روزای قبل تعطیلی

خب خب خب. بیام تعریف کنم. چهارشنبه تولد نینی سیگماینا تو رستوران بود. من از سر کار که رفتم خونه دوش گرفتم و آرایش کردم و سیگما اومد. قبل از حاضر شدن، سیگما گفت که همسایه بغلی اومده، بیا باهاش خدافظی کنیم. دیگه من در رو باز کردم و خانومه گفت که میخواستم الان زنگتون رو بزنم و خوبی و بدی ای چیزی دیدن ببخشید و شما خیلی همسایه های خوبی بودید و کاش الان بیاین طبقه بالای ما بشینید و اینا. انصافا اینا هم خیلی همسایه های خوبی بودن. خیلی حیف شد که رفتن. تازه باردار بود خانومه و بچشون فروردین به دنیا میاد. دیگه خانومه ما رو به حرف گرفت و رفتیم نقشه اون یکی واحد رو هم دیدیم و چقدر که بد بود. خونه خودمون خیلی خیلی خوش نقشه تره. خلاصه کلی حرف زدیم و دیگه داشت دیرمون میشد. خدافظی کردیم و رفتیم حاضر شدیم و رفتیم تولد. چنتا میز رو رزرو کرده بودن و یه گوشه رو کلی تزیین کرده بودن و باحال بود. یه عالمه عکس انداختیم. کادو هم که گیر نیاورده بودیم و کارت هدیه کادونا دادیم. انقدر تو سریال عاشقانه تبلیغشو دیده بودیم، مشتاق شدیم بگیریم. خخخ. دیگه شام و کیک خوردیم و موسیقی زنده هم برپا بود. شب دیگه 12 رفتیم خونه. دیگه بیخیال فیلم دیدن شدیم و 2 خوابیدیم.

پنج شنبه گفتم که قرار بود برم سونوگرافی و بعد بزنگم که ناهید بیاد خونمون. رفتم سونو و گفت 2 ساعت دیگه نوبتتون میشه! حالا فکر کن ناشتا بودم و با مثانه پر رفته بودم که کارم زودتر راه بیفته!!! نمیدونستم دو ساعت باید تو نوبت بمونم که!!! هیچی دیگه تا نوبتم بشه به ناهید پی ام دادم که دیرتر بیاد و با سیگما رفتیم شهر کتاب. کلی گشت و گذار کردیم و یه بازی ای بود که میخواستیم و نداشت و کتاب من پیش از تو رو سیگما برام جایزه گرفت. توش هم برام نوشت و تقدیمش کرد به من. بعدشم با هم رفتم کلی میوه خریدیم واسه اومدن ناهید و برگشتیم بیمارستان. باز کلی نشستم و بالاخره نوبتم شد. گفت همه چی اوکیه و مشکلی نیست. دیگه رفتیم خونه و ناهید گفت که دیگه نمیتونه بیاد! کلی خونه رو تمیز کرده بودم و میوه اینا گرفته بودم. بیخیال شدم دیگه. نشستیم با سیگما نصف یه قسمت شهرزاد دیدیم و سیگما رفت دنبال یه سری کاراش و یه جلسه هم داشت. منم رفتم سروقت مقاله م که باید یه صفحه کم میکردم ازش و این کارا رو کردم. گلا رو آّب دادم و لباس شستم و کتاب خوندم. خیلی ریلکسیشن خوبی بود. 8 سیگما اومد و حاضر شدیم و واسه اولین بار با ماشین من رفتیم ییلاق. اونجا شامیدیم و دور هم نشستیم با خانواده گپ زدیم و ساعتا رو هم کشیدیم عقب و بعدشم لالا. 

جمعه از سر و صدای تیلدا زود بیدار شدیم. یه سر رفتیم باغ هاپوها رو دیدم و بعدش گیر دادم که باید یه چیزی بکشیم واسه ماشین. من خرافاتی نیستم اصلا. ولی تو این مورد واقعا دلم میخواست خونی ریخته بشه تا استرسم کم بشه. یه جورایی روانم به هم ریخته بود. دیگه با بابا و سیگما رفتیم که بدیم مرغ بکشن. منم تو ماشین نشستم که نبینم هیچی. بعد هم مرغ رو دادیم به نیازمند. ولی همش اینجوری بودم که چرا کشتیم بدبخت رو. البته به هر حال که میکشتنش ولی خب.... زندگی سخته! خونه نهار لالا. عصر رفتیم خونه دایی اینا رو که بازسازی کردن دیدیم و باحال شده بود. بعد خونه و شام و راه افتادیم به سمت تهران. 31 شهریور بود و همه زود برگشته بودن تهران. جاده خلوت خلوت. زود رسیدیم و لالا. 

شنبه اول مهر، ترافیک شدید. دیرتر رفتم سر کار که کمتر باشه تراف. حدود یه ربع لیت خوردم ولی ارزید. به جاش بیشتر خوابیدم کلی. کلی برنامه سالم زیستن واسه خودم ریختم، چون نیمه دوم سال تازه شروع شده و شنبه هم هست. عصری رفتم خونه و لباس شستم و ساک ییلاق رو خالی کردم و خونه رو مرتب کردم و خورش قیمه ای که مدت ها بود حاضر و آماده داشتم موادش رو بالاخره درستش کردم و کلی هم کتاب خوندم. البته این وسط با سیگما هم یه کم قهر کردم چون من که رفتم بیرون رفت از خونه مامانشینا یه چیزیشو بیاره و قرار بود زود برگرده ولی خیلی دیر برگشت. منم باهاش قهر کردم  چون تایم زیادی تنها بودم شب! البته زود آشتی کردیم. ولی بعدا باید در مورد دعواهای سال اول ازدواج یه پست بذارم 

یکشنبه زود رفتم سر کار و دیدم ترافیک مثل همون دیر رفتنه. دیگه اینجوری نیست که زود که میرم زودتر برسم! عصری با دوستم با هم رفتیم. چون میخواستم برم خونه مامانینا. رفتم خونه دیدیم بچه همسایه که الان دوست تیلداست، خونمونه. خدا رو شکر بچه از تنهایی دراومد. البته دختر همسایه 4 سال از تیلدا بزرگتره. ولی همونشم خوبه. شب داداشینا هم اومدن و کاپا بازی کردم.

دوشنبه هم زود رفتم سر کار که عصر باید زود برمیگشتم. صبح رفتم مراسم زیارت عاشورا. جالب بود. بهمون صبحونه هم دادن. بعدشم کار کار کار تا عصر که بدو بدو رفتم خونه دوش گرفتم و موزدایی و کرم مالی انجام دادم تا برم لیزر. ساق پام رو هم اضافه کردم به جاهای قبلی لیزر. خودم رو کرم مال کردم و کلی مشما کشیدم رو همه جام تا کرمه زود خشک نشه. بی حس کننده س کرمی که قبلش باید بزنیم. تازه کلی شدیدا هم لومود بودم و همینجوری راه میرفتم گریه می کردم واسه خودم! بعد دامن پوشیدم و با یه عالمه صدای خش خش مشما رفتم مرکز لیزر. پروندمو طبقه پایین گرفتم و با آسانسور رفتم بالا، تا در باز شد یکی از همکارای مَردَم رو دیدم که اونجا نشسته. چشم تو چشم نشدیم ولی مردم از خجالت. با دامن و صدای خش خش از جلوش رد شدم رفتم پروندمو دادم منشی. منشیه هم دو بار بلند پرسید شما خانوم لاندایی هستید؟ هستم دیگه بابا هی اعلام نکن. همش سعی می کردم پشت به اون باشم. حالا داستان چی بود. ایشون دوس پسر یکی از همکاراس که اونم همینجا میاد لیزر. و احتمالا دختره داخل بود و این بیرون منتظرش. بابا ملت دوست پسرتون رو لیزر نبرید که. که چی آخه. میخوای هم رفتنی هم برگشتنی صدای مشما بدی واسش؟  خلاصه رفتم همه رو شستم و بعد دیگه همکاره رفته بود. نوبتم شد و آخ که چقدررر درد کشیدم. بینهایت درد داره. انقدر دندونامو رو هم فشار دادم و دستامو به هم فشار دادم که سر درد و دست درد هم گرفته بودم. این چه وضعشه آخه؟! مسئولین رسیدگی کنن! خلاصه بعدشم باز بدبختی کرم مالی و مشما پیچی! بالاخره 8 رسیدم خونه و کرما رو شستم و میخواستم یه چیزی بخورم که یکی از همسایه ها که جدیده، اومد در خونه که با آقای مهندس صحبت کنه! سیگما مدیر ساختمونه دیگه. خونه نبود و خانومه هم من رو گیر آورد و دو ساعت حرف زد. هی. بعدش سیگما زنگ زد که من میخواستم عکس واسه کارت پایان خدمتم رو چاپ کنم ولی دیر میرسم خونه. میشه تو ببری؟ منم عکسه رو فرستادم واسه عکاسیه و بعدش بدو بدو رفتم گرفتم عکس رو و کلی هم پشت دسته ها موندم! دیگه 9.5 رسیدم خونه و خود سیگما هم اومد. شامشو دادم و واسم از جلسه ش تعریف کرد و بعد ماشینمو برد بنزین بزنه و منم یه کم کتاب خوندم و خوابیدم. میخوام قبل از خواب یه صفحه هم که شده کتاب بخونم حتما. خیلی خسته بودم دیشب.

سه شنبه صبح هم نمیتونستم از خواب بیدار شم. یه بار ساعتو قطع کردم و یه ربع بعدش بیدار شدم و زود رفتم سر کار که عصری بتونیم زود با همکارم بریم باشگاه. ولی وقتی اومدم اون گفت که لباس نیاورده و رفتنمون کنسل شد. عصری رفتم خونه و میخواستم بخوابم که خوابم نبرد. کتاب خوندم و بعد پاشدم کلی به خودم رسیدم و حاضر شدم، سیگما که اومد بریم خونه مامانشینا. رفتیم و زنداییش از خارجستان اومده بود و گپ زدیم باهاشون کلی. کلی هم با نینی بازی کردم و شب اومدیم خونه. یه مشکلی واسه سیگما پیش اومده بود و داشتم باهاش همدردی و همفکری می کردم. یه موضوع پیچیده و مزخرف... احتمالا هم نشه هیچ کاریش کرد!

چهارشنبه صبح دیرتر بیدار شدم. سیگما هم کار داشت و زود بیدار شد با من. انقدر خندیدیم که. گویا تو خواب حرف زدم دیشب و یهو از سیگما پرسیدم "صورتتو با تیغ زدی کتگوریش چیه؟"  یعنی چرت و پرت. بعد بیدار شده و  ازم پرسیده چی؟ دفعه دوم یه چیز دیگه پرسیدم چرت تر  عالی ام یعنی. چندباری شده که تو خواب حرف بزنم. خیلی میخندیم بعدش  دیگه اومدم سر کار و دیر رسیدم. کلی هم کار داشتم امروز. الانم که ساعتای آخر کاری این هفته س بسی خوشحالم. چون قشنگ 4 روز تعطیلیم و امروزم که چارشنبه خوشگله ست و کلی کار میشه کرد. میخوام 5شنبه رو کامل استراحت کنم و جمعه بریم ییلاق 3 روز بمونیم 

. از بعد از ماه رمضون معده من رفت قاطی باقالیا! دیگه کلی دکتر و دوا درمون نتیجه نداد. دو روز پیش از دوستم که پزشکه کمک خواستم. یه شرح حال مفصل بهش دادم ولی بازم قطعی نتونست بگه چیه. ولی گفت یه رژیم غذایی مناسب واسه معده رو دو هفته سفت و سخت رعایت کن ببینیم خوب میشی یا نه. اینه که الان من کلی از میوه ها و سبزیجات و لبنیات رو گذاشتم کنار ببینم معده جانکم خوب میشه یا نه. مردم این مدت از دستش. میشه شما هم دعا کنید خوب شه؟ خسته شدم دیگه...

نظرات 1 + ارسال نظر
فرناز چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 09:16 ب.ظ

وای خیلی ماجرای لیزر بامزه بود. من فکر کنم ۱۲ یا ۱۳ سال پیش صورتم رو لیزر کردم ولی اصلا این کارا رو نباید میکردیم. خیلی هم درد نداشت یعنی قابل تحمل بود. من هنوزم گاهی نصفه شب بلند میشم و چرت و پرت میگم بعدم میخوابم بعد صبح کلی میخندیم

آره عالی بود. فرداش رفتم به دختره که دوستمه گفت لعنتی کلی فحشت دادم، اونو واسه چی آوردی با خودت؟ اونم غش کرده بود از خنده
وای خیلی خوبن حرفایی که آدم تو خواب میزنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد