وای چقدر این هفته سرم شلوغ بود. رفتم موضوعم رو واسه یکی از استادای استاد خودم توضیح دادم و خوشش اومد. حالا دیگه بشینم پایان نامه رو بنویسم تا ببینم چی میشه. یه روز هم از سر کار رفتم دکتر، سیگما هم اومد و با هم رفتیم تو اتاق دکتر. جواب آزمایشم رو دید. هنوز اوکی نشده بود هورمونام، ولی احتمال اون بیماری بده خیلی کم شده و خوشحالم. قرصام رو هم که بهم نمی ساخت گفتم عوض کرد و حالا امیدوارم اینا بهم بسازه.
به سیگما گفت یه چند وقت تحملش کن تا درستش کنیم. الان دست خودش نیست بداخلاقیاش دلم واسه خودمون سوخت. حالا تصمیم گرفتم یه کم بیشتر خوب باشم.
خونه هم هنوز معلوم نیست. این هفته من دیگه نرفتم جایی رو ببینم. تا ببینیم خدا چی میخواد.
دیشب رفتیم سیسمونی برادرزاده رو دیدیم.وای چقد ناز بود لباساش. جوجه فسقلی. کمتر از یه ماه دیگه به دنیا میاد جوجه ی ما. خدا کنه بمونه و 95 به دنیا بیاد
الهی سالم باشه
انشاله بیای و خبر سلامتی کاملت را بدی
همیشه شاد و خندون باشین
مرسی عزیزم. انشالله، وای فکر کن اون ریسکه کامل برطرف شه و این هورمونه هم اوکی شه و دیگه از این قرصا نخورم. بعد خوشحال و شاد و خندون باشم همش، یعنی میشه باز؟
وای عزیزم چه خوبه نی نی :×
ما یه دختر دایی فسقلی داریم همه عاشقشیم
شما که دیگه برادر زادتونه و حسابیییی دلتون براش بی تاب میشه :×
ایشالا سالم بیاد و پاقدمش خیلی خیلی خیر باشه واسه همتون :×
حالا اینور اونورش زیاد مهم نیس سالم باشه فقط ایشالا :**
وای آره، از الان دلم براش تاپ تاپ میزنه
انشالله، آره دقیقا، دیگه خودمم فکر کردم که واسه من چه فرقی می کنه که کی باشه، واسه همین الان دیگه مهم نیس برام اینور باشه یا اونور