما عاااشق مسافرتیم همیشه وقتی برمیگردیم برنامه سفر بعدی رو میچینیم

جدی؟ چه ایده خوبی. من استثناً این بار برنامه سفر بعدی رو تو ذهنم چیدم چون قبل از این، اون رو قرار بود بریم. خخخ. ولی خب همیشه این برنامه ریزی رو ندارم. یادم میمونه این کامنتتو

الهه یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 04:06 ب.ظ

همیشه به خوشی و شادی عزیزم

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد