روزای اول سال 95

شب عید، عیدی هامون رو به هم دادیم. سیگما کلی سورپرایز شد از یه پیرهن جدید که ازش خبر نداشت. پیرهنه یه نمه بزرگش بود، ولی چون خیلی حال کرده بود با طرح و رنگ و جنسش، دیگه عوضش نکرد و عاشقش شد. منم عیدیمو گرفتم.

اول فروردین، ساعت 6:40 کنار سیگما چشمامو باز کردم، دوییدم رفتم صبحونه آماده کردم (مامانینا قبل از رفتن به بیمارستان، چای دم کرده بودن)، سیگما هم زودی بیدار شد و با هم صبحونه خوردیم و تا من برم حاضر شم، ظرفهای صبحونه رو شست. منم پیرهن خوشگل چین چینیم رو پوشیدم و یه رژ خوشگل زدم و موهامم یه ذره سشوار کشیدم. سیگما هم حاضر شد و بساط دوربین رو هم علم کردیم و به مامان زنگ زدم که گفتن زنداداش رو بردن تو اتاق عمل. رفتیم پای سفره هفت سین و 3-4 دقیقه بعدش سال تحویل شد. واااای، اولین سال تحویلی که کنار هم بودیم، شد اولین سال تحویل دو نفره مون. خیلی هم غیر منتظره. بعد از ماچ و بوسه زنگ زدیم به مامانینا که گفتن نینی هنوز به دنیا نیومده. به مامانینای سیگما هم زنگیدیم و بعدش به مامانبزرگش و بعد به بتااینا که بتا گفت به دنیا اومد نینی داداش. منم زنگیدم به مامان و گفت که نینی 6 دقیقه بعد از تحویل سال به دنیا اومده. ای جونم. به داداش تبریک گفتیم هم عید رو و هم نینیش رو. بعدش هم به گاماینا واسه تبریک زنگ زدیم و بعد کلیییییییی عکس از خودمون انداختیم و لباس بیرونم رو پوشیدم و رفتیم سمت بیمارستان. سر راه رفتیم گل فروشی و 4تا سبد گل خریدیم. یکی از طرف خودمون واسه نینی، یکی از طرف ماماینا واسه نینی، دوتا هم واسه مامانینا و مامانبزرگ سیگما. (سیگما شب قبلش واسه مامانمینا سبد گل آورده بود). بعد رفتیم بیمارستان و پسر کوچولوی پُرمو مون رو دیدیم. ای جونم چه ناز بود. کل صورتش هم باد داشت یه کم. وزنش حدود 3400 بود. کلی قربون صدقه ش رفتیم و بعدش ماماینا رفتن خونه دوتا دایی بزرگا و بعد رفتن خونه که بقیه بیان عید دیدنی، آخه امسال عزادار بودیم و همه روز اول میومدن خونمون. من و سیگما هم رفتیم خونه مامانبزرگ سیگما و بعدشم خونه سیگماینا. عیدیامونو گرفتیم و بعد رفتیم خونه دایی بزرگای من و زودی رفتیم خونه که به ماماینا کمک کنیم در امر مهمون داری. هنوز این مهمون نرفته اون یکی میومد و من چقدر خوشحال بودم که سیگما هست که تو پذیرایی کمکم کنه

تا 11 شب یکسره مهمون اومد و کلی خسته بودیم. سیگما رفت خونشون و همون موقع خاله اینا اومدن خونه ما و ساعت ها رو هم که کشیدن جلو و انگار یه ساعت بیشتر بودن تا رفتن 1 شد ساعت و دیگه چپه شدم بنده.

روز دوم عید سر ظهر رفتیم عید دیدنی من و سیگما، آخه بتا شمال بود و داداش هم که درگیر، همش مجبور بودیم دونفری بریم عید دیدنی. عصری هم مامان بابای سیگما اومدن خونه ما عید دیدنی و بعدش بتا اینا هم از شمال اومدن و ما رفتیم خونه خاله سیگما عید دیدنی. عمه ش هم نبود و رفتیم خونه خاله من عید دیدنی و بعدش خونه داداشینا که نینی اینا از بیمارستان اومده بودن. شام اونجا بودیم و نینی بازی کردیم و نخود نخود هر که رود خانه خود.

روز سوم سیگما تا 12.5 ظهر خواب بود و همین الکی الکی باعث شد کلی دعوا کنیم. منم قهر کردم و ظهر خوابیده بودم که یهو دیدم زنگ زدن، مامان در رو باز کرد و سیگما اومد تو اتاقم و آشتی کردیم و با بتااینا رفتیم عید دیدنی خونه داییا و پسرخاله که اولین عید بعد از عروسیشون بود. چه بارونی هم گرفته بود. شب هم تولد گاما دعوت بودیم و رفتیم خونشون هم عید دیدنی و هم تولد. شب هم سیگما وسایلش رو برداشت و اومد خونه ما تا فرداش با هم بریم صبحونه.

روز چهارم عید، صبح زود با هم رفتیم برج میلاد صبحونه. بعد اصن حس رفتن نداشتیما ولی چون برنامه ریخته بودیم رفتیم. بعد هی یاد دیروزش میفتادیم و دیگه من قول گرفتم که خوب باشیم و بودیم، بعد یهو یه چیزی شد که بد شد حال سیگما و بعدش من و کلا اصلا خوش نگذشت! خیلی ضد حال بود که خوش نگذشت. اومدیم خونه ما و ماماینا گفتن بیاین خونه عمه اینا. آشتی کردیم قبل از رفتن و به هم قول دادیم که دیگه بد نشیم. رفتیم عید دیدنی و بعد ما برگشتیم خونه دوتایی و بقیه باز رفتن عید دیدنی. دیگه آشتی کردیم حسابی انگار نه انگار که الکی صبح این همه اعصاب خودمونو خورد کرده بودیم. دیوونه ایم ما عصرش من بخشی از چمدونم رو واسه سفر بستم و مهمون اومد و بعد با سیگما و مامان و بابا رفتیم خونه پسردایی (که اونم اولین عید بعد از عروسیش بود) و بعدش هم همگی رفتیم خونه سیگماینا و واسه شام رفتیم خونه بتا، تولد داماد بود. شب هم سیگما بازم پیشم موند.

روز پنجم عید، صبح من کل چمدونم رو بستم و دوش گرفتم و با مامانم خدافظی کردیم و رفتیم پسرک 4 روزمون رو هم دیدیم و پیش به سوی خونه سیگماینا. گاماینا رو برداشتیم و رفتیم خونه سیگماینا نهاریدیم و سیگما هم چمدونش رو جمع کرد و 4تایی رفتیم راه آهن. من و سیگما و گاما و همسرش. توی قطار رو هم که در جریانید دیگه، اینستا پستش رو گذاشتم. تا 1.5 شب یاتسی و ورق بازی کردیم و بعد لالا و 5 صبح هم رسیدیم مشهد، رفتیم خونه خاله سیگما و خوابیدیم.

سفرنامه مشهد بمونه واسه پست بعدی

نظرات 10 + ارسال نظر
آزاده یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 11:03 ب.ظ

سلام عروس خانم عیدت مبارک چه خوب که عید بهت خوش گذشته
ادرس اینستات رو به منم بده راستی اگه دوست داشتی

سلام آزاده جان، خوبی؟ ممنونم، عید شما هم مبارک.
چشم، الان میام برات میذارم

غزال دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 07:40 ق.ظ

لاندا جان خوشحالم بهت خوش گذشته عید ولی خدایی سرگیجه گرفتم هی از این خونه به اون خونه عید دیدنی رفتین یعنی کلا فول تایم مشغول بودین.
از این بحث ها پیش میاد کم کم خودش کم میشه بخصوص وقتی برین خونه خودتون این نوع بحث های دوران عقد که خیلیش به خاطر پیش هم نبودن هست از بین میره.

آره غزال دیدی، همش عید دیدنی بودیم، ولی من دوس داشتم. یعنی این عید دیدنی رفتنه رو دوست دارم
آره انشالله، دیگه اولای هر چیزی، تا آدم بیاد مدل طرف رو دستش بیاد، یه کم سخته دیگه. با اینکه زیاد دوست بودیم، ولی نامزدی فازش فرق داره. حل میشه
آره اینجا خصوصی نداره، من خودم اونو خصوصیش می کنم، پابلیشش نمی کنم

تیلوتیلو دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 08:15 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com/

همه ی عیدات لبریز از شادی و لحظه های خوب
منم آدرس اینستا میخوام ممکنه؟

مرسییی، بله بله، ممکنه، الان میام میذارم برات

میلو دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 01:37 ب.ظ

عزیزمممم :) ما هم تقریبا همین منوال رو داشتیم همش مهمونی و عید دیدنی و سفر :| البته خووووب بودا ولی عجله ای بود همه چی

آره خوبه، من که عجله ای بودنش رو هم دوس داشتم. بامزه بود. متفاوت با روزای دیگه

شی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 09:07 ق.ظ

لاندا جونم سال نوت مبااااارک به به چه سال خوبیههههه

مرسی عزیزم، سال نو شما هم مبارک

luna سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 11:41 ق.ظ

وای عزییییز دلم سال نوتون مبارک باشه :**
چقد خوب که کنار هم بودین و دوتایی سال رو تحویل کردین :×
این خیلی خوبه :× پارسال که سال عقدتون بود و تاریخ 94 تو شناسنامه هاتون موند تا ابد :× ایشالا امسالم سال عروسیتون باشه و عالی باشه واستون از قبل حتی
و بازم میگم قدم کوچولوتون مبارک باشه گوگولیای فسقلی همیشه خیلی خوبن پر از انرژی ان :×

مرسی لونا جون مهربون. آره تجربه جالبی بود که تو دوران نامزدی، سال تحویل دوتایی داشتیم، همه ش هم پاقدم نینی کوچولومون بود که تجربه جدید باحال برامون آورد.
وای آره لونا، 94 اونجوری ثبت شد، 95 هم تو دلامون ثبت شه ایشالا. مرسی از آرزوهای خوب خوبت و تبریکای قشنگت

زهرا الهی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام عزیزم
خوشحالم که سال خوبی رو درکنار خانوداده گلت و همسر مهربونت شروع کردی و امیدوارم که این خوشی همه ساله باشه برات .
خانمی اگر ممکنه آدرس اینستا رو برام بفرستی خوشحال می شم اگه هم دوست نداشتی اینو بدون که از احساسم هیچی بهت کم نمی شه و بازم مشاق پست هات هستم .
مرسی

سلام، خوش اومدین. مرسی عزیزم.چشم، میفرستم، فقط دسترسی به ایمیلم سخته، میشه شما آیدی اینستاتون رو بذارین و من ادتون کنم؟

فرناز سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 02:02 ب.ظ

آنقدر دوست دارم این خاطراتتو میخونم. همش یاد جوونیای خودم میفتم خیلی روزای خوبین قدرشو بدون. ازین بحثا پیش میاد مهم اینه که زود جمعش میکنین

ای جانم، چه بامزه که یاد اون موقع ها میندازمت. شما هنوزم جوونی کلی
چشم، سعی می کنم قدر روزامو بیشتر بدونم.

مونایی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 09:26 ق.ظ http://www.monaei.blogfa.com

سلام خوبین سال نو مبارک
من اینجا اکثرا خاموشم کامنت برام سخته بعد خرابی بلاگفا هم که دس به لپ تاپم نمیزنم برا مگر کارای ضروزی خخ بس تنبل شدم
اگه دوس داشتین بگین ادرس اینستا بدم همو فالو کنیم
قبلا هم کامنت گذاشتم براتون
انشاالله که این قرصا هم اینقدر حالتون خوب بشه که نیازی به خوردنش نباشه

سلام، بله، اسمتون آشناس برام، ولی هیچی ازتون یادم نمیاد. وای مرسی از آرزوهای خوبتون، کاش واقعا

زهرا چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 01:08 ب.ظ

سلام عزیزم
آدرس اینستای من
z_elahi هست خانمی
بازم اگه فکر می کنی براتون سخت می شه نمی خوام تو زحمت بیوفتین و اذیت بشین
مرسی خانمی

ممنونم، اذیت که نمیشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد