سال نو مبارک

سلام سلام سلام

سال 96تون مبارک، خیلی خیلی مبارک. امیدوارم این همون سالی باشه که منتظرش بودین و میخواستین به همه برنامه ریزیاتون برسید. این همون ساله، آستینا رو بالا بزنید و شروع کنید. یا الله.

خب من هیچ وقت انقدر دیر نمیومدم سال رو تبریک بگم. این از اثرات تاهله! شاید هم از اثرات تموم شدن درسا باشه که دیگه کمتر پای کامپیوتر میشینم. به هر حال هر چی که هست عذر میخوام از اینکه این همه دیر اومدم. حالا دلیلشو میگم، بهم حق میدین احتمالا.

خب  این عید پر مشغله ترین عید زندگیم بود. هفته قبل از عید که همش به خونه تکونی و خرید وسایل عید و آرایشگاه ها گذشت. ظرف های هفت سین و جور کردن دونه به دونه سین ها واسه اولین سال زندگی مشترک خیلی ذوق داره. وای که چقدر خونه رو سابیدیم. تا 1-2 نصف شب کار می کردیم دوتایی. البته انصافا به جز سابیدن کابینت ها، من کلا کار سابشی! نداشتم. بیشتر مرتب می کردم و گردگیری. کارای شستنی رو بیشتر سیگما انجام میداد. خدا عمرش بده وگرنه منی که تو تجرد دست به سیاه سفید نمیزدم، خیلیییییی بهم سخت میگذشت. خلاصه که ما تا 30 اسفند در حال بدوبدوی تمیزکاری بودیم و دیگه 2 ساعت قبل از سال تحویل کارامون تموم شد و به خودمون رسیدیم و ساعت 1:58 دقیقه ظهر، سال 96 رو تحویل گرفتیم. منم که حساس، لحظه سال تحویل همینجوری اشکام روون شده بود! من یه پیراهن زرشکی دخترونه پوشیده بودم با کفشای زرشکی، موهای مشکیم رو هم باز گذاشته بودم دورم (راستی جلوی موهام رو کوتاه کرده بودم قبل از عید) و سیگما هم شلوار و پیرهن سورمه ای با کت و پاپیون زرشکی پوشیده بود و ست کرده بودیم. کلی عکس انداختیم و بعد برای نهار راهی خونه مامان سیگما شدیم. بعد از نهار رفتیم طبقه پایین عید دیدنی مامانبزرگش و بعد هم رفتیم خونه ما عید دیدنی. داداشینا هم بودن و جشن تولد یک سالگی کاپا جانم رو گرفتیم. وای همین پارسال بود که لحظه سال تحویل خانوم داداش تو اتاق عمل بود و کاپای کوچکمون همون سر سال تحویل به دنیا اومد. ای جان که یه ساله شدی. راه رفتن یاد گرفته و 3 تا کلمه: "سلام"، "بابا" و "نه". خخخخ. بعدشم رفتیم عیددیدنی خونه دوتا عمه ها و خاله و کل فامیل خونه خاله اینا بودن.

روزهای بعد هم از صبح تا شب هی میرفتیم عیددیدنی و با اینکه خود عید دیدنی ها خوب بود، اما حواشیش و بقیه تایم ها اصلا خوب نبود. 2 فروردین ماهگرد هفتم ازدواجمون بود و ما اصلا یادمون نبود بس که سرمون شلوغ بود. 9 جا رفتیم عید دیدنی! و اینگونه بود که ماهگرد هفتممون برگزار نشد...

به فامیلا گفته بودیم که ما روز 4ام خونه ایم و تشریف بیارید. سر ظهر3 تا خانواده - 12 نفر-  با هم اومدن و اولین سری مهمونی عید دیدنیمون حساب میشدن. خیلی خوب از پسش براومدیم. اون روز وقت نشد نهار بخوریم. همش به مهمونداری گذشت. عیدی هم دادیم به بچه ها. خیلی حس جالبی بود که میومدن خونمون عید دیدنی و ما ازشون پذیرایی می کردیم. مامانینا و بتا و داداش هم اومدن عید دیدنیمون که شام نگهشون داشتیم و خوش گذروندیم. بعدشم که همه رفتن بتا اینا موندن و تا 2 نصف شب با هم ورق بازی کردیم و بعد رفتن.

فرداش هم یه مهمون دیگه داشتیم و دیگه عید دیدنیامون با تقریب خوبی تموم شد. برنامه سفر چیده بودیم و از روز 6 تا 10 عید رو هم سفر بودیم که تو پست بعدی میام تعریف می کنم بعدا

نظرات 1 + ارسال نظر
زیبا یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 08:13 ب.ظ http://roozmaregi40.persianblog.ir/

عیدت مبارک لاندای عزیز. خدا رو شکر که بهت خوش گذشته

ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد