از عید تا عید شهریور!

دیری دیرین. دومین سالگرد عقدمونه امرووووز. لازمه بگم که بازم زود گذشت؟ اصلا همش داره خیلی زود میگذره آقا. چه معنی داره؟
خب خب خب، بیام تعریف کنم از این چند وقت.
آخر هفته ی قبل، سیگما واسه اولین بار میخواست بره سفر کاری. بین خودمون بمونه که من همیشه خیلی دوس داشتم بره ماموریت، بعد دوری بکشیم، بعد واسم سوغاتی بیاره و از این داستانا. خلاصه تا گفت میخوام برم تبریز، ذوق کردم بسی. البته اول قرار بود یه روزه بره، ولی چون فهمید که آرمین (همکلاسی لیسانسمون که دوست صمیمیونم بود و تبریزیه)، از آلمان اومده و الان تبریزه، یه روز دیگه هم به سفرش اضافه کرد که بتونه یه دل سیر آرمین رو ببینه. بعد یه چیز دیگه. گفته بودم معده درد دارم. از بعد از ماه رمضون و در واقع شروع کارم، معده دردای من شروع شد. این بود که وقتی قرار شد پنج شنبه 4 صبح سیگما بره فرودگاه، دیدم بهتره که من همون 4شنبه برم خونه مامانینا که هم دکتر برم، هم دیگه صبح هم زابراه نشم. در نتیجه دوری ما شد 3 روز به جای دو روز. 4شنبه از سر کار تاختم به سمت خونه مامانینا. کلی تیلدا بازی کردم و بعد رفتم پیش دکتر مهربون خودم. یه خروار دارو بهم داد و البته که خیلی بهتر شدم تا الان. دکتر گفت از استرس هم هست. حالا من خیلی سعی می کنم استرس نداشته باشم، نمیدونم چیه داستان. بعد از دکتر با مامی و ددی شام رفتیم بیرون، مهمون من. به مناسبت کارم. همون رستورانی رفتیم که واسه سالگرد عروسی رفته بودیم. بعدش هم شبانه رفتیم ییلاق. خیلی وقت بود با ماماینا نرفته بودم. خودم رانندگی کردم تا اونجا و بسی حس گذشته رو داشتم. خیلی خوب بود.

پنج شنبه اونجا کلی ریلکس کردم. دور تا دور بالکن رو پوشوندم و بیکینی پوشیدم و حمام آفتاب گرفتم. گفتم یه کم ویتامین دی جذب کنم. بعدشم رفتم تو حیاط، دوش آب سرد گرفتم. بسی حال داد. ظهر هم خوابیدم و کلی روزانه نویسی کردم و بالاخره دیگه عقب نیستم امسال. عصری مامی گفت منو میبری امامزاده، سر خاک؟ همه اموات اونجا به خاک سپرده شدن. گفتم آره، پاشو بریم. بسی خوشحال شد. بعد گفت میای خونه عمه م هم بریم؟ گفتم بریم. کلی ذوق کرد و زنگید خونه عمشینا، ولی نبودن. زنگید به خاله که توام میای بریم سر خاک و اونم گفت آره و من مامان و خاله رو برداشتم و با ماشین بابا بردم امامزاده. امامزاده یه راه محلی خاکی روی شیب خفن داره که هر ماشینی نمیتونه بره بالا. یعنی من قطعا گیلی خان خودم رو نمیبرم. ولی ماشین بابا اوکی بود و میره همیشه. از این راه کلی نزدیکتره و واسه مامانینا راحت تر. خلاصه بنده هم چون دیگه به ماشین بابا عادت ندارم، کم گاز رفتم شیب رو بالا و از جلو هم ماشین اومد و مجبور به ترمز شدم و بوکسوات کردم شدید. لاستیک ماشین بابا هم صاف، رو خاک هی هرز میغلتید واسه خودش! هر کار کردم نرفت بالا. خب قبلنا فکر می کردم خیلی میترسم از این شرایط، ولی اونجا نترسیدم. فقط آروم دنده عقب برگشتم پایین و از اول دور گرفتم پر گاز اومدم بالا و اونجا رو رد کردم. بعد اون وسط چنتا مرد احمق پوزخند میزدن! حالا انگار ما ندیدیم مردایی رو که زرت و زرت اشتباه می کنن و بیشتر تصادفا مال مرداست! حالا من کلی دلیل داشتم واسه خودم و به خودم حق دادم. ولی این چیزی از حماقت اونا کم نمی کنه فدای سرم. واسه بابا که داشتم تعریف می کردم یا بعدشم سیگما، کاملا بهم حق دادن. مهم همینه. خلاصه یه آش خیلی مشتی هم خوردیم و یه فاتحه تپل واسه از دست رفته شون فرستادم. خدا دوبله بیامرزتش بعدش که برگشتیم خونه، بتا اینا اومدن از تهران پیشمون. قرار شد که قسمت قبلی شهرزاد رو ببینم که بعد با بتا اینا جدیدش رو ببینیم. من و تیلدا دو تایی رفتیم تو تخت من دراز کشیدیم و با هم شهرزاد دیدیم. خیلی حال داد. اولین باری بود که گذاشت فیلم ببینیم اون شب، آخر شب، داداشینا هم اومدن از تهران و کلی کاپا بازی کردم. شب که میخواستم بخوابم، کلی دلم واسه سیگما تنگ شده بود. فیلمامونو گذاشته بودم و میدیدم. تو فیلم چند بار هم رو بغل کردیم و بوسیدیم، ولی عطش من واسه کم داشتن حس آغوشش برطرف نمیشد. خیلی حس بدیه عزیزان آدم کنارش نباشن...

جمعه روز عید قربان، صبح، رفتیم خونه ییلاقی آقاجان. خود آقاجان دیگه نیست، ولی داییا بودن خونه ش. همه دور هم جمع بودیم و بگو بخند می کردیم. عصری من با داماد رفتم شیر بز گرفتیم واسه نینی سیگماینا و بعد همون اکیپ صبح جمع شدن خونه ما و کلی خوش گذشت. بعد هم من با بتاینا برگشتم تهران. من رو رسوندن خونه مامی، گیلی رو برداشتم و تازیدم سمت لونای. اول میخواستم برم فرودگاه دنبال سیگما، ولی دیر میرسیدم و اسنپ گرفت برگشت. من دور اول وسایل رو برده بودم تو لونای و داشتم برمیگشتم تو پارکینگ که دم در آسانسور سیگما رو دیدم. پریدم بغلش، خیلی دلم براش تنگ شده بود. ولی انقدر تو کل راه استرس داشتم که زود برسم، همش تپش قلب داشتم. بالاخره اومدیم بالا و سیگما سوغاتیامو نشونم داد. اول گفته بود برات شلوار جین میگیرم و من کلی استرس داشتم که چیزی که میگیره رو دوست دارم یا نه. ولی وقتی سوغاتیا رو دیدم بسیییییی حال کردم. شلوار جینه بهتر از اون چیزی بود که میخواستم. یعنی خود خودش بود، همون رنگ، همون کپ، همون شکل، ولی عالی تر. اصلا خیلی خوب بود. از جین وست خریده بود که اگه سایز نبود برم عوض کنم ولی سایز سایز بود. دوتا تی شرت هم برام آورده بود یکی از یکی خشنگ تر. تازه کلی هم قرابیه آورده بود. من عاشق قرابیه ام. بسی مسرور شدم. عکساشو نگاه کردم و ساعت 1 شب خوابیدم.

همین باعث شد کل هفته کم خواب و بی خواب تر بشم.

یکشنبه دفاع آرش بود. سیگما زودتر رفته بود و گل برده بود و منم از سر کار رفتم یونی. پریسا هم اومده بود. ما دیر رسیدیم و دیگه تو نرفتیم. آرش 20 شد. بعد هم با همه دوستای سیگما که من بسی حال می کنم باهاشون، رفتیم کافه. دور هم کانکت بازی کردیم و اونا هم خیلی پسندیدن و بعدش رفتیم فست فود تی تو، مهمون آرش. اونجا یکی دیگه از دوستای سیگما با دوست دخترش اومده بود. اولین بار بود دختره رو میدیدیم. ولی چون من دوست سیگما رو واسه پریسا مدنظر داشتم، بسی ضد حال خوردم. ولی خب بازم خوش گذشت. دختر خیلی خوبی هم بود. شب سیگما منو رسوند خونه و باز رفت پیش دوستاش

بقیه هفته هم به ریوایز مقاله م گذشت.

امروز سالگرد عقدمون، هیچ برنامه ای نداشتیم. یه کفشی دیده بودیم تو یکی از مغازه های کنار شرکت. رفتم اونو واسه خودم خریدم از طرف سیگما بعد هم رفتم کیک کوچولوی خوشگل خریدم و اومدم خونه. سیگما همین الان اومد. نمیدونست رفتم خرید. رفته بود برام یه دونه از این مجسمه فرشته ها که تو شیشه گردالوان و موزیک میزنن و میچرخن!!! (توضیحاتم تو حلقم)، کادو گرفته بود. بسی ذوق نمودم. برم الان خونه رو یه کم مرتب کنیم جشن بگیریم

نظرات 1 + ارسال نظر
نگار پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 04:42 ب.ظ

سلام دوست عزیز،از خوندن وبلاگت واقعا لذت میبرم.متاسفانه تا حالا خاموش میخوندمت.سبک زندگی فوق العاده ای دارید ،امیدوارم همیشه از زندگی لذت ببرید و سلامت و شاد باشید.

خیلی ممنونم، نظر لطف شماست. خوشحالم که دوست دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد