تولد 26 سالگیم

بله بله، از اتاق فرمان اشاره می کنن که دیگه بنده اکنون 26 ساله می باشم. توضیحات زیر عکس کنار وبلاگم رو هم آپدیت کردم، 26 ساله شدم، هورااااا.

همون جور که گفته بودم، مامانینا، شب تولد من رفتن ییلاق. بنده هم تنها میموندم دپرس می شدم، این شد که رفتم خونه بتاینا. سپردم که نذاره تیلدا بخوابه، تا من برم. تیلدا جونم انقدر خوشحال شد از اینکه رفته بودم خونشون که. بتا بردش تو اتاق و وقتی بیرون اومدن، تیلدا گفت: تَبَلُتِ مُبالَک! ای جون دلم. تازه داره خوشگل خوشگل میحرفه. به من میگه "لاندا خاله"، بچمون ترکی حرف میزنه جیگر خاله. انقدر سورپرایزم کرد با گفتن تولد مبارک که، آخه بلد نبود بگه. کلی با هم بازی کردیم و بعدش هم من و بتا با هم خوابوندیمش و من هم رفتم تو رختخوابم و به پیامای تبریکم جواب میدادم. سیگمولی هم رأس 12 زنگید که بهم تبریک بگه

روز تولد خوشگلم، صبح با بتا و تیلدا صبحونه خوردم و بعدش رفتم خونه خودمون، حاضر شدم و سیگما اومد پیشم. تیپ زدم و یه کم سرچیدیم که کجا بریم که طبیعت داشته باشه  و کافه کارزین کاخ نیاوران رو انتخاب کردیم. تیپ صورتی کالباسی زدم و رفتیم. عجب جای قشنگی بود. بی نهایت ذوق داشتم از دیدن اون محیط. فرصت نداشتیم بریم خود کاخ رو هم ببینیم. فقط رفتیم کافه و بسیار بسیار محیط خوشگلی بود. ما به قصد نهار رفته بودیم. یه ساندویچ بوقلمون گرفتیم با یک عدد پاستای کیچن پستو. حالا شاید عکساشو بذارم اینستا. خوشگل بود و خوشمزه. اونجا سیگما هدیه تولدم رو هم بهم داد. دیگه ذوق مرگ بودم از محیطی که انتخاب کرده بودیم و خدا رو شکر غذا هم خوشمزه بود و برخورد پرسنلش هم بسیار خوب. بعد از اونجا اومدیم خونه و استراحت کردیم و بار و بندیل جمع کردم و رفتیم دنبال بتا و تیلدا و پیش به سوی ییلاق. به به. مامان و بابا منتظرمون بودن. یه کم ورق بازی کردیم من و سیگما و بتا و بعد از شام، قسمت 27 سریال شهرزاد رو تماشا کردیم و لذت بردیم. من زیر پتو بودم در حین تماشای فیلم، بسکه سردم بود. خخخ. وسط بهار و پتو بعله، وسط بهار، تولد لاندا خانوم. لی لی لیلی لیلی لی لی ماهگرد 8اممون هم بود. اصلا از قصد خواسته بودم که روز عقدم، همون روز تولدم باشه، البته 4ماه بعدش کیک هم نگرفتیم، چون داداشینا و داماد نبودن. قرار شد فرداش تولد بازی کنیم.

   

پنج شنبه، صبح همگی رفتیم باغ و یه کم عکس اینا گرفتیم و از گلهای خوشگل و سرسبزی باغ لذت بردیم. خونه و نهار و چرت درست حسابی. بعدش هم رفتیم سر خاک اموات و من و سیگما رفتیم کیک تولد خریدیم و رفتیم خونه. داماد و بعدش هم داداش و خانومش و کاپا خان عمه، اومدن اونجا. دیگه من و بتا و مامان تو آشپزخونه مشغول غذا درست کردن بودیم. یعنی مامان غذا و ما هم دسر. ژله و کرم موز و تدارکات سالاد تن ماهی با ما بود.شب دور هم تولد گرفتیم با شمع 26 و 8تا شمع برای ماهگرد 8ام. تو اینستا دیدین دیگه.

جمعه روز مهمونی بود. خانواده سیگما رو دعوت کرده بودیم ییلاق. از شانس ما، خونه بغلی رو که داشتن می ساختن، همون روز بیل مکانیکی آورده بودن و شروع کرده بودن به کار! شانسه دیگه. مثل وقتی که اومدن خواستگاری و کوچمون رو کنده بودن برای فاضلاب!!! از صبح گردگیری کردیم و مامان هم که همش مشغول غذاها بود. دیگه میز بشقابا و سالاد و دسر رو چیدیم تقریبا. خانواده سیگما ساعت 12.5 زنگ در رو زدن و همون لحظه هم بیل مکانیکی شروع کرد به دریل کردن صخره ها و صدای تِرتِرتِر بلند و گُ.هی ایجاد شد. میخواستم سرم رو بکوبم به دیوار. رید تو مهمونی یعنی! تا ساعت 4 هم صدای لعنتیش میومد! هیچی دیگه. با شربت و شیرینی از مهمونا پذیرایی کردم و میوه و بعدش میز نهار رو چیدیم. البته چون اونجا میز بزرگ نداریم، رو کانتر آشپزخونه چیدیم همه غذاها رو و به صورت سلف سرویس پذیرایی شد ازشون. بعدش هم خانوما رفتن تو اتاق من استراحت و من و آقایون، تو بالکن مشغول حکم. من و دامادشون، سیگما و باباش رو بازوندیم و بعد جام رو دادم به داماد خودمون و اونا هم سیگماینا رو بازوندن

عصر، مامان بساط آش رو برداشت و همگی رفتیم باغ. بماند که تو راه آش داغ ریخت رو پای مامان و پای مامانم سوخت همون موقع رفتن هم بارون گرفت و بدو بدو دوییدیم تو خونه باغ و کیک و چای خوردیم. بعدش هم آش زیر بارون که بسی چسبید. یه دوری هم تو باغ زدیم و دیگه گاما سردش شده بود و برگشتن تهران. ما هم رفتیم خونه  و دیدیم خاله اینا اومدن اونجا. تا شب خاله اینا پیشمون بودن و با پسرخاله و بیتا هم ورق بازی کردیم و خوش گذشت. شب راهی تهران شدیم و به بارون شدید خوردیم و تصادف هم شده بود و ترافیک و بالاخره خسته و کوفته رسیدیم تهران. مُردم انقدر کار کردم

ولی خب خیلی خوش گذشت. آخر هفته خیلی خوبی بود. قشنگ آب و هوا عوض کردیم.

نظرات 4 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 08:20 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com/

هوراهورا
تولدت مبارک

مرسی عزیزم

فرناز یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 09:32 ق.ظ

مبارک باشه ایشالا در کنار هم 120 ساله بشین ❤❤❤

مرسسسسسسسسیییییییی

غزال یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 10:05 ق.ظ

بازم تولدت مبارک عزیزم. اخی چقدر کیف میده یه فسقلی به ادم بگه تولدت مبارک من بازم میگم خاله شدن از قشنگترین حس های دنیاست.
وصف ییلاق رو میخوندم اینقدر نااشنا بود یعنی چی انوقت با پتو فیلم می بینی؟بعد ما شب میخوایم تا دو قدمی بریم از شدت گرما میپزیم؟چرا مسئولین جوابگو نیستن؟
خوشحالم حال و هواتون عوض شده و حسابی بهتون خوش گذشته.
منم روز تولد و عروسی و عقد همشون 6آم هستن و ماهگرداشون با هم میشه

وای وای آره. یعنی با همه دنیا عوضش نمی کنم تیلدامو. عاشقشم.
فکر کن بخاری هم روشن کردیم حتی
چقدر خوب. منم میخواستم عروسیمونم همین روز باشه، اما نشد، چون ممکنه نینی گاما به دنیا بیاد اون شب و اینکه ماه قبلش هم خیلی گرمه و وقتمونم کم میاد

آواره سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 03:15 ب.ظ http://avare.blog.ir

تولدت مبارک. چه تولد خوبی بود برات

مرسی، بعله، دوست داشتنی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد